کد خبر: ۵۵۶۵
تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۳۹۹ - ۱۸:۵۸
پپ
صفحه نخست » داستانک


فاطمه ابراهیمی

کلاه بافتنی‌اش را تا زیر گوشش پایین کشید و دست‌ها را توی جیب کاپشنش فرو برد. به موزاییک‌های ترک خورده خانه پدری خیره شده بود. کامش تلخ بود. هر چه هم آمنه شکر توی چایش حل کرده بود، فایده‌ای نداشت. این تلخی از جای دیگری نشأت می‌گرفت. حرف‌های دیروز رئیس کارخانه توی اتاقک نگهبانی، مثل خنجر زهردار به جگرش نشسته بود. رئیس گفته‌ بود: مدتی‌ست قندهایش کم می‌رود و مستقیم نیش زده بود زمان شب‌کاری او قندهایش ناپدید شده. تذکر داده بود بهتر است اجازه ندهد کسی خارج ساعت توی کارخانه بماند.

همین حرف‌ها مثل زهر پخش شده بود توی جیگر موسی‌الرضا. حدس‌هایی زده بود. کنج ذهنش مصرانه گیر کرده بود به نور کم‌سویی که هر شب بعد از رفتن همه، از پشت نورگیرهای انبار، توی حیاط کارخانه منعکس می‌شد.

برایش سخت بود بپذیرد آن جوان معقولی که هر صبح با خوش‌رویی چاق سلامتی می‌کند و آن‌ها را داخل آدم می‌آورد، این کاره باشد. مثل هر هزار بار که این فکر به ذهنش خطور کرده بود لعنتی بر دل سیاه شیطان فرستاد و لهجه خراسانی‌اش توی حیاط پیچید: «ممد علی دیرُم رفته، اگه نمیای مو بُرُم».

صدای جدل آمنه با محمدعلی به گوش می‌رسید و کمی بعد سر و کله زنان از پله‌های ایوان پایین آمدند. آمنه شانه محمد‌علی را محکم گرفت و خم شد تا آخرین کوک را روی بند کوله پاره شده‌اش بزند. موسی‌الرضا ریش‌های نیمه سفیدش را خاراند و محمدعلی را ترک عقب دوچرخه‌اش سوار کرد. راه افتاده بود سمت در که آستینش از عقب کشیده شد. برگشت طرف آمنه تا خداحافظی کند اما آمنه رو به محمد‌علی توپید: «بچه سرت بکن اونور، دستتم بگیر رو گوشات»

زیر گوش همسرش زمزمه کرد: «این بچه کیفش زیاد عمر نمی‌کنه بار دومه دارم وصلش می‌زنم، ته حساب کتابا یه پولی هم برای کیف این بچه بذار، نسرین هم زنگ زد دیشب که خواب بودی، چیزی نگفت ولی فک کنم پولش تمام رفته، یه پولی براش بفرست». آمنه کمی این پا و آن پا شد. موسی‌الرضا سر به زیر گفت: «به چشم، چیز دیگه‌ای هم لازم داری؟»

آمنه من‌من کرد: «برای خودم که نه ولی توی خانه برنج‌مان تمام رفته، کمی گوشت چرخ‌کرده هم... نه گوشت نمی‌خواد باشه با حقوق اول برج می‌گیری، برو دیرت رفته.» با خداحافظی کم‌رمقی جدا شد.

***

توی اتاقک نگهبانی، کنار بخار برقی، روی صندلی نشسته بود و کاغذ جلویش را خط‌‌‌خطی می‌کرد. جوان همکارش دستی به کمرش زد: «ها چته مشدی؟ امروز کیفت نامیزونه.»

سرش را از روی سیاه خط‌هایش بلند کرد و به صورت استخوانی حامد نگاه کرد: «تو که یه سر عائله گرفتار نرفتی بدونی چه تو سرم می‌گذره، آخرای برجه، باید با ته مونده جیبم تا وقتی که حقوق بریزن بگذرونیم.»

حامد لبخند بشاشی زد: «بی‌خیال مشتی...»

ادامه حرف‌های حامد را نفهمید. آقای‌شمس، رئیس کارخانه، از پشت پنجره اتاقک، خیره نگاهش می‌کرد. خودکارش از دستش افتاد. با اشاره سر آقای‌ شمس از اتاقک زد بیرون.

شمس اخموتر از همیشه به در اتومبیل شاسی‌بلندش تکیه زده بود. سلام‌‌ و صبح‌بخیرش بی‌جواب ماند. موسی‌الرضا شکه شد. تا به‌حال کسی در این کارخانه با او این‌طور برخورد نکرده بود. علاوه ‌بر آن‌که سن‌بالای کارخانه بود، اخلاق خوبش هم باعث شده بود تا همه دوستش داشته باشند و احترامش را نگه دارند. شمس بی‌مقدمه رفت سر اصل مطلب:

ـ از این به بعد اجازه نداری شب‌کار بمونی؛ بگو حامد بره، شب بیاد.

موسی‌الرضا فرو ریخت. شمس نمانده بود تا این فرو ریختن را ببیند. بدنش یخ زده‌ بود و زهر سرمای زمستان را احساس نمی‌کرد. موهای‌تنش از زیر کاپشن کهنه‌اش سیخ شده بود. احساس می‌کرد آتش کشیده‌اند به همه اعتبار و آبروی ۶۰‌ساله‌اش. یک عمر زحمت کشیده بود تا حتی یک قران از مال مردم را در خانه نیاورد. با بی‌پولی و گرسنگی سرکرده بود اما حالا بی دلیل متهم می‌شد. شانه‌هایش افتاده بود، انگار که یک وزنه سنگین را روی دوشش حمل می‌کرد. دلش می‌خواست از کارخانه بزند بیرون و هیچ‌وقت به آنجا برنگردد، اما فکر خرج‌ و مخارج زندگی سوزن می‌زد به غرورش. حامد با دیدن قیافه لهیده موسی‌الرضا چایی توی گلویش شکست. سرفه‌های خشکش، فقط نیم‌نگاهی از موسی‌الرضا را مهمانش کرد. دست‌های پیرمرد خسته بین دوکتف حامد نشست. روی تخت اتافک وارفته بود. حامد بی‌خیال سرفه، با صدایی خفه گفت:

ـ چت شد مشتی؟ چی‌ بهت گفتن مگه؟

جوابی نشنید. موسی‌الرضا صدایش را هم ‌نشنیده بود. فکرش پیش آن نور کم‌سوی اتاقک گیر کرده بود. با تکان‌های حامد به‌خودش آمد. حامد پرسید:

ـ حالت خوبه؟

موسی‌الرضا با دیدن فولادی، مسئول انبار، ابروهایش در هم گره کور خورد. حامد رد نگاهش را دنبال کرد و با دیدن فولادی که سنگک به دست داشت وارد اتاقک می‌شد، گل از گلش شکفت. جواب سلام سرحال فولادی را با سر داد و شروع کرد به خط خطی کردن کاغذ جلویش. فولادی با نیش باز گفت: «مشدی تو که هیچ‌وقت از دنده چپ بلند نمی‌شدی؟»

بی‌محلی کردنش دست خودش نبود. خیالش افسار گسیخته بود و هزار راه ناجور می‌رفت: «این همه صبح فکر می‌کنی چرا تو رو داخل آدم کرده؟ اشتو1 برَی بقیه نون نمی‌بُره؟ اشتو ندیده و نشناخته اومد به تو پیشنهاد نگهبانی داد؟»

موسی‌الرضا، فولادی را برای اولین‌بار سر میدان کنار کارگرها دید. فولادی آمده بود دنبال کارگر برای دیوار کارخانه. هرچقدر التماس کرده بود، فولادی حاضر نشده ‌بود او را هم ببرد. می‌گفت او پیر و لاغر است، زور یک‌جوان برای بنایی را ندارد. اما یکهو از یک‌هفته بعد کارگرها گفته بودند که فولادی آمده دنبال موسی‌الرضا و نشانی‌های او را داده و گفته به پیرمرد خبر دهند. کارگرها می‌گفتند هرچقدر اصرار کردیم که اگر کاری‌ هست ما را ببر، فولادی زیر بار نرفته است. موسی‌الرضا سراسیمه رفته بود کارخانه ‌قند و با مدارک استخدامش برگشته بود. باورش نمی‌شد به همان راحتی یک‌کار دائم گیرش آمده بود و دیگر نمی‌خواست در ظل آفتاب و سرمای استخوان‌سوز کنار میدان بایستاد تا شاید یک‌ نفر دلش رحم باید و او را انتخاب کند برای کارگری.

حامد چاپلوسانه تکه نانی به دهان گرفت و جواب داد: «نه آقای مهندس، حساب دخل و خرج زندگی خلقش را تلخ کرده.»

فولادی به لبه میز تکیه داد: «حق داره بنده خدا، تو که مجردی نمی‌دونی این زنا چه‌چیزا که از آدم نمی‌خوان، گنج قارون هم پیش اینا کم میاره.»

حامد چای فولادی را روی میز گذاشت و رو به او گفت: «مشدی بیا آقای مهندس زحمت کشیدن نون آوردن، بیا توی این سرما نون و چای داغ می‌چسبه، دست شما درد نکنه آقای مهندس، فقط شما تو اي کارخونه درندشت به فکر ما دونفرین.»

فولادی«نوش جان»ی گفت و چایش را هورت کشید. موسی‌الرضا به سینی نان روی تخت زل زده بود. به زحمت توانسته بود افکارش را کنار بزند و تصمیم بگیرد. با تیکه نان خیسی که از دهان حامد روی پایش افتاد متوجه رفتن فولادی شد. حامد با دهان پر هنوز داشت خداحافظی می‌کرد. سری از تأسف برایش تکان داد و سپرد حواسش به ورود و خروج‌ها باشد. پا تند کرد تا وسط محوطه به فولادی رسید. فولادی با دیدنش ایستاد و منتظر شد تا برسد. نگاه منتظر فولادی اضطرابش را بیشتر کرده بود. نمی‌دانست چطور بگوید که هم حرمت آن نان و نمکی که خورده حفظ شود و هم هشدار دهد. فولادی طاقت نیاورد و سر صحبت را باز کرد: «چی شده مشدی؟» ادای پول شمردن درآورد و ادامه داد: «اگه مشکلی، چیزی هست بگو، تو هم جای بابای خودم»

سگرمه‌های موسی‌الرضا درهم رفت. عادت نداشت برای مسائل مالی جلوی کسی دست دراز کند. به آمنه هم همیشه می‌گفت:

«خدا روزی مویه همیشه کنار می‌ذاره».

خجالت را کنار زد: «نه پسرم قضیه اینه که دیروز آقای مهندس با توپ پر اومده بود و می‌گفت دزد زده به کارخونش و حساب‌های تولید و انبار و فروش با هم جور در نمیاد...»

فولادی وسط حرفش پرید: «خب چرا اینا رو به من میگی؟ نیومدی بگی که من دزدم؟» انتظار نداشت فولادی صاف برود سر اصل مطلب، حتی اجازه نداد بگوید: «رئیس به خودش هم شک برده دست به کار باشد». سکوتش طولانی شده بود. داشت توی سرش کلمات را راست وریست می‌کرد تا به فولادی برنخورد که فولادی سکوتش را به معنی رضایت گرفت: «از تو توقع نداشتم مشدی؟ جواب اون همه نون و نمک من اینه؟ انصافت برم.» و بی‌توجه به او که پشتش می‌دوید راه افتاد طرف انبار. تند تند حرف می‌زد: « نه آآقای مهندس این چه حرفیه؟ مو کی زبونم لال گفتم شما دزدی؟ چرا حرف می‌ذاری تو دهن آدم؟ مو مِی جی خدا نِشتُم که بخوام قضاوت کنم؟ خواستم فقط بُگم...»

حرفش را خورد. جرقه‌ای توی ذهنش خورده بود که به آن نور کم‌سو رنگ واقعیت می‌پاشید. فولادی جفت پا پرید وسط فکرهایش: «خواستی چی بگی؟ چرا حرفتو خوردی؟»

چشم‌هایش را ریز کرده بود توی صورت فولادی و بی‌هوا پرسید: «آقای مهندس، می‌گُم مو بعضی شبا دیدم که شما کارتون‌های قند می‌ذارید عقب ماشین و مُبُرید، یکی دوبارش هم خودم کمک‌تون کردُم، اونا رو توی حساباتون مُبُرین؟» فولادی برای لحظه‌ای شکه شد اما سریع خودش را جمع کرد. چشم‌های قرمز و گرد شده‌اش قیافه‌اش را عصبانی نشان می‌داد، اما نه برای ننگ اتهام دزدی بود؛ این را موسی‌الرضا خوب درک می‌کرد. فولادی با تن صدایی که سعی می‌کرد پایین نگه‌ دارد، غرید: «بازم که داری می‌گی من دزدم؟ اصن پیرمرد به تو چه که آمار و ارقام بهم ریخته؟ هر کی هم که دزدیده، نوش جونش! تو هم بردار، مگه از مال تو بوده که داری حرص و جوشش می‌خوری؟»

شکش کم‌کم داشت به یقین می‌رسید. چند نفری از کارگرانی که توی محوطه بودند، به آن‌ها نگاه می‌کردند. فولادی رفته بود و نا نداشت پشت سرش بدود. با دهنی مغشوش رفت سراغ اتاقک نگهبانی.

***

سرخی آفتاب روی پرشیا سفید فولادی منعکس شده بود. نگاهی به انبار خاموش انداخت و روی شیشه‌های دودی زوم کرد. چیزی نمی‌دید. عقب‌گرد کرد طرف گوشه پارکینگ تا دوچرخه‌اش را برداد. به حامد سپرده بود: «کسی خارج از وقت توی کارخانه نماند». دست‌هایش را ها کرد و توی کاپشنش مچاله شد. با صدای باز شدن قفل ماشین برگشت. فولادی چند قدم آخر را به طرفش دوید: «سلام مشدی امروز سرما ترکونده، بیا با هم بریم.»

رفت طرف دوچرخه‌اش: «نه آقای مهندس، وسیله هست.»

فولادی جلوی راهش را سد کرد: «دلخور نشو مشدی، جوونم دیگه زود جوش میارم، بذار برسونمت، اگه نیای فکر می‌کنم هنوز ناراحتی»

می‌دانست اصرار کردنش بی‌فایده است و مرغ فولادی یک پا دارد.

گرمای ماشین کار خودش را کرده بود و پلک‌هایش روی هم می‌افتاد. با صدای فولادی چرتش پرید: «مشدی می‌دونی هر کارتن قندی که می‌فروشن چقد سود به جیب رئیس میره؟»

اخمی کرد: «مو اینا رو نِمدِنُم. فقط مِدنم که وقتی مو نگهبان بودم از اینا کم رفته»

فولادی پیچید توی خیابان اصلی و گفت: «همین نمی‌دونی که سنگ رئیس به سینه می‌زنی فکرشم نمی‌کردم انقد ناخن خشک باشه و حساب چهارتا کارتن کم و زیاد هم داشته باشه.»

چرخید طرفش: «آقای مهندس مالشه، باید حسابش داشته باشه»

فولادی نچی پراند: «نچ، هرچی هم بگم حرف خودتو می‌زنی، این همه تو اون انبار جون کندم آخه حق ندارم چهارتا کارتون بیشتر ببرم؟»

موسی‌الرضا لحنش را نرم کرد: «آقای مهندس، شما که وضع حقوقتون خوبه، خونه و ماشین هم که دارین دیگه چی می‌خواین؟»

صدای فولادی بالا رفته بود: «بابا مشدی، تو خودت که زن و بچه داری می‌دونی خرج سنگینه، ما هرهفته که می‌ریم خونه شمس، زن من یه چیز جدید پیش دخترخالش می‌بینه و از من می‌خواد. اون چندرغاز پولی که میده به هیچ کجای زندگی من نمی‌رسه، منم مث تو آخر برجی کم آوردم.»

کلافه شده بود: «اصن آقای مهندس می‌دونی چیه، مو نون و نمک شما رو خوردم نون و نمک آقای رئیس هم خوردم، رئیس به مو شک رفته که مو هم شریک دزدم، مو مُرُم میگم از کجا قنداش کم رفته، بقیش باشه پای خودتان، دیگه شما که فامیلید، با هم کنار میاید.»

جلوی خانه رسیده بودند. خداحافظی کرد و دستگیره در را کشید. فولادی دستش را گرفت: «صبر کن مشدی، بذار یه چیزی بهت بگم، مطمئنم بدت نمیاد»

نگاه منتظر موسی‌الرضا را که دید ادامه داد: «من چندتا سؤال از تو می‌پرسم تو به من جواب بده. تو مگه دخترت مشهد دانشجو نیست؟»

ـ چرا.

ـ مگه پسرت مدرسه نمی‌ره؟

ـ ها مُرِه...

ـ نمی‌خوای فردا عروس و داماد بشن بچه‌هات؟

ـ همه می‌خوان!

فولادی دستی به هم کوبید: «خب خدا پدرتو بیامرزه، با این حقوقت که به آخر ماه هم نمی‌رسه چطور می‌خوای برای آیندشون پس‌انداز کنی؟»

بیراه هم نمی‌گفت. خودش هزار بار به آینده بچه‌هایش فکر کرده و به جایی نرسیده بود. فولادی گفت: «ببین مشدی، بچه‌هات به تو امید دارن، تو که نمی‌تونی امیدشون ناامید کنی؟ من میگم بیا و به رئیس هیچی نگو، منم یه سهمی برای تو می‌ذارم که آخر ماه شرمنده زن و بچت نشی، نگران حساب‌های انبارم نباش خودم درستش می‌کنم، تو فقط شتر دیدی، ندیدی»

لبخند کش آمده فولادی عصبانی ترش می‌کرد. توپید: «به بقیه کارگرها هم سهم مُدین؟»

فولادی لبخندش جمع شد: «مخت تاب برداشته مشدی؟»

در را باز کرد و پیاده شد: «اون پول مال همه کارگرا و آقای رئیس. شما هم نگران بچه‌های مو نباشید، ما با دوتا نون هم سیر می‌شیم. خداحافظتون»

فولادی از داخل ماشین داد زد:

ـ پس منتظر اخراج شدنت باش.

موسی‌الرضا سرجایش خشکش زد.

***

تکه نان را مثل بچه‌ها دور کاسه اشکنه‌قند می‌گرداند. چشم و ابروهای آمنه را بی‌جواب گذاشته بود. دست خودش نبود؛ دلش به خوردن نمی‌رفت. کاسه اشکنه مثل مأمور عذابش بود. هرطور با خودش بالا و پایین کرده بود نتوانسته بود، قبول کند و سرپوش بگذارد روی کار فولادی. به‌نظرش فرقی نمی‌کرد خودش بدزدد یا به یک دزد دیگر کمک کند تا کارش را انجام دهد؛ هردویش گناه بود. فقط می‌ماند گفتن این موضوع به آقای‌شمس. نمی‌دانست‌ چطور بگوید که دود از کنده خودش بلند شده و آن‌که مالش را می‌قاپد فامیل خود رئیس است. می‌ترسید رئیس باور نکند و دوباره همه کاسه‌کوزه‌ها خراب شود روی سر خودش. کلافه تکه ‌نان را توی کاسه اشکنه انداخت. دست‌ها از خوردن ماندند. خیره شد به محمدعلی که با چشمان وق‌زده و لپ‌های‌ پرش، نگاهش می‌کرد. نصف لقمه‌ای که بیرون دهان محمد‌علی مانده بود، ذهنش را به جرقه‌زدن انداخت. لبخندش کش آمد. خدا روزی‌شان را می‌رساند. با عجله از پای سفره بلند شد و دفتر تلفن را برداشت. صفحاتش را برای پیداکردن شماره رئیس بالا و پایین می‌کرد که صدای تلفن بلند شد. نسرین بود، دخترش. خوشحال تلفن را برداشت. سلام و چاق‌سلامتی و اخبارشان تمام شده بود اما نسرین داشت بحث را عمدا کش می‌داد. موسی‌الرضا به روی خودش نمی‌آورد. می‌ترسید چیزی بپرسد و به همان مسئله‌ای که صبحی آمنه گفته بود، مربوط باشد. نسرین مِن‌مِن‌کنان طوفان انداخت به جان قایق کوچک موسی‌الرضا:

ـ ببخشید بابا، ترم داره تِموم مُرَه، دیروزی صدام زدن گفتن شهریه این ترم...

«چشم» از ته حلق موسی‌الرضا بلند شد؛ سنگین، خسته، خفه.

تهدید فولادی توی گوشش اکو می‌شد. اگر اخراج می‌شد پول شهریه را از کجا می‌آورد؟ وارفته به پشتی مخمل، تکیه زد. آمنه همان‌ طور که با تلفن صحبت می‌کرد، شش‌دنگ حواسش پیش او بود. زودتر از همیشه تلفن را گذاشت و به محمدعلی سپرد سفره را جمع کند. بغلش نشست و موشکافانه پرسید:

ـ تو رِ جان ای بچه، بگو چت رفته؟

اشک توی چشم‌خانه موسی‌الرضا بازی می‌کرد. آه کش‌داری از سینه‌اش برخاست و ماجرا را برایش تعریف کرد. آمنه اخم نمکینی کرد:

ـ تومگه نِمِدُنی ما سنگ به شِکم‌مان مُبَندیم ولی پول حروم سق‌سیاه مُرَه تو گِلومون؟ مُگه اخراج مُکُنُم؟ جهندُم. تنت سالم باشه مُری کارگری، می قدیم اشتو مُخوردیم؟

حرف‌های آمنه جان تازه به موسی‌الرضا داده بود. خم شد دستان همسرش را بوسید و تلفن را برداشت.

اشتو: چطور

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: