کد خبر: ۵۵۸۸
تاریخ انتشار: ۱۴ بهمن ۱۳۹۹ - ۱۵:۵۷
پپ
رویای شیرین
صفحه نخست » داستان

معصومه تاوان

قسمت دوم

تراکتور ترترکنان جلو می‌رفت و باد بافه‌های یونچه را تکان می‌داد و گرد و خاک به پا می‌کرد.

ـ می‌گم رسیدیم شهر یکی دو ساعتی کار دارم بازار.

ـ اگر دوباره بدهی‌هامان را به رخمان نمی‌کشی میشه بپرسم چه کار داری؟

عیسی‌خان کمی‌سرخ و سفید شد دستی به موهای جو گندمی‌اش کشید آب دهانش را قورت داد و گفت:

ـ تولد عیاله منم مخوام یک جورهایی غافلگیرش کنم. گفتم حالا که داریم می‌ریم به شهر خب من هم کارم را انجام بدهم.

صدای هو کشیدن همه بالا رفت و لابه‌لای صدای ترتر تراکتور ملاکریم گم شد. ملاکریم توی احوالات خودش بود و زیر لب آواز سوزناکی می‌خواند. هیکل ریزه میزه‌اش مثل اینکه در حال رقص بود مدام از تکان‌های تراکتور تکان‌تکان می‌خورد.

ـ البته می‌دانید می‌خوام خیلی غافلگیر بشه اما هرچه فکر می‌کنم چیزی به خاطرم نمی‌رسد! شما نظری ندارید؟

ـ من بگم عیسی‌خان؟ برو مچ دستش را اندازه بگیر بعد براش روسری بخر، آی غافلگیر میشه. من یکبار با عیال خدابیامرز همین کارو کردم... آی خندیدیم بعدش.

احترام‌خاله زیر لب گفت:

ـ همان بود جوان‌مرگ شد دیگر بدبخت.

و اخم‌هایش را برای ابراهیم‌خان کشید توی هم. بلقیس‌خاله گفت:

ـ طلا بخر، زن‌ها عاشق طلایند.

ـ زن‌ها فقط عاشق غرغرند.

رمضان‌علی این را گفت و بی‌تفاوت با دستمالش گرد و غبار نشسته روی کفشش را گرفت.

احترام‌خاله حرصی دم گرفت:

ـ باز شوهر بی بهانه با ادایی کودکانه / می‌کند غرغر به خانه

یادم آید روز اول گردنش کج / دست و پا شَل

پیش بابا موش می‌شد / سرخیش تا گوش می‌شد

می‌گفت من غلام خانه زادت /جان دهم هر دم به یادت

بعد از آن گفتار زیبا / خام گشتم من همانجا.

شد به پا جشن عروسی / کیک و شام و دیده بوسی

شد قسمتم یک مرد جانی / اندکی لوس و روانی

میزند هی نق به جانم / می‌کند من را جانی

این اشعار را با حرص چشم در چشم رمضان‌علی می‌خواند. رنگ و رخش بهم ریخته بود و لب‌هایش می‌لرزید.

ـ شیر فهم شدی یا ادامه بدهم؟! من عضو آن‌جی‌اوی حمایت از زنان هستم. پیش من حرف‌های خوب بزن رمضان‌علی ها گفته باشم.

ابراهیم‌خان با غیظ و اکراه گفت:

ـ ها... ها راست میگه خطرناکه.

ـ باز تو خودت را انداختی وسط؟

رمضان‌علی دست‌هایش را هیجان‌زده بهم مالید و گفت:

ـ آخ جان دعوا.

موسی‌خان خنده بلند بالایی کرد و با نیش باز گفت:

ـ خوب شما هم شعر می‌خوانی احترام‌خاله ها تا به حال رو نکرده بودی؟

ـ پیش نیامده بود ولی اگر بار دیگر کسی بخواهد به حق و حقوق زن‌ها ظلم بکند خودم می‌دانم از پسش چطور بربیایم.

**

تراکتور رسید به شهر با باری از بافه یونجه و کاه و البته دلاورانی که آمده بودند تا آقا معلم مهربانشان را به مدرسه برگردانند.

ـ صبر کن... صبرکن ملا‌کریم، کجا همین طور راحت راه را گرفتی داری می‌روی؟

ملاکریم ترمز زد و با تعجب به احترام‌خاله نگاه کرد.

ـ خب مگر نگفتید می‌خوایید برید اداره؟! دارم می‌برم دیگر.

ـ لازم نکرده نمی‌بینی تابلو را عبور ممنون است کجا همین طور؟

بلقیس‌خاله چشم هایش را گشاد کرد و پرسید:

ـ احترام تو این‌ها را از کجا بلدی؟

ـ راستش را بخواهی بلقیس جان با خودم گفتم حالا که داریم باسوات می‌شویم خب بروم یواش‌یواش گواهی‌نامه‌ام را هم بگیرم. دارم درسش را می‌خوانم.

موسی‌خان و عیسی‌خان و رمضان‌علی برای احترام‌خاله دست زدند. ملا‌کریم هم خنده‌کنان برای احترام خاله دست زد و گفت:

ـ آفرین آفرین محترم خاله حظ کردم.

ـ خب دیگه حالا قرتی‌بازی بسه راه بیفتید بریم الان تعطیل مشه همه جا.

ـ باشه بریم فقط چطوری؟ تعدادمان زیاده.

ـ وانت بگیرین. خب اون طرف خیابان می‌ایستن می‌خواین برم یکی را بگم بیاد؟

همه به ملا‌کریم نگاه کردند و به تعدادشان که از یک ماشین بیشتر بود.

ـ ها باشه برو... نیامدیم صفا که آمدیم آقا معلم را برگردانیم.

ملاکریم رفت و بعد از چند دقیقه با یک سه چرخه موتوری برگشت.

ـ وانت نبود فقط تانستم این را پیدا کنم... مزه میده، خیلی خوبه من سوارشان شدم.

همه بهم نگاه انداختند و لخ‌لخ‌کنان و غرغرکنان سوار شدند. زنبیل‌های تخم‌مرغ و نان و گردویشان را هم برداشتند و راه افتادند سمت اداره آموزش و پرورش.

***

ملوک‌ خانم دست‌پاچه و نگران ایستاده بود بیرون اداره. مدام دست‌هایش را می‌مالید بهم و به این‌طرف و آن‌طرف نگاه می‌کرد. بلقیس‌خاله و عیسی‌خان و بقیه را که سوار سه‌چرخه دید گل از گلش شکفت. هیجان‌زده دوید جلو و نفس راحتی کشید:

ـ کجایید پس؟ می‌دانید کی تا حالاست اینجا نشستم؟ رئیس یک آقای عصبانی است که نگید. فکر نکنم اجازه بدهد آقا معلم برگردد. همش دارد داد می‌زند.

موسی‌خان گفت:

ـ یعنی گریه‌های شما هم کاری نمی‌کند؟

ـ نه بابااااا. یک چیزی است که...

همه لنگان‌لنگان و پرس‌پرسان رفتند داخل ساختمان اصلی و داخل سالن شدند. از تمام اتاق‌ها صدا می‌آمد.

ـ وای اینجا کجاست دیگه؟! از مدرسه و کلاس ما بدتر است.

آن طرف اداره مدرسه بود و ازحیاطش صدای بچه‌ها می‌آمد. عمو زنجیر‌باف‌بازی می‌کردند و با صدای بلند می‌خندیدند. عیسی خان دور بینی‌اش را چین انداخت:

ـ من که هیچ از این بازی عمو زنجیرباف خوشم نمیاد. به بچه‌هامم سپردم بازی نکنن. والله به خداااا... آدم باید خیلی بیکار و مریض باشد که برای چنتا بچه کوچک زنجیر ببافه و بعدش هم اونو پرت کنه پشت کوه!

ـ بابا بیا عیسی خان چکارشان داری بچه‌ان دیگر. دلشان به همین چیزها خوشه. هی میرند پیدا می‌کنند میارند باز می‌بافند و می‌ندازند پشت کوه. بیکارند دیگر تو خیلی فکرت را درگیر نکن.

ملوک‌خانم که جلوتر از بقیه می‌رفت ذوق‌زده گفت:

ـ آهااااا پیدا کردم اونجاست... بیایید بیایید...

و با عجله دوید و دیگران هم زنبیل و بقچه به بغل دنبالش دویدند. از اتاق آقای رئیس سر و صدا می‌آمد. مردی با صدایی کلفت و پتو پهن داشت از جایی که خیلی توی دید نبود با رئیس حرف می‌زد.

ـ طرف هنوز بلد نیست ورزش را با چه طور «ز» می‌نویسند، یک درازنشست نمی‌دانه چیه آوقت توقع داره نمره قبولی بگیرد! آخر کسی هست که ندانه دراز‌نشست چطور ورزشیه که این بچه نمی‌دانه ها؟

ـ آقا اجازه ما بلدیم بگیم؟

موسی‌خان که نیشش تا بناگوش باز شده بود، زل زد به آقای رییس که پشت میز نشسته بود. کسی که این سؤال را پرسیده بود سرش را از پناه دیوار بیرون آورد و چشم دوخت به صاحب صدا.

ـ وقتی یک آدم قد بلندی می‌نشیند می‌گویند دراز نشست.

و خندید و به دور و برش نگاه کرد. عیسی‌خان محکم زد پشت کمر موسی و بلقیس با پر روسری جلوی خنده‌اش را گرفت.

ـ شما؟

ـ ما آقا؟ ما همان شاگردهای آقای مقدم هستیم، چطور ما را نمی‌شناسید؟!

و با دست اشاره کرد تا همه وارد اتاق شوند. همه وارد شدند. صدای سلام سلامشان اتاق را پر کرد. آقای رییس توی صندلی‌اش جابه‌جا شد و نگاهی به دور و اطرافش انداخت.

ـ خب؟

ـ مادر جان ما آمدیم که بگیم آقای مقدم را برگردانید مدرسه. به خدا ما نمی‌تانیم بدون آقای مقدم درس بخوانیم. همچین به دلمان نمی‌نشیند. می‌دانی عادت کردیم مثل پسر خودمان است.

ـ بله راست میگه آدم باید خودش عاقل باشه. برای یک دشوری درست نیست که یک نفر را اخراج کنند.

با این حرف احترام‌خاله، ملوک خانم پقی زد زیر گریه و صدای هق‌هقش اتاق را پر کرد. در این لحظه آقای گل‌باقالی با سر ودست باند پیچی شده وارد اتاق رئیس شد. تا چشمش به شاگردهای آقای مقدم افتاد یکباره از جایش در رفت و ضربان قلبش شدت گرفت و افتاد به تته‌پته. رمضان‌علی دوید و صندلی را برای آقای گل‌باقالی کشید جلو تا بنشیند.

ـ بفرمایید آقای گل‌باقالی. شما را به خدا ما رو ببخشید. بزارید آقای معلم دوباره بیاد مدرسه ما.

و چشمکی به ملوک خانم زد و ملوک خانم دوباره زد زیر گریه. ابراهیم‌خان دوید جلو دست‌های آقای گل‌باقالی را چپسبید:

ـ به خدا همه‌اش تقصیر ما بود آقا. ما آن روز که خواستیم مستراح مش‌اصغر را بسازیم حال و حوصله نداشتیم. کمرمان درد می‌کرد البته بماند که مش‌اصغر خودش هم کم خسیس نیست ولی خب همه‌اش تقصیر ما بود تو را به خدا به پای آقا معلم ننویسید. آقا مرد خوبی است هوای ما را دارد.

عیسی‌خان که ابراهیم‌خان را این‌طور دید دوید جلو:

ـ نه آقا تقصیر ما بود ما آن در زنگ زده را انداختیم به مش‌اصغر.

احترام‌خاله آمد جلو:

ـ نه اصلا همه‌اش تقصیر من است من اگر به ابراهیم‌خان جواب رد نمی‌دادم او با حوصله مستراح را تعمیر می‌کرد.

صدای گریه و بغض دفتر آقای رئیس را پر کرده بود. همه با هم حرف می‌زدند. هرکس به نوبه خودش تقصیر را می‌انداخت گردن خودش. در این لحظه آقای مقدم وارد اتاق رئیس شد چشمش که به شاگردهای سن بالایش افتاد غمگین شد و چهره‌اش رفت توی هم:

ـ چقدر خوب شد که اینجا دیدمتون همین جا از شما خداحافظی می‌کنم.

ـ خداحافظی چی؟

رمضان‌علی این را گفت و دوید جلوی آقای رئیس و گفت:

ـ آقا اگر قرار باشد آقا مقدم دیگر معلم ما نباشد من هم درس خواندن را می‌گذارم کنار سیگاری می‌شوم اصلا شاید معتاد شدم و رفتم بقیه را هم معتاد کردم ها همین را می‌خواهید؟

ـ آقا ما هم همین طور... آقا ماهم... آقا ما بیشتر قلیان هم می‌کشیم آقا. از وقتی آقا سر ما را با درس و مقش گرم کرد آقا ما دیگر سراغ این چیزها نرفتیم.

ـ آقا این تخم‌مرغ‌ها را مهری خانم برای شما داده... این نان‌ها را هم آقا... آقا...

آقای رییس و آقای گل‌باقالی بازرس زیر چشمی‌پیرمردها و آقا معلم را نگاه می‌کردند. اشک توی چشم‌های آقای مقدم جمع شده بود و بغض کرده بود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: