کد خبر: ۵۵۶۸
تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۳۹۹ - ۱۸:۵۹
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


ماه بانو

مادربزرگ می‌گفت: دختر و پسر آتش و پنبهاند و بالأخره یک روز سرخی آتش دامان پنبه را سیاه خواهد کرد. برای همین تا چشمش می­افتاد به من و داریوش که یک گوشه نشسته بودیم گرم صحبت و گاهی دبرنا بازی، اخم ترسناکی نثارمان می­کرد که دممان را بگذاریم روی شانه­ مبارک و الفرار! ما دوتا هم که جرئت نگاه­­کردن به چشم‌های خشمگینش را نداشتیم؛ یک کیلومتری از هم فاصله می­گرفتیم و بی­خیال ادامه­ بحث و بازیمان می­شدیم.

داریوش پسرخوانده دایی رضا بود از شوهر اول همسرش که او هم چندان مطابق میل مادربزرگ نبود و از قضا عین پدر مرحومش که شنیده بودم برای بانک حسابداری می­کرده؛ با اعداد و ارقام میانه­ خوبی داشت. همین عامل باعث می­شد من که اغلب در امتحانات ریاضی بدترین نمره را می­آوردم؛ یک در میان دست به دامنش باشم که برایم مسائل سخت و پیچیده را توضیح دهد. انقدر این ماجرا ادامه داشت که پدر از ترس غرولند مادربزرگ برایم معلم سرخانه گرفت و خیال پیرزن را راحت کرد که دیگر تا چشم از جهان فرونبسته ما را در حال پچ­پچ با یکدیگر نخواهد دید.

آن روزها بین داریوش و یک گلدان کاکتوس هیچ فرقی نمی­گذاشتم. شاید تنها تفاوتشان برای من این بود که او بیشتر از کاکتوس لب پنجره از حساب و کتاب سر در می­آورد. اما کم­کم که بزرگتر شدیم و قد کشیدیم انگار یک چیزهایی تغییر کرد. حالا وقتی در میهمانی­ها دایی و زنش را می­دیدم؛ نگاهم پی­اش می­گشت که ببینم همراهشان آمده یا باز مثل خیلی وقت‌ها مانده خانه سر درس و مشقش! یا اگر در جمع حاضر می­شد زیر چشمی کمک کردنش به این و آن را زیرنظر می­گرفتم و از این همه آقایی‌اش حظ می­بردم.

من هنوز دبیرستانی بودم و داریوش با آن قد و قامت رشیدش سال اول دانشگاه را می­گذراند. من عاشق هنر بودم و او برخلاف خیالات من که تصور می­کردم مثل پدرمرحومش حسابدار می­شود؛ افتاده بود در خط پزشکی و بنا داشت یک کله تا پی.اچ.دی بالا برود.

یادش به خیر! شب جمعه بود و طبق معمول بساط میهمانی آخر هفته پهن! همگی نشسته بودیم پای سفره و حین خوردن فسنجان خوش رنگ‌ولعاب مادرم درباره­ عالم و آدم حرف می­زدیم که یک‌دفعه بوی دود مشاممان را پر کرد.

هراسان از اینکه گاز را خاموش نکرده و قابلمه­ محبوب مادر را به باد فنا سپرده باشم؛ دویدم سمت آشپزخانه­ آن‌طرف حیاط که دود بلند شده از خانه­ همسایه توجهم را جلب کرد. یک به دو نرسیده همگی وسط کوچه بودیم و نظاره­گر آتشی که داشت از خانه­ عطیه­خانم این‌ها بالا می­رفت. مادر خدا را شکر می­کرد که سر شبی آن‌ها را در حال خروج از خانه دیده و خیالش راحت است که خطری جان هیچ­کدامشان را تهدید نمی­کند. پدر هم یک بند عرض کوچه را رژه می­رفت و به ترافیک پایتخت که راه آتش‌نشانی را سد کرده و نمی­گذاشت زودتر برای نجات داروندار مردم که داشت نابود می­شد، بیایند؛ بدوبیراه می­گفت. من اما به این فکر می­کردم که صدای یونس، پسر عطیه‌خانم را چند ساعت پیش در حیاطشان شنیده بودم که داشت برای خودش آواز می­خواند. هنوز کل حدسیاتم را به زبان نیاورده بودم که داریوش پرید توی خانه­ ما و در حالی‌که پتویی خیس را به خود پیچیده بود از خانه بیرون رفت. تا دایی و بابا و زن‌دایی بخواهند جلوی راهش را بگیرند و مانعش شوند از ورود به آتش و به خطر انداختن خودش، رفته بود داخل و کمتر از ده دقیقه بعد با یونس که بی­هوش روی شانه­اش افتاده بود بازگشت. تازه همان موقع بود که بالاخره آتشنشان‌ها رسیدند و ضمن خاموش کردن آتشی که از زار و زندگی عطیه­خانم چیز دندان­گیری باقی نگذاشته بود؛ برای این عملیات شجاعانه به جوانک خانواده­ ما، هم هشدار و هم دستخوش دادند.

همه هیجان­زده و درب‌وداغان به خانه برگشته بودیم که یک‌دفعه سر درددل زن‌دایی باز شد و انگار فنرش در رفته باشد شروع کرد به گلایه از پسر اولش که همین آقا داریوش خودمان بود!

زن بیچاره می­گفت: معلوم نیست چه حیوان چهارپایی مخ پسرکش را گاز گرفته که جفت پایش را در یک کفش فروبرده برای آتش‌نشان شدن و نمایش امشب هم شاهدیست بر تصمیمی که از چندوقت پیش گرفته! البته بنده­‌خدا انقدر عصبانی بود که هی به جای واژه­ آتش‌نشان از آتشفشان استفاده می­کرد و بی­اختیار خنده به لب من می­آورد که یک چشمم به داریوش سر به زیر و تنها مانده بود و چشم دیگرم به مادر عین آتشفشان در حال انفجارش!

هنوز هم از حساب و کتاب درست و حسابی سر در نمی­آوردم اما با همان چرتکه­ نیم­بند مغزم که جمع و تفریق ­کردم؛ به این نتیجه ­­رسیدم که ناپسری دایی جان پر بیراه هم نرفته! هم لباس آتش‌نشانی به قد و قامتش برازنده بود؛ هم دل و جگر جنگیدن با شعله­های آتش را داشت. یک‌باره نفهمیدم چطور شد و تا به خودم بیایم چنددقیقه­ای از شروع دفاعیاتم درباره­ داریوش و تصمیمش برای آتش‌نشان شدن گذشت ومتوجه شدم همه به جز خودش، دارند با دهان باز نگاهم می­کنند. انگار روح مادربزرگ که یکی دو سالی از مرگش می­گذشت را گوشه­ اتاق می­دیدم که آمده و داشت با کوبیدن عصایش در فرق سر پدرم عاقبت آن همه زنهاردادن­ها را به او یادآوری می­کرد! شاهد دوم هم از راه رسید و لبخند نشسته کنج لب‌های داریوش سندی شد بر ادعای مادربزرگ که حالا روحش با دهن­کجی به نظاره­ام ایستاده بود!

حالا که مقابل بوم نقاشی نشسته­ام و او را در لباس آتش‌نشانی به تصویر می­کشم از دفاع جانانه­ آن شب به خودم افتخار و یک لایک جانانه نثار خاطره­اش می­کنم. ذهنم درگیر حرف‌های مادربزرگ است و ماجرای پنبه و آتش! کاش بود و امروز و این در کنار هم بودنمان را می­دید!

با فکر به گذشته­ها و شبی که به قول خودش فهمیده بود چقدر دوستم دارد! دلم برایش تنگ می­شود؛ اما هرچه شماره­اش را می­گیرم کسی جوابم را نمی­دهد. با خودم می‌گویم: لابد دوباره عملیات است و داریوش هم مشغول نجات دادن جان یک انسان که اسیر شعله­های بی­رحم آتش شده! تلفن را قطع می­کنم و رو به قبله می­نشینم. عادت کرده­ام هروقت نگرانش می­شوم همین کار را انجام دهم. آیت‌الکرسی و چهار قل می­خوانم و او و همه­ همکارانش را به خدا می­سپارم.

یک‌دفعه انگار دلم آرام می­شود. می­دانم خدا هوایش را دارد و دوباره ساق و سلامت به خانه برش می­گرداند. مثل صبح که خودم با لب خندان از زیر قرآن ردش کردم و فرستادمش سر کار! این کارها شده برنامه­ هر روزم! حس همسر یک رزمنده را دارم که دارد عزیزترینش را راهی جنگ می­کند؛ خیلی هم تفاوتی بینشان نیست! هر دو جانشان را کف دست گرفته و با دشمن می­جنگند. حالا چه آتش باشد، چه بیگانه­ای آن سوی مرزها که چشم به خاک و ناموس این سرزمین دوخته!

زنگ تلفن رشته­ افکارم را پاره می­کند و صدایش که در گوشی می­پیچید دلگرم می­شوم. نگاهم می­رود پی برگه­ آزمایش که از سر ظهر تا حالا که چیزی به غروب نمانده، روی میز چمباتمه زده و انتظار آمدنش را می­کشد! خیلی دلم می­خواهد چهره­اش را وقت شنیدن این خبر ببینم. باز حواسم می­رود پی صدایش که خسته اما مهربان توی گوشم می­پیچد. خدا را برای اینکه سالم از بین شعله­ها بیرون آمده شکر می­کنم.

دوباره یاد خاطرات گذشته می­افتم و مرور روزهایی که چندان هم دور به نظر نمی­رسد. ماجرای ساختمان پلاسکو و شهادت آتش‌نشانها که درست یک ماه مانده به عروسیمان اتفاق افتاد و اینکه یک‌دفعه نسبت به تصمیمم دچار تردید شده بودم. نمی­توانستم خودم را جای همسر یکی از آن شهدا تصور کنم. چندباری خواستم همه­چیز را به هم بزنم ولی تا چشمم به نگاه مهربان و حمایت­گرش افتاد انگار زبان پس قفا گرفته باشم؛ از بیان حتی یک کلمه که مخالفتم را نشان بدهد عاجز ماندم.

من او را با تمام خطراتی که احاطه­اش کرده بود می­خواستم. اصلا باید همسرش می­شدم که مثل آن شب میهمانی از تصمیماتش برای نجات جان مردم حمایت کنم و به ذهن آشفته­اش آرامش دهم. باید خانه را برای بازگشتش گرم نگه می­داشتم و عین آبی که روی آتش بریزی تمام غم و غصه­هایش را فرو می­نشاندم.

گوشی تلفن را قطع می­کنم و دوباره جلوی بوم نقاشی می­نشینم. شعله­ها به لباس آتش‌نشان که می­رسند تبدیل به گل شده و بر زمین فرود می­آیند. او به زلالی آب همه‌جا روان شده و داغ نشسته بر سینه­ تصویر را فرو می­نشاند. نقاشی چیزی شده شبیه صحنه­ گلستان شدن آتش بر ابراهیم خلیل! از دیدنش بین آن هم گل لبخند می­زنم و یاد اشتباه زن­دایی می­افتم که هنوز یکی در میان آتش‌نشان را آتشفشان خطاب می­کند. هنوز هم از دست داریوش و انتخابش حرص می­خورد اما می­دانم ته دلش به داشتن پسری چون او افتخار می­کند.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: