ماه بانو
مادربزرگ میگفت: دختر و پسر آتش و پنبهاند و بالأخره یک روز سرخی آتش دامان پنبه را سیاه خواهد کرد. برای همین تا چشمش میافتاد به من و داریوش که یک گوشه نشسته بودیم گرم صحبت و گاهی دبرنا بازی، اخم ترسناکی نثارمان میکرد که دممان را بگذاریم روی شانه مبارک و الفرار! ما دوتا هم که جرئت نگاهکردن به چشمهای خشمگینش را نداشتیم؛ یک کیلومتری از هم فاصله میگرفتیم و بیخیال ادامه بحث و بازیمان میشدیم.
داریوش پسرخوانده دایی رضا بود از شوهر اول همسرش که او هم چندان مطابق میل مادربزرگ نبود و از قضا عین پدر مرحومش که شنیده بودم برای بانک حسابداری میکرده؛ با اعداد و ارقام میانه خوبی داشت. همین عامل باعث میشد من که اغلب در امتحانات ریاضی بدترین نمره را میآوردم؛ یک در میان دست به دامنش باشم که برایم مسائل سخت و پیچیده را توضیح دهد. انقدر این ماجرا ادامه داشت که پدر از ترس غرولند مادربزرگ برایم معلم سرخانه گرفت و خیال پیرزن را راحت کرد که دیگر تا چشم از جهان فرونبسته ما را در حال پچپچ با یکدیگر نخواهد دید.
آن روزها بین داریوش و یک گلدان کاکتوس هیچ فرقی نمیگذاشتم. شاید تنها تفاوتشان برای من این بود که او بیشتر از کاکتوس لب پنجره از حساب و کتاب سر در میآورد. اما کمکم که بزرگتر شدیم و قد کشیدیم انگار یک چیزهایی تغییر کرد. حالا وقتی در میهمانیها دایی و زنش را میدیدم؛ نگاهم پیاش میگشت که ببینم همراهشان آمده یا باز مثل خیلی وقتها مانده خانه سر درس و مشقش! یا اگر در جمع حاضر میشد زیر چشمی کمک کردنش به این و آن را زیرنظر میگرفتم و از این همه آقاییاش حظ میبردم.
من هنوز دبیرستانی بودم و داریوش با آن قد و قامت رشیدش سال اول دانشگاه را میگذراند. من عاشق هنر بودم و او برخلاف خیالات من که تصور میکردم مثل پدرمرحومش حسابدار میشود؛ افتاده بود در خط پزشکی و بنا داشت یک کله تا پی.اچ.دی بالا برود.
یادش به خیر! شب جمعه بود و طبق معمول بساط میهمانی آخر هفته پهن! همگی نشسته بودیم پای سفره و حین خوردن فسنجان خوش رنگولعاب مادرم درباره عالم و آدم حرف میزدیم که یکدفعه بوی دود مشاممان را پر کرد.
هراسان از اینکه گاز را خاموش نکرده و قابلمه محبوب مادر را به باد فنا سپرده باشم؛ دویدم سمت آشپزخانه آنطرف حیاط که دود بلند شده از خانه همسایه توجهم را جلب کرد. یک به دو نرسیده همگی وسط کوچه بودیم و نظارهگر آتشی که داشت از خانه عطیهخانم اینها بالا میرفت. مادر خدا را شکر میکرد که سر شبی آنها را در حال خروج از خانه دیده و خیالش راحت است که خطری جان هیچکدامشان را تهدید نمیکند. پدر هم یک بند عرض کوچه را رژه میرفت و به ترافیک پایتخت که راه آتشنشانی را سد کرده و نمیگذاشت زودتر برای نجات داروندار مردم که داشت نابود میشد، بیایند؛ بدوبیراه میگفت. من اما به این فکر میکردم که صدای یونس، پسر عطیهخانم را چند ساعت پیش در حیاطشان شنیده بودم که داشت برای خودش آواز میخواند. هنوز کل حدسیاتم را به زبان نیاورده بودم که داریوش پرید توی خانه ما و در حالیکه پتویی خیس را به خود پیچیده بود از خانه بیرون رفت. تا دایی و بابا و زندایی بخواهند جلوی راهش را بگیرند و مانعش شوند از ورود به آتش و به خطر انداختن خودش، رفته بود داخل و کمتر از ده دقیقه بعد با یونس که بیهوش روی شانهاش افتاده بود بازگشت. تازه همان موقع بود که بالاخره آتشنشانها رسیدند و ضمن خاموش کردن آتشی که از زار و زندگی عطیهخانم چیز دندانگیری باقی نگذاشته بود؛ برای این عملیات شجاعانه به جوانک خانواده ما، هم هشدار و هم دستخوش دادند.
همه هیجانزده و دربوداغان به خانه برگشته بودیم که یکدفعه سر درددل زندایی باز شد و انگار فنرش در رفته باشد شروع کرد به گلایه از پسر اولش که همین آقا داریوش خودمان بود!
زن بیچاره میگفت: معلوم نیست چه حیوان چهارپایی مخ پسرکش را گاز گرفته که جفت پایش را در یک کفش فروبرده برای آتشنشان شدن و نمایش امشب هم شاهدیست بر تصمیمی که از چندوقت پیش گرفته! البته بندهخدا انقدر عصبانی بود که هی به جای واژه آتشنشان از آتشفشان استفاده میکرد و بیاختیار خنده به لب من میآورد که یک چشمم به داریوش سر به زیر و تنها مانده بود و چشم دیگرم به مادر عین آتشفشان در حال انفجارش!
هنوز هم از حساب و کتاب درست و حسابی سر در نمیآوردم اما با همان چرتکه نیمبند مغزم که جمع و تفریق کردم؛ به این نتیجه رسیدم که ناپسری دایی جان پر بیراه هم نرفته! هم لباس آتشنشانی به قد و قامتش برازنده بود؛ هم دل و جگر جنگیدن با شعلههای آتش را داشت. یکباره نفهمیدم چطور شد و تا به خودم بیایم چنددقیقهای از شروع دفاعیاتم درباره داریوش و تصمیمش برای آتشنشان شدن گذشت ومتوجه شدم همه به جز خودش، دارند با دهان باز نگاهم میکنند. انگار روح مادربزرگ که یکی دو سالی از مرگش میگذشت را گوشه اتاق میدیدم که آمده و داشت با کوبیدن عصایش در فرق سر پدرم عاقبت آن همه زنهاردادنها را به او یادآوری میکرد! شاهد دوم هم از راه رسید و لبخند نشسته کنج لبهای داریوش سندی شد بر ادعای مادربزرگ که حالا روحش با دهنکجی به نظارهام ایستاده بود!
حالا که مقابل بوم نقاشی نشستهام و او را در لباس آتشنشانی به تصویر میکشم از دفاع جانانه آن شب به خودم افتخار و یک لایک جانانه نثار خاطرهاش میکنم. ذهنم درگیر حرفهای مادربزرگ است و ماجرای پنبه و آتش! کاش بود و امروز و این در کنار هم بودنمان را میدید!
با فکر به گذشتهها و شبی که به قول خودش فهمیده بود چقدر دوستم دارد! دلم برایش تنگ میشود؛ اما هرچه شمارهاش را میگیرم کسی جوابم را نمیدهد. با خودم میگویم: لابد دوباره عملیات است و داریوش هم مشغول نجات دادن جان یک انسان که اسیر شعلههای بیرحم آتش شده! تلفن را قطع میکنم و رو به قبله مینشینم. عادت کردهام هروقت نگرانش میشوم همین کار را انجام دهم. آیتالکرسی و چهار قل میخوانم و او و همه همکارانش را به خدا میسپارم.
یکدفعه انگار دلم آرام میشود. میدانم خدا هوایش را دارد و دوباره ساق و سلامت به خانه برش میگرداند. مثل صبح که خودم با لب خندان از زیر قرآن ردش کردم و فرستادمش سر کار! این کارها شده برنامه هر روزم! حس همسر یک رزمنده را دارم که دارد عزیزترینش را راهی جنگ میکند؛ خیلی هم تفاوتی بینشان نیست! هر دو جانشان را کف دست گرفته و با دشمن میجنگند. حالا چه آتش باشد، چه بیگانهای آن سوی مرزها که چشم به خاک و ناموس این سرزمین دوخته!
زنگ تلفن رشته افکارم را پاره میکند و صدایش که در گوشی میپیچید دلگرم میشوم. نگاهم میرود پی برگه آزمایش که از سر ظهر تا حالا که چیزی به غروب نمانده، روی میز چمباتمه زده و انتظار آمدنش را میکشد! خیلی دلم میخواهد چهرهاش را وقت شنیدن این خبر ببینم. باز حواسم میرود پی صدایش که خسته اما مهربان توی گوشم میپیچد. خدا را برای اینکه سالم از بین شعلهها بیرون آمده شکر میکنم.
دوباره یاد خاطرات گذشته میافتم و مرور روزهایی که چندان هم دور به نظر نمیرسد. ماجرای ساختمان پلاسکو و شهادت آتشنشانها که درست یک ماه مانده به عروسیمان اتفاق افتاد و اینکه یکدفعه نسبت به تصمیمم دچار تردید شده بودم. نمیتوانستم خودم را جای همسر یکی از آن شهدا تصور کنم. چندباری خواستم همهچیز را به هم بزنم ولی تا چشمم به نگاه مهربان و حمایتگرش افتاد انگار زبان پس قفا گرفته باشم؛ از بیان حتی یک کلمه که مخالفتم را نشان بدهد عاجز ماندم.
من او را با تمام خطراتی که احاطهاش کرده بود میخواستم. اصلا باید همسرش میشدم که مثل آن شب میهمانی از تصمیماتش برای نجات جان مردم حمایت کنم و به ذهن آشفتهاش آرامش دهم. باید خانه را برای بازگشتش گرم نگه میداشتم و عین آبی که روی آتش بریزی تمام غم و غصههایش را فرو مینشاندم.
گوشی تلفن را قطع میکنم و دوباره جلوی بوم نقاشی مینشینم. شعلهها به لباس آتشنشان که میرسند تبدیل به گل شده و بر زمین فرود میآیند. او به زلالی آب همهجا روان شده و داغ نشسته بر سینه تصویر را فرو مینشاند. نقاشی چیزی شده شبیه صحنه گلستان شدن آتش بر ابراهیم خلیل! از دیدنش بین آن هم گل لبخند میزنم و یاد اشتباه زندایی میافتم که هنوز یکی در میان آتشنشان را آتشفشان خطاب میکند. هنوز هم از دست داریوش و انتخابش حرص میخورد اما میدانم ته دلش به داشتن پسری چون او افتخار میکند.