کد خبر: ۵۵۸
تاریخ انتشار: ۱۷ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۷:۲۵
پپ
صفحه نخست » شما و ما


تازیانه باران بی‌امان می‌ریخت روی سر و روی‌مان... لباس‌های خیس به تنمون سنگینی می‌کرد... ستون گردان پایین ارتفاع زیر پای عراقی‌ها بود.

همهمه بسیجی‌ها میان رعد و برق و شر شر باران گم شده بود...

حالا گونی‌هایی رو که عراقی‌ها پله‌وار زیر کوه چیده بودند، از گل و لای لیز شده بود و اسباب دردسر...

بچه‌ها از کت و کول هم بالا می‌رفتند که از شر باران خلاصی یابند و خودشان را به داخل غار بزرگ زیر قله برسانند. انگار یه گونی، جنسش با بقیه فرق داشت. لیز و سُر نبود... بسیجی‌ها پا روش که می‌گذاشتند، می‌پریدند اون ور آب و بعد داخل غاز. اما گونی هر از گاهی تکان می‌خورد!!

شاید او شب هیچ بسیجی‌ای نفهمید که علی‌آقا فرمانده‌شون پله شده بود برای بقیه... حدود یکی دو نفر هم که متوجه شدیم، دم غار اشک‌های‌مان با باران قاطی شده بود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: