کد خبر: ۵۵۸۹
تاریخ انتشار: ۱۴ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۵:۵۸
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

ماه‌منیر داستان‌پور

خلاصه داستان:

ماجرای داستان «من را پیدا کن!» هفته پیش تا اینجا رسید که حسام در بازجویی زیر بار این اتهام که با دخترک دزد همدست است نرفت و دقیقا در همان جلسه بود که بعد از صحبت‌های سرهنگ قدیانی با علیرضا برادر امیر فهمید زنی که در بازجویی به او اطلاع داده بودند دخترک دزد با او تصادف کرده همان مریم خانم مهربانی است که عزیزش را به خرج خودش فرستاده بود کربلا... از طرفی علیرضا و برادرش بعد از تماس با سرهنگ با حال بد خود را به آگاهی رساندند تا ببینند آن موردی که سرهنگ درباره‌اش حرف زده همان گمشده آن‌هاست یا نه...

قسمت پنجم

مردک عادت داشت گران بفروشد و ارزان بخرد اما در آن بی‌وقتی، سارا چاره‌ای نداشت جز اینکه اموال دزدی را به خودِ ناجنسش بفروشد و بیفتد دنبال یک سوراخ موش! از این و آن شنیده بود که یعقوب آدمش را دارد و تابه‌حال چند نفری را قاچاقی از مرز رد کرده. ولی فرصت نداشت بنشیند و فکر کند به اینکه مسافرانش راهی اروپا شده‌اند یا راهی گورستانی زیرِ دریا! سارا هم باید می‌رفت؛ پس چاره‌ای نداشت جز اعتماد! بعید نبود اگر در آن شهر بماند پلیس زیر موزاییک‌های پیاده‌رو را هم بگردد و بالأخره یقه‌اش را در هر سوراخ سنبه‌ای که پنهان شده باشد؛ بگیرد. مثل جمشید دشنه که خودش را خیلی زبل حساب می‌کرد و راحت‌تر از آنکه فکرش را بکند؛ دستگیرش کرده بودند. یکی از همسایه‌ها که برخلاف سارا، لحظه دستگیریِ او را با چشم‌های خودش دیده بود، می‌گفت: «گردن جمشید دشنه رو تبر خرد نمی‌کرد ولی وقتی پلیس پسِ گردنشو گرفت، عین بیدِ باد خُرده لرز افتاده بود به جونش.» آخر سر زورگیری‌ها کار دستش داده بود و پسربچه‌ای را همراه مادرش فرستاده بود آن دنیا! سارا از مادر جمشید شنیده بود وقتی داشت می‌رفت بالای دار، خودش را خیس کرده و دیگر از آن همه لات‌بازی و صدای کلفتش خبری نبود. خیال می‌کرد عاقبت خودش هم چیزی شبیه آن زورگیر بخت‌برگشته است و بالأخره او را هم می‌کِشند بالای دار! هرچه نباشد زنِ مردم را کشته و فرار کرده بود. آن هم با یک عالم پول و طلا که صاحبش را به خون او تشنه می‌کرد. دست گذاشت روی کلون قدیمی و چند بار در زد. مردک خسیس یک سیم برق هم نکشیده بود به در حیاط تا بشود زنگ زد. این‌طوری دیگر لازم نبود آدم بیفتد به جان کلون پوسیده که بعید نبود توی دستت خرد شود. کل خانه‌اش با یکی دو چراغِ کم‌سو روشن می‌شد و آدم جلوی پایش را از فرط تاریکی نمی‌دید. سارا خیال کرد پیرمرد هنوز از خواب بیدار نشده؛ اما نمی‌توانست صبر کند. باید هرطور شده بیدارش می‌کرد. مطمئن بود اگر بوی پول به دماغش بخورد؛ خواب بالکل از سرش می‌پرد؛ پس دوباره در زد. وقتی صدای خش‌خش کشیده شدن کفش‌های میرزانوروزی یعقوب روی زمین به گوشش رسید؛ سر جایش ایستاد و لبخند آمد به لبش. بالأخره توانسته بود پیرمردِ مال‌پرست را بیدار کند. در که باز شد؛ اخمش دیدنی بود اما برق دستبند دزدی را که روی مچ سارا دید؛ چشمش برق زد.

***

دکتر امینی بیمارش را بارِ دیگر چک کرد و برگشت سمت دفترش، خیلی خسته بود و دلش یک خواب راحت می‌خواست. از دیروز که با ندا مشاجره کرده بود؛ تا آن موقع که تازه بیمار جدیدش را آورده بودند آی‌سی‌یو، هنوز نتوانسته بود چشم بر هم بگذارد. بدش نمی‌آمد حتی به قدر یک چُرت نیم‌ساعته وقت داشته باشد اما پلیس‌ها داشتند می‌آمدند برای دیدن بیمارِ تازه از راه رسیده. انگار هویتش داشت مشخص می‌شد. حالا او باید همه‌چیز را برای بستگانِ زن توضیح می‌داد تا خودشان را برای آنچه ممکن بود در آینده رخ دهد؛ آماده کنند. فنجان قهوه‌اش را بارِ دیگر پر کرد و خواست کمی بنوشد که منشی اطلاع داد سرهنگ قدیانی پشت در معطل است و منتظر!

***

آقای ‌عزیزی برای بار هزارم توی رختخوابش غلت زد و آخرِسر با کلافگی سرِ جایش نشست. زنش که زیر نور کم چراغ خواب مشغول اتوکردن لباس‌ها بود؛ لیوان آب را پر کرد و گرفت سمتش.

ـ حبیب بیا اینو بخور. لابد باز فشارت رفته بالا که خواب از سرت پریده!

حبیب‌آقا لیوان را گرفت و با ولع تا تهش را نوشید. جگرش داغ بود انگار! سوخته بود. این را هم خودش می‌دانست، هم نسیبه که انگار هیچ‌جوری نمی‌خواست به رویِ مردش بیاورد.

ـ من خواب از چشمم گریزونه، تو چرا بند کردی به اون چارتیکه لباس؟!

ـ صاحابش فردا میاد لباساشو بگیره. بدون اتو که جلوه نداره. این‌ همه به چشمم سوزن نزدم که آخرش جُل کهنه تحویل بدم!

نگاهی به تارهای سپید موهای نسیبه کرد و دلش سوخت. این زن به امیدی آمده بود خانه‌اش و او نتوانسته بود برایش هیچ کاری بکند. یکدفعه توی سرش فکری جرقه زد.

ـ می‌خوام اینجا رو بفروشم.

ـ ای بابا! ول کن مرد! حالا سامان یه چیزی گفت. اون بچه‌ست. عقلش کالِ! تو که می‌فهمی چرا خام می‌شی؟ خونه رو بفروشیم بعد چه خاکی تو سرمون بریزیم؟!

از بیمارستان که آمده بود خانه، کلی برای بچه‌ها سخنرانی کرده و از دخترک سارق گفته بود و اینکه چنین کارهایی عاقبت ندارد و آدم باید فرش آرزوهایش را اندازه قد خودش ببافد؛ نه به قاعده قالیچه سلیمان که بلندپروازی آخر کار دست آدمیزاد خواهد داد اما پسرش نشسته بود به شمارش آرزوهایی که اوج نگرفته و به آسمان نرفته خورده بودند زمین و محال بود دیگر بلند شوند. از عقده‌هایی گفته بود که تا چند وقت بعد می‌شدند غده و باید سرطانشان را در همان بیمارستان محل کارِ پدر درمان می‌کردند. سامان آخرِ حرفش را به اخم و خط و نشان کشیدن بی‌کلام و چشمی مادر خورده بود و شام نخورده رفته بود زیرزمین که مثلا بخوابد؛ اما حبیب می‌دانست رفته بدون ترس از شکستن غرورش تنها و دور از چشم بقیه گریه کند. خودش هم کم نداری و گرسنگی نکشیده بود. همه داراییش آن یک خشت خانه کلنگی موروثی بود که چندسال پیش با صدجور وام و قرض از خواهر و برادرهایش خریده و سهم‌الارث آن‌ها را تمام و کمال پرداخت کرده بود. یک دنیا بدهی که دوماه بعد اقساطش به پایان می‌رسید و تا به حال هرچه کار می‌کردند؛ برای بازپس دادن آن هزینه می‌کردند. چشم گرداند به در و دیوار اتاق، خانه‌ای که در آن به دنیا آمده و می‌خواست همان جا بمیرد. اما حالا باید قید تمام برنامه‌هایش را به خاطر بچه‌ها می‌زد.

ـ میدمش به اون مهندسی که حسام پسرِ بتول خانم می‌گفت.

ـ کدوم؟ همون که زنش مادرِ حسامو مجانی فرستاد کربلا؟!

ـ آره، همون. میگن هم دست به خیره، هم منصف. اینجا رو بکوبه، ازش یه آپارتمان دربیاره. سه تاشم بده به ما بَسِمونه.

نسیبه‌خانم که گُرده‌اش از خستگی درد می‌کرد و به سختی لبخندی زد و سرشوخیش با حبیب‌آقا باز شد.

ـ حالا چرا سه تا؟

مرد نفهمید زنش دمِ صبحی افتاده به شیطنت!

ـ چی؟

ـ چی نه، باید بگی پس چندتا که منم بگم چهار تا.

حبیب‌آقا پفی کرد و زیرلب غرولند کرد. زن دست گرفته بود جلوی دهانش تا صدای خنده‌اش بیرون نرود. حبیب سرش را گذاشت روی بالش و ملحفه را کشید روی صورتش.

***

پرستار که گان را داد دستش، حس می‌کرد اسیر یک کابوس ناجور شده. از این‌ها که تصاویرش دهن‌کجی می‌کنند و به این‌طرف و آن‌طرف کش می‌آیند. در آن لباس یکدست سبز، که برخلاف رنگش نه بوی چمنِ آب‌خورده می‌داد نه گرمای زندگی، بی‌هیچ حرف و کلامی راه افتاد پشت سرِ پرستار که جلوی اتاقی توقف کرد. مردِ آشفته از آن فاصله نمی‌توانست تشخیص دهد بیمار قنداق شده در آن همه باند و سیم و لوله سرم، زنِ تازه مادر شدهاش هست یا نه؟! دست و دلش می‌لرزید؛ اما رفت توی اتاق و با همان اولین نظر که همیشه حلال است و این‌بار از زهر هلاهل تلختر، مریمش را شناخت. خودش بود، اما با چشم‌های بسته و سری پیچیده شده در آن همه باند که حتما برای عمل تراشیده شده بود. خودش بود، اما وصل به دستگاهی تا تنفس را برایش ساده‌تر کند و معلوم نبود کی به هوش بیاید. باز صدا را شنید. از جایی خیلی دور که التماس می‌کرد پیدایش کند. اشک صورتش را خیس کرده بود. دست کبودِ مریم را گرفت توی دستش، جمله دکتر یادش آمد که گفته بود: «تو این وضعیت صداتونو به خوبی می‌شنوه. باید کمکش کنید که برگرده.» سرش را برد نزدیک‌تر، اشک داشت صورتش را می‌شست.

ـ حالا تو باید منو پیداکنی. من همین‌جام، کنار تو و بچه‌مون.

***

سارا با عصبانیت زد زیرِ میز یعقوب!

ـ درازگوش که گیر نیاوردی؟!

ـ واسه من بیشتر از این صرف نداره. این مال دردسرش زیاده. منم حالا حالاها نمی‌تونم آبش کنم.

سارا چاره‌ای نداشت. وقت تنگ بود و هر لحظه خودش را در دام مأمورین پلیس می‌دید. یعقوب هم این را می‌دانست که برایش گربه می‌رقصاند. زیرلب گفت: «جهنم و ضرر»

ـ باشه، اوکیه. ولی منو همین امروز باید راهی کنی برم.

ـ امروز که نمی‌شه. ولی می‌فرستمت خونه یه آشنا همین هفته‌ام راهیت می‌کنم اونور آب.

صدای خنده موذیانه‌اش حال دخترک بیچاره را به هم می‌زد.

ـ سرزمین خوشبختی!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: