قسمت دوم
مرضیه ولیحصاری
سپیده
روی مبل مچاله شدهام. سرم از درد در حال انفجار است. امید و دوستانش دو ساعت بیشتر است که از اتاق بیرون نیامدهاند. چقدر این امید بیانصاف است حتی به خودش زحمت نمیدهد حالی از من بپرسد، یا لیوان آبی برایم بیاورد. شادی با یک سینی قهوه از آشپزخانه بیرون میآید. اول در آینه نگاهی به خودش میاندازد و بعد وارد اتاق میشود. از همان روز اول هم که در ستاد انتخابات دیدمش از او خوشم نیامد اما این امید ول کن نبود. حالا که پایش به اینجا هم باز شده. باید یک مسکن قویتر پیدا کنم. احتمالا در اتاق خواب امید بشود چیزهایی پیدا کرد. بلند میشود و راهی اتاق میشوم، میدانم خوشش نمیآید تنها به اتاق خوابش بروم، ولی به جهنم مگر او حالی از من پرسید. از کنار اتاق مذاکراتشان که میگذرم صدای جرو بحثشان میآید.
اتاق امید مثل همیشه به هم ریخته است. لبتابش یک گوشه افتاده، چشمم به تلفنی میافتد که شبیه موبایلهای معمولی نیست. چند باری دیدهام که با آن حرف میرند ولی هر بار که خواستم سر در بیاورم با که حرف میزند انقدر طفره رفت که پشیمان شدم. کشوهایش را یکییکی باز میکنم. چه بلبشویی درست کرد است، دستم را زیر کاغذهایش میبرم که با جسم فلزی برخورد میکند. کنجکاو میشوم ببینم چیست، برگهها را بیرون میکشم. دهانم از تعجب باز میماند، اسلحه کمری داخل کشوی امید چه میکرد. میترسم، این را از کجا آورده. ته دلم خالی میشود. اینها چکار میکنند؟! بیخیال قرص میشوم. برگهها را داخل کشو میگذارم و بیرون میروم و دوباره گوشه مبل کز میکنم. دلم میخواهد امشب را برگردم خانه. با صدای در اتاق همهمهای ایجاد میشود و تعدادی از دوستان امید بیرون میآیند. امید هم همراهشان است. چیزهایی را آرام میگوید و آنها هم با دقت گوش میکنند و بعد خداحافظی میکنند و میروند. امید انگار تازه یادش افتاده باشد سپیدهای هم وجود دارد به طرف میآید:
ـ چته سپیده؟ شادی میگفت سرت در میکنه؟
با دلخوری میگویم:
ـ نه این که برات خیلی مهمه، سه ساعت چپیدید تو اتاق معلوم نیست چیکار میکنی یه ماشین بگیر من برم خونمون.
ـ سپیده ادا در نیار من امشب خیلی شلوغم، تو هم هیچجا نمیری، فردا میخوایم با هم بریم بیرون تو هم باید یواشیواش خودی نشون بدی؟ نمیخوای واسه کشورت کاری کنی؟ از بعد انتخابات هیچ کاری نکردی، حتی یه الله اکبر نگفتی!
ـ من میخوام برم.
ـ بحث الکی نکن. گفتم هیچجا نمیری، یعنی نمیری. الان به شادی میگم برات یه مسکن بیاره بعد همین جا بگیر بخواب تا صبح خوب میشی.
شیطنتم گل میکند.
ـ اینجا که نمیشه خوابید، میرم اتاق تو میخوابم.
ـ تو امشب سر سازش نداری، رو اعصاب من نرو من کار دارم صبح بهت میگم چی کار باید بکنی.
همان طور که به سمت اتاق میرود پاکت سیگارش را برمیدارد و سیگاری آتش میزند. نگاهش میکنم. دوستش دارم ولی نمیدانم او هم واقعا مرا دوست دارد یا نه. چند ماهی قبل ار انتخابات با او دوست شدم .من چیزی از سیاسیت نمیدانستم ولی او جوری با شور و حرارت برایم حرف میزد که قانع شدم در فعالیتهای انتخاباتی همراهیش کنم. بعد از انتخابات اما همه چیز عوض شد خلق خویش و کارهایش بعضی وقتها سر از کارش در نمیآوردم. قبل از انتخابات قول داده بود به زودی با هم ازدواج کنیم. میگفت کاری میکنم که خوشبختترین دختر دنیا باشی ولی همه چیز عوض شد. همه جا کنارم بود ولی حواسش پیش من نبود. بعضی وقتها فکر میکنم زندگی من با آن انتخابات لعنتی زیر رو شد. مجلسهای خوش گذرانیمان تبدیل شد به تظاهرات خیابانی و آتش بازی. من دختر آرامیبودم اما امید میخواست کارهای بزرگ بکند. همیشه از این بلند پروازیش میترسم.
ـ امید!
برمیگردد و نگاهم میکند و حلقههای دور سیگارش را بیرون میدهد.
ـ مگه میخواید چیکار کنید؟ اون بستهها که دادی بذارن تو ماشین ببرن چی بود؟ مگه نگفتی فردا فقط یه تظاهرات سادهاس چند ساعت تو اون اتاق چیکار میکنید؟ امید من میترسم، از این جلسه گذاشتنها از این حرفایی که میزنید از همه چیز میترسم.
در سکوت فقط نگاهم میکند. شاید فکر میکند در انتخاب من اشتباه کرده. شاید شادی...
ـ بگیر بخواب صبح با هم صحبت میکنیم.
***
با تکانهای شادی بیدار میشوم. دستم را روی سرم میگذارم و مینشینم.
ـ پاشو کلی کار داریم. میدونی چقدر خوابیدی؟! اینجا هیچ کس آروم و قرار نداره جز تو که بیخیال همه چیز هستی، من نمیدونم این امید از چی تو خوشش میاد!
هاج واج نگاهش میکنم. یعنی شب را اینجا مانده بود. دور ورم را نگاه میکنم. چند نفر دیگر هم از بچهها بودند انگار شب همه همین جا مانده بودند. خبری از امید نبود، نگاهی به ساعت میاندازم نزدیک هفت است.
ـ شادی، امید کجاست؟
جلوی آینه ماتیکش را تجدید میکند و در همان حال با دست به اتاق خواب اشاره میکند. حس تنفر را از همه رفتارهایش میفهمم. سردردم بهتر شده، بلند میشوم و راهی اتاق امید میشوم. در میزنم. چند لحظه بعد در را باز میکند با همان تلفن کزایی حرف میزند. کنار میرود تا وارد شوم. با دست اشاره میکند که حرف نزنم. دلم برای امید قبل انتخابات تنگ شده. از حرفهایش چیزی سر درنمیآورم. کنار پنجره میروم و پرده را کنار میزنم. چشمم به پرده سبز یا حسین که از پنجره روبرو آویزان شده است میافتد. یکدفعه یادم میافتد که امروز عاشورا است. یاد روضههای خانگی مامان فتانه میافتم چقدر دوستش داشتم. پای دیگ حلیم روز تاسوعا صدایم میکرد و میگفت بیا حلیم هم بزن و بعد با آن دستهای چروکیده موهایم را میان دستش میگرفت و میگفت انشاالله که عاقبت بخیر بشی مادر، حیف که زود رفت شاید اگر بود اوضاع ما هم این نبود. شاید بابا و مامان جدا نمیشدند.
با دست امید که بر شانهام مینشیند از جا میپرم.
ـ پرده رو واسه چی زدی کنار؟بندازش.
پرده را میاندازم. امید دستم را میگیرد و روی تخت شلوغش مینشاند.
ـ سپیده جان ما امروز باید تیرآخر به نظام بزنیم، امروز وقتشه باید همه چیز تموم شه. تو هم باید امروز کمک کنی، تا حالا ازت نخواسته بودم ولی امروز باید با ما بیای یه سری کار که باید با شادی انجام بدی. اون بهت میگه چیکار کنی! باشه؟ میتونم روت حساب کنم دیگه؟
زبانم در دهانم قفل شده. یاد اسلحه داخل کشو میافتم، جعبههایی که دیشب با خودشان میبردند.
ـ امیر میخواید چیکار کنید؟ امروز عاشوراست
ـ مسخره بازی در نیار سپیده، نکنه یکدفعه به عاشورا اعتقاد پیدا کردی؟! هر کاری میخوایم بکنیم وقتش امروزه! همه برنامهریزیها شده. همه چیز تموم میشه. بهت قول میدم بعدش که این رژیم سقوط کرد میتونیم با خیال راحت ازدواج کنیم پس کمک کن. شاید هم رفتیم یه کشور اروپایی، جوری زندگی میکنیم که لیاقتش داریم نه تو این خفقان که برامون درست کردن.
حس میکنم سرم گیج میرود. امید دستم را میگیرد و بلندم میکند.
ـ پاشو خیلی کار داریم.
***
گاز اشکآور چشمانم را میسوزاند. شالم را محکمتر دور دهانم میپیچم، آب معدنی را به زور از کولهام بیرون میکشم و روی صورتم میریزم. شادی نزدیک میآید و شیشهای را به دستم میدهد.
ـ زود باش باید اون مغازه رو آتیش بزینم.
ـ اون که مغازه مردمه! واسه چی اتیشش بزنیم؟
ـ زود باش حرف نزن. هر چیزی هزینهای داره اینم هزینه آزادی.
به سمت مغازه میرود و شیشه مشتعل را به سمتش پرت میکند. مردد ماندهام چکار کنم که با فریاد شادی میترسم و شیشه را پرت میکنم. شعلههای آتش زبانه میکشد. صدای دست و جیغ بلند میشود. سر میچرخانم امید را پیدا کنم. با چند نفر دیگر حرف میزند. هنوز نگاهم به امید است که سنگپرانی به ساختمانهای اطراف شروع میشود. خودم را به امید میرسانم.
ـ امید دارید چیکار میکنید؟! این تظاهرات سادهاس؟
ـ سپیده فقط خفه شو و هر کاری که شادی بهت میگه بکن.
سعید خودش را از بین جمعیت به امید میرساند.
ـ از سمت دانشگاه دارن میان به طرفمون.
ـ سر تیمها رو جمع کن بگو هر چقدر میتونن آتیش بزنن و تخریب کنن.
بعد نیشخندی میزند و میگوید:
ـ بسیجی هم دیدن بگو از خجالتش دربیان.
***
گیج شدهام. باورم نمیشود. من وسط این معرکه چه میکردم؟! از دور نگاه میکنم با هر چیزی که در دستاشان است میزنند. نزدیک میروم شاید بتوانم کمکش کنم. بازوی امید را میکشم.
ـ دارید میکشیدش. ولش کنید!
امید با دست، محکم به تخت سینهام میکوبد. به عقب پرت میشوم و با صورت روی زمین میافتم. خون از بینیام سرازیر میشود. از آنجا بهتر چهره پسر جوان را میبینم. چهرهاش از درد به هم پیچیده، لبانش تکان میخورد. انگار چیزی زیر لب میگوید. تا نکشندش ول کن نیستند. صدای موتور میآید. انگار ترسیده باشند. امید چاقویی از جیبش درمیآرود. چشمانم را میبندم. دستهایم را روی گوشم میگذارم و جیع میکشم.
دلم نمیخواهد چشم باز کنم. کاش همه اینها خواب بود. دستی زیر بازوانم قلاب میشود و بلندم میکند. چشمانم را باز میکنم. خود امید است. صورتش را پوشانده. نگاهم به دستان خونیاش میافتد. رد خون را روی زمین دنبال میکنم و به دستی میرسم که با خون نقاشی شده. نگاهم روی انگشتر سبز رنگ یا حسینش میخکوب میشود. صورتش آرام است. تمام کرده، چشانش باز است. من باخودم چه کرده بودم. با صدای بلند گریه میکنم.
امید من را میکشید تا از آن مهلکه فرار کنیم. دلم میخواست از دستش فرار کنم اما دیگر دیر شده بود. میدانم من با امید در این منجنلاب غرق خواهم شد...