کد خبر: ۵۵۶۳
تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۳۹۹ - ۱۸:۵۷
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


ماه‌منیر داستان‌پور

خلاصه داستان:

خواندیم که امیر و برادرش وقتی به خانه رسیدند هم از نبود مریم و صحت تماس تلفنی مطمئن شدند، هم با دیدن میز جشن دونفره و جواب آزمایش فهمیدند با رخ دادن اتفاقی که هنوز نمی‌دانستند دقیقا چیست، شنیدن چه خبر خوشی را، از دست داده‌اند... از طرفی سارا همان دختری که با مریم تصادف کرده بود، با تصور قتل و وحشتش از پلیس، سریع به خانه رفت تا کارهای نیمه‌تمام این سرقت را تمام کند و بار و بندیلش برای فرار ببندد، او فکر می‌کرد ماشین را از پسر پولداری دزدیده غافل از اینکه حسام صاحب ماشین نبود بلکه فقط پیشکارساده‌ای بود که باید کارهای خانم مهندس را انجام می‌داد و حالا که سارا داشت از دیدن دو سرویس طلا و یک بسته صددلاری که از کیف داخل ماشین به دست آورده بود کیف می‌کرد، به حسام تهمت دزدی زده شده بود و او در بازداشت به سر می‌برد...

و اینک ادامه داستان

قسمت چهارم

خواب از چشم‌های حسام فرار کرده بود. انگار قرار بود آن شب برایش بلندترین شب سال باشد. بلندتر از یلدای سال قبل و مهمانی خانه امیرآقا. دلش برای او و همسرش که غیر از محبت کار دیگری بلد نبودند؛ تنگ شد. بی‌اختیار آه کشید و برای مریم خانم که عزیز را به خرج خودش فرستاده بود کربلا دعا کرد.

ـ خدایا خودت بهش یه بچه سالم بده و از بلا حفظش کن.

شرم داشت به امیرآقا زنگ بزند و از او کمک بخواهد. ولی می‌دانست محال است دست نیازش را رد کند و به دادش نرسد. تا‌به‌حال در جریان مشکل برادرش هم خیلی کمکشان کرده و تا می‌توانست برایش مهلت گرفته بود. حتی بخشی از بدهیش را هم خودش پرداخته بود وگرنه تا‌به‌حال طلبکارها پاشنه در خانه را از جا درآورده بودند. به کمک او فقط دو طلبکار عمده باقیمانده بود که می‌خواست با آن صد دلاری‌ها راضیشان کند و دخترکِ از خدا بی‌خبر همه رشته‌هایش را پنبه کرده بود. نزدیک صبح بود و هنوز فکرش درگیر آن همه اتفاق، که سرباز کلانتری صدایش کرد.

ـ حسام احدی بیا بیرون. جناب سرهنگ کارِت داره.

سرهنگ هاشم قدیانی نشسته بود پشت میزش و عصبانیت از چهره‌اش می‌بارید. حسام می‌ترسید سرش را بالا بیاورد و به چشم‌هایش نگاه کند.

ـ حسام احدی بودی دیگه؟ درسته؟

ـ بله آقا

ـ گفتی چند وقت بود با اون دختره همکاری می‌کردی؟

برق از سرش پرید. کی گفته بود با آن دزدِ از خدا بی‌خبر همکاری کرده که او مدتش را می‌خواست بداند؟!

ـ آقا من کی گفتم با دزده سر و سری دارم؟ خدا لعنتش کنه؛ من که گفتم به خدا پول منم زده برده. به خدا اگه من دروغ بگم.

ـ قسم نخور! دختره که یه چیز دیگه میگه.

از این بازی‌ها زیاد در فیلم‌های پلیسی دیده بود. نباید رودست می‌خورد. باید روی حرفش پافشاری می‌کرد. یا دخترک دزد را نگرفته بودند؛ یا دستگیرش کرده بودند و او داشت برای خودش همدست می‌تراشید تا جرمش سبک‌تر شود.

ـ بی‌خود کرده! اصلا اگه این‌طوره روبرو کنین ببینم چی میگه. من قیافه نحسشو درست یادم نیست. بعد چجوری همکارشم؟ داره موذی‌گری درمیاره که عقب نمونه.

جناب سرهنگ شک داشت پسرک گناهکار باشد. درباره‌اش از بچه‌محلی‌ها و همسایه‌ها تحقیق کرده و مادرش هم به وجود آن بسته صددلاری شهادت داده بود. اما باز باید خیالش را راحت می‌کرد. شاید واقعا همدست بودند. و در این‌ صورت می‌توانست دخترک را زودتر پیدا کند. به سروان فهیمی اشاره کرد تا شروع کند به حرف زدن.

ـ می‌دونی دختره سرِ شب با یه زن تصادف کرده؟ الآن تو کماست.

اتاق روی سرِ حسام چرخید. این دیگر اوج مصیبت بود. خانم مهندس اگر می‌شنید با دست‌های خودش برای او یک گور تنگ و تاریک می‌کند.

ـ دختره ماشینو دم بیمارستان ول کرده رفته. ولی خبری از طلاها نیست. بهتره خودت مُقُر بیای و بگی کجا رفته. فکر نکنم دلت بخواد بری زندان. مادرت چه گناهی کرده که تو و برادرت به فکر آبروش نیستین؟ میخوای توام مثل داداشت بری زندان؟

اسم مادرش که آمد غرورش شکست و اشک راه گرفت روی صورتش.

ـ به خدا من از اون دختره خبر ندارم. خبر مرگم یه چشم به هم زدن رفتم دم روزنامه‌فروشی یه پاکت سیگار بگیرم که دیدم آش رو با جاش برده. هر چیم دنبالش دوییدم نتونستم بهش برسم.

جناب سرهنگ یک برگه و خودکار گذاشت روی میز.

ـ آدرس روزنامه‌فروشی رو اینجا بنویس تا...

می‌خواست حرفش را ادامه بدهد که زنگ گوشیش بلند شد. سرش را به علامت تأسف تکان داد و تماس را وصل کرد. برای حسام عجیب بود آن مرد عصبانی بتواند لبخند بزند.

ـ جانم علیرضاجان؟ شرمنده دیدم زنگ زدی، انقدر امشب سرم شلوغه که نتونستم تماس بگیرم. حالا بفرما، امر؟

معلوم نبود آدم پشت خط چه گفت که حالش یکدفعه تغییر کرد. نگران شده یا ترسیده بود؛ نمی‌دانست ولی انگار خودِ چند دقیقه قبلش نبود.

ـ ان‌شاء‌الله که چیزی نشده. بذار یه بررسی کنم بهت خبر میدم. می‌تونی مشخصاتشو بهم بدی؟

تند تند شروع کرد به نوشتن مشخصات روی کاغذ، ولی با هرکلمه رنگش بیشتر می‌پرید. جمله آخر باعث شد غم صورتش را بگیرد.

ـ آقا می‌تونی همراه برادرت الآن بیای اینجا؟ راستش یه موردی هست؛ ولی باز بیا تا مطمئن شیم.

نمی‌دانست چرا ولی ته دل حسام هم با دیدن چهره جناب سرهنگ خالی شد. سروان پیش قدم شد برای پرسیدن.

ـ چیزی شده قربان؟

ـ خدا کنه راست نباشه. ولی فکر می‌کنم هویت اون زنی که تو بیمارستانه مشخص شد.

با اشاره جناب سرهنگ حسام که آدرس را روی برگه نوشته بود؛ بلند شد برود بیرون. اما شنیدن یک اسم مو به تنش سیخ کرد. جناب سرهنگ داشت با سروان حرف می‌زد.

ـ مریم ناصری، همسر برادرِ یکی از رفقای قدیمیم. خداکنه راست نباشه ولی مشخصات مصدوم با این خانم یکیه. زن بیچاره باردار بوده.

قلب جوان با شنیدن اسم مریم عین اناری که دانه‌هایش له شود؛ فشرده شد. درجا برگشت سمت آن‌ها.

ـ من می‌شناسمش. من مریم خانومو می‌شناسم.

***

سرش را چسبانده بود به شیشه ماشین و خیره شده بود به نقطه‌ای نامعلوم! علیرضا تا به حال برادرش را انقدر ساکت و صامت ندیده بود. چندین بیمارستان را از سرشب زیر و رو کرده و هیچ جوابی نگرفته بودند. بعد یکدفعه هاشم حرفی زده و حسابی بهمشان ریخته بود؛ گفته بود موردی هست که باید بروند و ببینند؛ اما نه در بیمارستان، قرار شد اول راه کج کنند سمت آگاهی تا او روشنشان کند. علیرضا دلش می‌خواست در تاریکیِ چند دقیقه قبل می‌ماندند و هیچ‌وقت موضوعی پیش نمی‌آمد تا هاشم چراغ به دست بگیرد برای روشن کردن ذهنشان! میلش نبود به این فهمیدن، به اینکه گمشده امیر را لابه‌لای حرف‌های دوستش پیدا کنند. شاید آن‌طوری حال برادرش بهتر بود. یا اصلا بیشتر امید داشت به سالم بودن کسی که برایش حاضر شده بود بیمارستان به بیمارستان و سردخانه به سردخانه را زیر و رو کند. آن هم کسی مثل امیر که به زور پا می‌گذاشت بهشت‌زهرا و حالا باید بین مرده‌ها دنبال عزیزتر از جانش می‌گشت. این‌ها را علیرضا می‌دانست و بغض توی گلویش گره می‌خورد وقتی چشم‌های گودافتاده او را می‌دید و نگاه ماتش را که انگار جایی بین آن سردخانه‌ها یخ زده و منجمد شده بود. با خودش گفت: «خدا لعنتت نکنه مرد. کاش تلفنو برنداشته بودی. کاش حرفی از هیچ موردی نزده بودی!»

کلمات اضطراب‌آور هاشم و اینکه از یک مورد صحبت کرده بود؛ ترسانده بودش! وحشت داشت آن یک مورد، همسرجوان برادرش باشد. اصلا از پس حرف‌های او دلش برای زنِ برادرش سوخته بود. دوست نداشت تبدیل شده باشد به یک مورد! دلش برای هر آدمی که پشت این کلمه دفنش کرده بودند؛ می‌سوخت. هاشم مقصر نبود، اما چیزی که به زبان آورده بود؛ دل چرکینش کرده بود. مریم را چه به این حرف‌ها؟ او که تازه بعد از هفت سال درمان و نذر و نیاز مادر شده و هنوز نتوانسته بود این خبرخوش را به گوش همسرش برساند! او نباید آن مورد می‌بود! شاید اصلا همه‌اش دروغ بود! از تلفن آن ناشناسی که گفته بود مقابل بیمارستان رهایش کرده و حرفی از اسم و آدرسش نزده بود؛ تا موردی که دوستش می‌گفت باید بروند ببینند و او دلش نمی‌خواست مریم باشد. دلش راضی نمی‌شد هیچ همسری و هیچ مادری آن مورد باشد. اصلا چطور باید این اتفاق را هضم می‌کرد؟ این که مریم که برایش عین آمنه عزیز بود و حتی گاهی بیشتر از او خواهری کرده بود؛ آن مورد کذایی باشد؟ خوب از نیش کلام مادرشان خبر داشت و می‌دانست این همه سال زنِ برادرش چقدر خانمی کرده که زبان به گلایه بازنکرده است. مگر ممکن بود مریم انقدر بی‌هوا از زندگی برادرش برود؟

علیرضا خداخدا می‌کرد آن که قرار است بروند و ببینند؛ همسرِ برادرش نباشد. وگرنه واویلا به حال امیر! چشمش که افتاد به سردر آگاهی، پا گذاشت روی ترمز و ماشین را نگه داشت. برادرش انگار یکه خورد. مثل آدم‌های خواب‌زده و منگ چشم دوخت به علیرضا و بعد سرچرخاند سمت آگاهی! بالأخره رسیده بودند و تا چند دقیقه دیگر همه چیز مشخص می‌شد.

***

آفتاب کم‌کمک داشت آسمان را روشن می‌کرد که سارا با ساک وسایلش از خانه زد بیرون. گریه‌هایش را کرده و خواهر و برادرهایش را قبل از رفتن یک دل سیر بوسیده بود. انقدری هم که تا مدتی غصه نداری نخورند، پول برایشان گذاشته و کاغذ نوشته بود که تا دستش به کاری بند شود؛ دست همه آن‌ها را می‌گیرد و از آن خانه لب‌خط و سر و صدای گوش کر کن راه‌آهن نجاتشان می‌دهد. باید یکراست می‌رفت خانه یعقوب. مردک دندان گرد و بدذاتی که آن لحظه تنها راه چاره‌اش بود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: