کد خبر: ۵۵۶۴
تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۳۹۹ - ۱۸:۵۷
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


مرضیه ولی‌حصاری

قسمت اول

لیلا

جانماز کوچم را با عجله باز می‌کنم. می‌خواهم تکییر بگویم که صدای جر و بحث محبوبه توجهم را جلب می‌کند. برمی‌گردم و نگاهش می‌کنم. روبروی دختر جوانی نشسته و حرف می‌زند. دختر عصبانی است. صدایش کمی‌ بالا رفته است:

ـ نماز ول کردید می‌خواید برید تو خیابون شعار بدید؟! مگه صدای اذان نمی‌شنوید، شماها همتون تندرو هستید. با این کارهاتون به اسلام ضربه می‌زنید. عاشورا رو هم سیاسی می‌کنید!

محبوبه می‌خواهد دختر را آرام کند اما موفق نمی‌شود.

ـ عزیزم ما که نشسته بودیم داشتیم عزاداریمون می‌کردیم، اونا اومدن بیرون دارن اغتشاش می‌کنن!

دختر بلند می‌شود و می‌رود و محبوبه هاج و واج رفتنش را نگاه می‌کند. محبوبه بلند می‌شود و جانماز کوچکش را کنار جانمازم باز می‌کند. آرام طوری که کسی صدایمان را نشنود می‌پرسم.

ـ چی شده بود چرا جرو بحث می‌کردی؟

محبوبه همان طور که جلوی روسری‌اش را مرتب می‌کند، می‌گوید:

ـ هیچی، ناراحت شده بود که چرا نماز جماعت تعطیل شده همه دارن خودشون نماز می‌خونن برن سمت خیابون انقلاب.

ـ چرا ناراحت شده بود؟ پس باید چیکار کنن؟

ـ نمی‌دونم والله. هر چی بهش گفتم استدلالت مثل خوارجه به خرجش نرفت، آخرشم خودش نماز نخونده رفت. زود باش قامت ببند همه دارن می‌رن.

صدای مکبر در بلندگوی مسجد می‌پیچد.

ـ دوستان خبرهای بدی از اطراف دانشگاه به گوش می‌رسه. عزیزانی که نمازشون خوندن، دم در اصلی دانشگاه منتظر بشن تا حرکت کنیم.

قامت می‌بندم. دلم بدجور شور می‌زند. سعی می‌کنم تمرکز کنم. سلام نماز را که می‌دهم. نگاهی به محبوبه می‌اندازم که در حال ذکر گفتن است.

ـ تموم شد نمازم، پاشو بریم.

ـ لیلا، من عزیز چیکار کنم؟ با خودمون ببریمش؟ خطرناک نباشه؟!

تازه یاد عزیز می‌افتم که همراه محبوبه آمده بود، چقدر گفتم امروز روز آمدن او نیست ولی گوش کسی بدهکار نبود. همان صبح که می‌آمدیم با دیدن یگان ویژه به دلم بد افتاد بود. به محبوبه گفتم عزیز را برگرداند اما به حرفم گوش نداد. حالا مانده بودیم چه کنیم.

ـ من می‌رم محبوبه، تو یه کم صبر کن خلوت‌تر که شد با عزیز برگردید خونه! باشه؟ صلاح نیست با عزیز بیای.

محبوبه که می‌شد از صدایش متوجه استرسش شد، گفت:

ـ پس تو چی؟ تنها بری؟

ـ چرا تنها؟ امیر هم از اون‌ور میاد دیگه.

ـ بهش زنگ بزن، باشه؟ با هم برید، من نگرانم. اگر اتفاقی بیفته ما جواب پدر و مادرت چی بدیم؟! خدا لعنت کنه باعث و بانیش، نذاشتن روز عاشورا درست و حسابی عزاداری کنیم.

روی گونه‌اش دست می‌کشم و لبخندی تحویلش می‌دهم.

ـ ‌نترس هیچی نمی‌شه، بادمجون بم آفت نداره. من دیگه برم، همه رفتن. شما هم خیلی مواظب باشید.

کنار عزیز که نشسته نمازش را خوانده بود، می‌نشینم و دستش را در دست می‌گیرم.

ـ عزیز جون با اجازتون من دارم می‌رم. شما هم بهتره با محبوبه برگردید خونه. من و امیر هم زودی برمی‌گردیم.

ـ مادر بهت نمی‌گم نرو، خودت جوونی و عاقل ولی خیلی مواظب باش. حتما امیر پیدا کن تا با هم باشید.

ـ چشم عزیز جون، شما بد به دلتتون راه ندید. هیچی اتفاقی برای ما نمیفته. شما هم خیلی مواظب خودتون باشید.

عزیز پیشانیم را می‌بوسد. راه می‌افتم. به سرعت خودم را به جمعیت جلوی در دانشگاه می‌رسانم. شماره امیر را می‌گیرم اما خط نمی‌دهد. نگاهی به آنتن گوشی می‌اندازم هیچ خطی ندارد. خودم را روی پنجه پا بالا می‌کشم. شاید در میان آقایان ببینمش. قد بلندش همیشه به دادم می‌رسید، خودش بود آنجا وسط جمعیت. چفیه‌اش را هم دور گردنش انداخته بود. همیشه وقتی با این شمایل می‌دیدمش دلم برایش پر می‌کشید. صدای الله اکبر بلند می‌شود. دستم را گره می‌کنم و بلند الله اکبر می‌گویم. از در دانشگاه که بیرون می‌رویم انگار آب سردی روی سرم می‌ریزند. زبانه‌های آتش دیده می‌شود و بوی دود فضای خیابان را پر کرده است. بغض گلویم را می‌فشارد. کمی‌که جلوتر می‌رویم کتیبه‌های سوخته خود‌نمایی می‌کنند. باورش سخت است حتی به پرچم‌های عزا رحم نکرده‌اند. بعضی از خانم‌ها گریه می‌کنند و بعضی خشم فروخورده‌شان را بیرون می‌دهند.

هر چقدر جلوتر می‌رویم آن‌ها لحظاتی قبل آنجا را آتش زده‌ و فرار کرده‌اند. صدایی از بلندگوی سمت برادرها می‌آید:

ـ خواهرها مواظب باشید! بالای ساختمان‌ها کمین کردن، ممکنه سنگ یا کوتل مولوتوف بندازن طرفتون.

همه توجهشان به ساختمان‌ها جلب می‌شود. حس می‌کنم چشم‌هایی نگاهمان می‌کنند. به پل کالج رسیده‌ایم. به نظر فاصله‌مان با آن‌ها خیلی کم شده است. با دقت که نگاه می‌کنم کمی دورتر می‌بینمشان. با دقت درحال نگاه کردن هستم، که یکدفعه همه آقایون شروع به دویدن می‌کنند. انگار همان چیزی را که من دیده‌ام آن‌ها هم دیده‌اند. آن‌ها که می‌دوند سعی می‌کنم خودم را به ردیف‌های جلوی خانم‌ها برسانم. جلوتر که می‌روم دست‌های گره خورده چند نفر از بچه‌‌های دانشگاه تهران جلوی خانم‌ها را گرفته‌اند تا نتوانند حرکت کنند. نزدیک‌تر می‌روم و خودم را به پیرمرد محاسن سفیدی می‌رسانم که در حال آرام کردن خانم‌هاست.

ـ خواهرا خطرناکه، نمی‌شه شما برید جلو، مسلح هستن.

صدایی بلند می‌گوید:

ـ خوب باشن حاجی، ما رو از چی می‌ترسونی؟! فکر می‌کنید ما زنیم کاری ازمون بر‌نمیاد؟! دستاتتون ول کنید ببینید چند تاشون فراری می‌دیم.

آرام به پیرمرد می‌گویم:

ـ حاج آقا بذار بریم، خودم دیدم بینشون زن زیاد بود. می‌تونیم کمک کنیم الان که وقت این حرفا نیست.

پیرمرد چهره آرام و دلنشینی دارد، چقدر چهره‌اش برایم آشناست.

ـ نه دخترم هنوز که ماها نمردیم، شما برید اون جلو، هر وقت ما رو کشتن بسم الله نوبت شماست.

از جر و بحث خسته می‌شویم. گویا ما حریف این چند نفر نیستیم. آرام آرام جلو می‌روند و ما هم فقط شعار می‌دهیم. دلم برای امیر شور می‌زند. همان طور آنجا معطل ایستاده‌ایم که سرو کله یه دسته موتورسوار پیدا می‌شود. با دقت نگاهشان می‌کنم. دختری که بغل دستم ایستاده می‌گوید:

فکر می‌کنم بچه‌های هیأت‌های بازار باشن. خبر بهشون رسیده خودشون رسوندن.

ته دلم کمی‌قرص می‌شود. پیرمرد محاسن سفید بر روی یک بلندی می‌ایستد و بلند می‌گوید:

ـ‌خواهرا بهتر شماها دیگه برگردید سمت دانشگاه. دیگه موندنتون بیشتر از این صلاح نیست. تو راه هم مواظب باشید چند نفر چند نفر با هم برید که تنها نباشید.

در دلم می‌گویم پس امیر را چه کنم؟! همان جا این پا و آن پا می‌کنم تا شاید سرو‌کله‌اش پیدا شود اما خبری نیست. چند ماشین نیروی انتظامی‌هم از راه می‌رسند.

بیشتر خانم‌ها رفته‌اند و چند نفری بیشتر نمانده‌ایم. همان پیرمرد خوش‌رو نزدیک می‌آید.

ـ چرا نمیری دخترم؟

ـ‌ آخه شوهرم هنوز نیومده، می‌ترسم اتفاقی افتاده باشه!

ـ شما برید اونا هم میان ان‌شاالله، برو دخترم این‌جا خطرناکه. نگران نباشه هر چی خیر باشه همون میشه.

سلانه سلانه با دو نفر دیگر از خانم‌ها به سمت دانشگاه راه می‌افتیم. در راه برگشت انگار بیشتر متوجه عمق فاجعه و آتش‌سوزی‌ها می‌شوم. تمام نرده‌های وسط خیابان کنده شده، چراغ‌راهنمایی‌ای نمانده که نشکسته باشد. اگر اتفاقی برای امیر بیفتد جواب عزیز را چه بدهم.

نزدیک درب شرقی دانشگاه می‌ایستم. بچه‌های بسیج دانشجویی که غذاهای نذری روی دستشان مانده. سعی می‌کنند غذاها را بین افراد رهگذری که تعدادشان هم زیاد نیست پخش کنند. به ساعت نگاه می‌کنم، خبری از امیر نشده. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. با حلقه ظریف انگشتم بازی می‌کنم. همین چند هفته پیش بود که برای خرید حلقه رفتیم. هر کاری کردم امیر حلقه نخرید. گفت دوست ندارد. می‌گفت چرا پولمان را هدر بدهیم. هنوز داشتم قانعش می‌کردم که چشمش به پیرمرد دوره‌گردی افتاد که انگشترهایش را در دست گرفته بود تا برایشان مشتری پیدا کند.

ـ بیا لیلا پیدا کردم، برام از این انگشترها بخر.

منتظر واکنش من نماند و خودش را به پیرمرد رساند. پیرمرد که نفسش به سختی بالا می‌آمد روی زمین نشست و انگشترهایش را به دست امیر داد. جلوتر رفتم و به انگشترها نگاه کردم.

ـ جای حلقه می‌خوای از اینا انتخاب کنی؟! فکر آبروی ما رو نمی‌کنی؟ مردم به خدا صد جور حرف پشت سرمون می‌زنن.

ـ با مردم چیکار داری؟ من باید دوست داشته باشم که دارم، این چطوره؟

انگشتری با عقیق سبز را جلوی چشمانم گرفته بودکه رویش نوشته بود «یا حسین»

چپ‌چپ نگاهش کردم.

ـ حداقل بیا بریم از مغازه یه انگشتر انتخاب کن، بابام ناراحت میشه این‌طوری. اون از کت شلوار خریدنت اینم از حلقه! اصلا این انگشتر بخر یه حلقه‌ام بگیر.

ـ بابات با من، حالا بگو ببینم قشنگه؟ من این انگشتر دوست دارم بانو، حالا نظر مثبتت اعلام کن!

از رو رفتم و سرم را به نشانه تأیید تکان دادم. لبخندی روی لب‌هایش نشست و با ذوق و شوق انگشتر را داخل انگشتش کرد و جلوی صورتم گرفت.

ـ ببین چقدر قشنگه. ان‌شاالله ماه عسل می‌برمت کربلا از همون‌جا برای تو هم یه عقیق سبز می‌خرم. بعد هر دو تا رو تبرک می‌کنیم.

به چشمان مهربانش خیره شدم. همیشه کار خودش را می‌کرد و هر طور بود دلم را به دست می‌آورد.

همان طور با حلقه بازی می‌کنم که با صدای انفجاری از جا می‌پرم. گوشی را از کیف درمی‌آورم. هنوز خبری از آنتن نیست. ناامیدانه شماره امیر را می‌گیرم. به صفحه گوشی نگاه می‌کنم و بعد دکمه قرمز را فشار می‌دهم. بلند می‌شوم باید بروم ولی پای رفتن ندارم کمی جلوی درب دانشگاه قدم می‌زنم. هواد سرد است، اما بیشتر از سرما از دل‌شوره و استرس احساس سرما می‌کنم. به خورشید نگاه می‌کنم که کم‌کم در حال غروب کردن است. دیگر خیلی دارد دیر می‌شود. راه می‌افتم فقط نمی‌دانم به خانه خودمان بروم یا خانه پدر امیر...

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: