کد خبر: ۵۵۶۲
تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۳۹۹ - ۱۸:۵۷
پپ
رویای شیرین
صفحه نخست » داستان



معصومه تاوان

قسمت اول

ـ فضه خانم...فضه خانم ...

فضه خانم سرش را از داخل تنور بیرون آورد و گفت:

ـ ها چه خبره نوه بلقیس؟ چی شده محله را گذاشتی روی سرت؟ رنگ و رویش را ببین تو را به خدا چی شده؟

ـ قنبری همان طور که نفس‌نفس می‌زد آب دهانش را قورت داد و گفت:

ـ آقا معلم دیگه نمیاد مدرسه قراره یکی دیگه بیاد به ما درس بده.

ـ چی؟ کی گفته؟

ـ همه همه گفتن. الانم همه جمع شدن توی مدرسه جلسه دارن. گفتن بیام خبرتان کنم.

فضه خانم دست پاچه و سراسیمه چادرش را از دور گردنش باز کرد و دنبال قنبری راه افتاد. توی مدرسه غلغله بود بزرگترها و کوچکترها حبیب آقا را دوره کرده بودند و داد و قال راه انداخته بودند.

ـ سااااکت... چه خبر است والله که آقا مقدم حق داشت بزند به بر و بیابان. چه خبره چی شده؟

ـ راستشو بگو حبیب آقا، آقا معلم دیگه نمیاد مدرسه؟

ـ بله راسته مهری خانم راست راست.

ـ یعنی چه؟پس تکلیف ما چی میشه؟مگه همین طور الکیه؟

ـ بله الکیه آقا بیچاره از دست من و شما و این مدرسه دیوانه شد. اون از زن پیدا کردنتان آن هم از قائله بازرس دیگر چی می‌خواستین بکنید که نکردین ها؟

ـ مگه همین طور کشکیه ما میریم شکایت می‌کنیم، بله آقا.

مش‌اصغر داشت لخ و لخ‌کنان می‌آمد چشمش که به قیل و قال توی مدرسه افتاد راهش را کج کرد سمت حیاط.

ـ چه خبره؟ دوباره چی شده؟

برات‌محمد عصبانی دوید سمت مش‌اصغر.

ـ خیالت راحت شد دلت خنک شد؟! آقا معلم را اخراج کردی با آن دسشویی و دم و دستگاهت؟

ـ ای بابا به من چه؟ عجب بساطی شده ها! آن از خانه که زنم سرم غر می‌زند این هم از اینجا، من رفتم بابا.

و راهش را کشید رفت و اه و پیف زن‌ها پشت سرش هوا شد.

ـ حالا تکلیف ما چی میشه که به آقا عادت کردیم؟ ما داشتیم زندگیمان را می‌کردیم، به بی سوادیمان هم عادت کرده بودیم. آمد و مزه درس و مشق را برد زیر زبانمان و حالا می‌خواهد برود؟

ـ تازه داشتیم پز سوادمان را به این و آن می‌دادیم.

ـ پس حالا چطور دکتر بشوم ها دماغ عمل کنم لپ و گونه درست کنم؟! تو بگو فضه خانم!

ـ چی بگم والله احترام خاله چی بگم حال من از تو بدتر است.

یکی از بچه‌ها پرسید:

ـ حالا حبیب آقا یعنی ما معلم نداریم نباید درس بخوانیم؟

ـ خیر تا معلم جدید از شهر بیاید.

ـ ای ول بزن بریمممممم. درس بی درس.

و کتابش را انداخت هوا. ناگهان ضربه‌ای خورد عقب سرش.

ـ چرا می‌زنی عمو صفرعلی؟ دردم گرفت خب. آقا جان ببین.

رمضان‌علی چند قدمی جلو آمد و توپید به نوه‌اش.

ـ خوب کرد، حالا یکی هم من می‌زنم تا بفهمی که تنبلی نکنی دیگر گمشو برو بیرون.

و لگد محکمی نثار نوه‌اش کرد.

ـ حالا باید چکار کنیم حبیب آقا شما بگو اصلا چرا این‌طور شد؟

ـ بازرس گزارش بد رد کرده برای آقا. اداره هم حالا با آقا چپ افتاده. باید صبر کنیم ببینیم چه خبری می‌شود.

ملوک خانم زد به دستش و نشست روی زمین.

ـ بیچاره آقا آمد ثواب کند کباب شد. اقای بیچاره مظلوممممم.

ـ می‌رویم شهر. می رویم اداره و همه چیز را درست می‌کنیم ها؟

عیسی‌خان این را گفت و رفت روی سکو ایستاد تا خوب همه را ببیند.

ـ آقا برای ما زحمت کشیده نباید بگذاریم الکی الکی اخراج بشود. گناه دارد، خدا را خوش نمی‌آید.

همه تأیید کردند و به‌به راه انداختند.

ـ اخراج نمی‌شود که. می‌فرستندش یک مدرسه دیگر. معلم جدید برای ما می‌آید.

ـ ما معلم جدید نمی‌خواهیم، ما معلم خودمان را می‌خواهیم.

دوباره همهمه و غلغله بالا رفت.

ـ ولی...

ـ ها باز چیه عیسی‌خان ولی و اما می‌آوری؟

ـ ولی... همه ما که نمی‌توانیم برویم.

صفرعلی از کوره در رفت و پرید روی سکو:

ـ چرا؟ چرا نتوانیم بریم ها؟

ـ مگر خانه خاله‌ات است که همه خراب بشویم روی سرش.

حبیب آقا جارویش را تکیه داد به دیوار و دست‌هایش را پاک کرد:

ـ راست می‌گوید دیگر اداری جماعت هستند. وقت ندارند، حوصله ندارند. چه خبر است این قدر آدم؟! چنتایی نماینده انتخاب کنید آن‌ها برند از طرف شما حرف بزنند.

همه دست‌هایشان را بردند بالا. سر و صدا دوباره بالا گرفت. عیسی‌خان بادی به غبغب انداخت و گفت:

ـ خب من یکی.

برات‌محمد لب و لوچه‌اش آویزان شد:

ـ تو؟

و دوید روی سکو.

ـ مگر نه اینکه همیشه می‌گویند نماینده جماعت باید از جنس مردم باشد، حرف دل مردم را بفهمد، تو کجا حرف دل ما را می‌فهمی؟ چپ و راست بدهی‌هایمان را توی سرمان می‌زنی. من خودم این کار سخت را قبول می‌کنم.

ـ راست می‌گوید نماینده باید درد کشیده باشد، فقیر و بی‌پول باشد. نه مثل عیسی‌خان که پولش از پارو بالا می‌رود.

ـ خب پس با من موافقی؟

ـ نخیر برا‌ت‌محمد هم نباشد او حاشیه دارد.

ـ احسنت. نماینده یعنی من نه مال و منالی دارم، نه زن و فرزندی، وقتم هم آزاد است می‌توانم حسابی وقت بزارم.

همه برگشتند سمت ابراهیم‌خان.

ـ ها چیه فک کردین نمی‌توانم؟ حالا بهتان نشان میدم.

و رفت و دوچرخه یکی از بچه‌ها را که گوشه حیاط بود برداشت و شروع کرد به تک چرخ زدن.

ـ وا آدم باید خودش عاقل باشه، دم پیری و معرکه‌گیری.

همه با تعجب به ابراهیم‌خان که داشت تک چرخ می‌زد و با دوچرخه ویراژ می‌داد نگاه می‌کردند.

ـ خب بابا بیا خودت را نکش الان می‌افتی دک و دنده‌ات را ناکار می‌کنی.

ـ احترام‌خاله دارد خودش را به رخ شما می‌کشد هاااا. مثل جوان‌ها تیک آف می‌کشد و...

ـ نه آقا قبول نیست من باید بیایم می‌خواهم شانس خودم را در این کار آزمایش کنم. و قول می‌دم...

صفرعلی توپید به رمضان‌علی:

ـ لازم نکرده تو هنوز آن بیلی که سه سال پیش از من گرفتی برنگرداندی حالا می‌خوای به قول‌هات وفا کنی؟

احترام خاله رفت روی سکو و به زحمت ما بین مردها برای خودش جا باز کرد.

ـ ها چرا همه جا باید مردها باشند پس زن‌ها چه؟ ما خودم میام با... با...

و سرکی کشید و بلقیس‌خاله را پیدا کرد.

ـ با بلقیس باید یک نفر پیش ما باشد که حرف زور کسی به ما نزند ها؟

ـ اصلا بیایید قرعه‌کشی کنیم ها خوبه؟

ـ ها خوبه، فقط من هستم اسم من را ننویس. اگر چنانچه می‌خوایید با آمدن من مخالفت کنید تمام بدهی‌هاتان را باید تا شب پرداخت کنید گفته باشم.

ـ ای بابا ای لعنت به زور.

مرگ بر آدم زورگو.

اسم‌ها نوشتند و انداختند توی یک قوطی و یکی از بچه‌ها برداشت.

عیسی‌خان. موسی‌خان. ابراهیم‌خان و بلقیس‌خاله و احترام‌خاله.

***

ـ خب عیسی‌خان برویم؟

ـ بریم موسی‌خان. ابراهیم‌خان راه بیفت. بلقیس‌خاله و احترام‌خاله کجان.

ـ دروازه ده گفتم منتظر باشند. با تراکتور ملاکریم تا شهر می‌رویم. بار جو و گندم می‌برد برای آسیاب. کاش ملوک خانم را هم می‌آوردیم دست به گریه‌اش خوب است جواب می‌دهد.

ـ رفته شهر خانه دخترش، می‌گوییم بیایید.

***

تراکتور ملاکریم توی دروازه آبادی ایستاده بود. احترام خاله نشسته بود، زنبیلش را گذاشته بود جلوی پایش دستش را هم گذاشته بود زیر چانه‌اش. تا مردها را دید بلند شد ایستاد. چشمش که به ابراهیم‌خان افتاد اخم‌هایش را کشید توی هم و سرش را برگرداند. بعد از قائله خواستگاری و پا پس کشیدن ابراهیم‌خان، احترام خاله حسابی کفری و کنف شده بود و با همه سر جنگ و جدال داشت.

ـ چرا دیر آمدین ها؟کجا بودین؟

ـ حالا آمدیم دیگر احترام خاله سخت نگیر. داشتیم آقا داماد را راضی می‌کردیم.

ـ واها واها... این را چرا آوردین؟

و با سر به ابراهیم‌خان که عقب‌تر از همه می‌آمد اشاره کرد.

ـ ای بابا خب اسمش توی قرعه‌کشی درآمد دیگر ندیدی؟ حالا سخت نگیر دیگه خاله. جواب رد دادی به بنده خدا دیگه تمام شد رفت پی کارش. با آن شرط‌هایی هم که تو گذاشتی قسم خورده دیگر فکر زن نیفتد.

ـ خوب نیفتد. آدم خسیس پول دوست را چه به زن. یک ظرف‌شویی خواستم و یک عمل دماغ چی خواستم دیگر؟

ـ خب خب حالا تا بعد.

عیسی‌خان این را گفت و سرکی در زنبیل احترام خاله کشید و با حرص گفت:

ـ می‌خواهی برای دید و بازدید بروی شهر مگر احترام خاله این‌ها چیست؟ این دسته‌گل را چرا آوردی؟ خواستگاری که نمی‌رویم آخر؟

ابراهیم‌خان نگاهی به دسته گل انداخت.

ـ این همان گلی نیست که من آورده بودم؟

ـ ها که چی؟ داشت پلاسیده می‌شد گفتیم ببریم برای رییس بد کردیم؟ گدا به گدا رحمت به خدا.

ـ زن من نشدی ولی گل‌های من را برای این و آن می‌بری؟

و گل را گرفت و انداخت آن طرف.

ـ خوب کردم زنت نشدم.

و با غضب زنبیل را از جلوی عیسی‌خان و موسی‌خان برداشت و گذاشت عقب سرش.

ـ این تخم‌مرغ‌ها را مهری خانم داده، این نان‌ها را هم بلقیس‌خاله، فضه خانم هم این بادام و گردو و مویز را داده بدیم بازرس و اداره‌جاتی‌ها بلکم نمک‌گیر بشوند آقا را برگردانند.

به اینجای حرفش که رسید چشم‌هایش نم برداشت و بغض کرد.

ملا کریم پرید روی تراکتورش و روشن کرد.

ـ راه بیفتید که دیر شد.

همه هن و هن کنان با زور و زحمت بالا رفتند و نشتند روی کیسه جو و کاهو گندم تکان‌تکان‌خوران حرکت کردند.

ـ آقا معلم خیلی زحمت‌کش بود، خدا حفظش کند. ولی خوب کرد گذاشت رفت از دست آدم زبان نفهم باید گذاشت رفت.

صدای ملاکریم توی باد و ترتر تراکتور گم و پیدا می‌شد و به زحمت شنیده می‌شد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: