طیبه جهانی
فصل پاییز است. در
آستانه رخوت زمستانی قرار داریم. کافیست اندکی تن خود را رها کنیم. اتاقی نیمهتاریک
گیر بیاوریم آن وقت خنکای دلکش ظهر پاییزی، بهشتی آرامبخش را تداعی میکند و ما را
مصرانه دعوت به اندکی سکون و آرامش میکند.
دراز میکشم؛ چشمهایم را میبندم و ریههایم را از خنکایش پر میکنم و اجازه میدهم
برای چند لحظهای هم که شده پرنده خیال مرا با خودش به هرجایی که میخواهد ببرد.
گرمای دلچسب خانهی پدری، مدیون کرسی با گلهای سرخ محمدی است. علاالدینی آبی رنگی که عطر نفت سوخته شده است، دلانگیز است. کرسی که همه خانواده را کنار هم جمع میکند. آن کرسی سفید با طرحهای ریز ریزش، همچون یک لالایی مقاومت هرکسی را میشکند و در خلسه یک خواب نیمروزی فرو میبرد. گاهی صدای پچ پچ و گاهی خندههای نخودی ریزریزمان چرت پدر را پاره میکند. غلتی میزند و این دست، آن دستی میکند. باز میخوابد گاهی هم صدای هیس ممتد مادر به سکوت و چرت کوتاهی دعوتمان میکند.
قورمهسبزی که از دیشب در دیگ آبی رنگ سفالی به یاد همان ایام خوش بار گذاشتهام، حسابی جا افتاده و روغن انداخته است. بوی اشتهاآورش چنان با بوی خوش برنج محلی درآمیخته که بیاختیار دلم به حال همسایهها میسوزد. مرا به روز حنابندان آقا داداشم سوق میدهد که بوی قورمهسبزی در آن دیگهای بزرگ تمام کوچهپسکوچههای محل را پر کرده است.
بهشتی ساختهام که حاضرم نیستم، خرابش کنم. یک برش از روزهای کودکیم.
ـ مامان مامان کجایی؟
صدای دخترک مو طلاییام است که بهدنبالم میگردد. مرا از دنیای کودکی بیرون میکشد. چشمهای تیلهای زیبایش را به من میدوزد.
ـ میخوای بخوابی؟
از جایم بلند میشوم و افکارم را جمعوجور میکنم. تأمل میکنم. نگاهی بیهدف به اطراف میاندازم کمی به حافظهام فشار میآورم. مرغ خیالم هنوز بال بال میزند، دیگهای بزرگ غذا، جنبوجوش و صورتهای خسته اما شاد بزرگترها، صدای خنده و هیاهوی بچهها که فارغ از دنیا و غرق در بازیها و شیطنتهای کودکانه هستند.
ـ مامان دوباره خوابیدی؟ سرت درد میکنه؟
این بار دخترکم با نگرانی نگاهم میکند. میجهم و دو بال مرغ خیالم را میقاپم، بلکه آرام بگیرد و مُلتفت شود که اینجا یک اپارتمان صدمتری بیش نیست. میان دودودم ماشینها، در حصار تنگ و تاریک کرونا!
به رویش لبخند میزنم: خوبم عزیزم فقط چشمهام رو بستم.
ـ مامان میای بازی؟
ـ باشه، چه بازی؟
منتظر جوابش میمانم ...
با حرصت و اندوهی فراخ تماشایش میکنم. نمیدانم وقتی بزرگ شد چه خاطراتی برایش تا این حد دلانگیز و خلسهآور خواهند بود؟ دخترکی که نه عطر علاالدین را حس کرده، نه کرسی با گلهای محمدی، نه شور و هیجان عروسیهای خانگی را دیده و نه هیاهوی بچهها و بازیهای دستهجمعی کوچهها را.
آیا روزهای قرنطیه، الکل، ماسک برایش خلسهآور است؟ روزهایی که حتی دیدار مادربزرگ و پدربزرگ را قدغن کردهاند.
نمیدانم یک چهار دیواری میان زمین و آسمان، طبقه سه، چهار، پنج و یک تبلت چه دنیایی برای کودکان بیپناهمان خواهد ساخت؟
باز نگاهش میکنم، هنوز منتظر است تا لگوهای پلاستیکی را سر هم کنم تا ذوق کند.
دلم برایش میسوزد،
دلم برای تمام تنهاییهای بچههای این روزگار میسوزد
زلال مهربانی
لیلا ملوکی
خوشتان بیاید یا
نیاید این حس من است. حس را هم که نمیشود تغییر داد! میشود؟ و همین است که میان
حس و عقل و منطق تفاوت از زمین تا آسمان است. حالا این حس من
چیست؟ این
که احساس کنید اطرافتون پر از موضوعات فیک و مصنوعیه؛ از سر و صورت برخی آدمها بگیر
تا پیجهای فیک؛ از گل و گیاهان زیر تیغ اصلاحات ژنتیکی تا هندوانههای تغییر شکل داده
شده برای شب یلدا؛ از برخی وعده وعیدهای برخی مسئولین تا حال
و احوالپرسیهای تصنعی و تعارفهای کمرنگ و کممایه. هرچیز مصنوعی، هر
رفتار مصنوعی، هر حرف مصنوعی به دل نمینشیند حتی اگر به زور بخواهی خوشبین باشی و
آن را کنج دلت جا دهی. لبخندها و خندههای
مصنوعی، گریههای مصنوعی، محبت مصنوعی، دوستان
و آشنایان ساختگی، غم و شادی زورکی، درددلهای پوچ و
همدردیهای تزریقی، انگار دنیای ما
دنیایی تصنعی شده برای همین است که زندگی کردن با وجود تمام موهبتها و امکاناتش
بیلذت شده. اما این روزها
برای این زندگی مصنوعی و میان هیاهوهای پوچ دنیای مجازی درهای خوشبختی به روی خیلیها
باز شده، آن هم میان این همه تکرارهای ملالآور زندگی. میان این حجم تکراری
و ساختگی، مهربانیهای فراهم آمده توسط یک مشت خانم خیلی معمولی که صاف و ساده دور
هم جمع شدهاند تا دست دیگران را بگیرند، میتواند بهاندازه یک اقیانوس مهربانی صاف و زلال و بیغلوغش
باشد. بعضی از ما به
این تیپ خانمها میگوییم؛ «حاجخانم مسجدی» یا «زن خونه» یا «خانهدار.» حالا
نامشان هرچه باشد واقعی اند؛ نه ادعایی دارند تا ستارههای طلایی فلان برند و اعتبار
تو خالی بهمان شرکت پولساز سبب کسب اعتبار کانال یا پیجشان شود یا چند بلاگر و سلبریتی
مهر تأیید به کارشان بزنند. اینها همانهایی
هستند که با دستهای پرمهر اما پرقدرتشان گهوارههای انسانیت را تکان میدهند و با
دست دیگر از امورات مردم گرهگشایی میکنند آن هم در اوج گمنامی. این آدمها میخواهند
مادر همه باشند و برای خیلیها خواهری کنند. از پول توی گلدان خانهشان که برای
روز مبادا ذخیره شده یا از گوشه سفره خودشان میزنند تا این اندک اندکها جمع شود
و گره ناگشودهای بگشاید. این آدمها فقط
طرف حسابشان خداست و تعداد فالوئر و ممبر برایشان ارزش نیست و دنیایشان
با همان لبخندی که به لب یتیمی بنشانند گلستان میشود. اینها همان آدمهای
اصیل اند که گوشه خانههایشان در تکاپویی صادقانه و بیجنجال برای ماندگار شدن
مهربانی، ایثار و برکت و بخشش هدیه میدهند. رفتارشان از ته دل است نه برای دیده
شدن؛ پول روی پول میگذارند تا برای عروس و داماد یتیمی وسایل منزل بخرند یا ودیعه
مسکن دستفروش بیبضاعتی را بدهند. اینها همانند
که از دنیای مصنوعیها فرسنگها فاصله دارند؛ مثل دریا زلال زلالند و در قاموس احساسشان، فرصت اقامه تزویر ندارند.
در ستایش 30
سالگی
اندیشه حسینزاده
بعضیها شلوغش میکنند.
زیادی هم شلوغش میکنند. چطور 30 سالگی با تمام ثباتش میتواند بحران باشد؟ چرا
برخی عمدا سعی دارند 30 سالگی را به سن افسردگی تبدیل کنند؟ چرا میگویند در30
سالگی ناکامی از نرسیدنها و نداشتنها تشدید میشود، مگر نهاینکه هیچگاه برای
ادامه دادن یا آغازکردن دیر نیست؟ پس این بذر ناامیدی که برخی روانکاوان به چهره
زیبا و کمی پخته 30 سالگی میپاشند چه میگوید؟ چرا اگر کسی در 30 سالگی ازدواج
نکرده باید امیدش ناامید شود؟ یا مثلا این سن بحرانزاست چون ممکن است کسی پا در آن
گذاشته و هنوز به رشته ای که آرزویش بوده نرسیده. من سی سالگی را
دوست دارم چون؛ سیسالگی تکاملی
زیباست؛ در آن آدم بیخیال
تمام قضاوتها میشود چون برای خودش کسی شده، آدم احساس آزادی میکند. برای
اینکه اضطراب انتظار تمام شده، غم سراشیبی هم هنوز شروع نشده. عاقبت در سی سالگی حس میکنیم که مغزمان
کار میکند؛ راحت شک میکنیم
و برای پاسخ تردیدهایمان بیخجالت سؤال میکنیم. بدون خجالت، شک و
تردید داریم. دیگر
برای ندانستنها شرم نمیکنیم، از سرزنش بزرگترها وحشت نداریم، چون ما هم آدم بزرگ
هستیم. دیگر بیخیال نظر دیگران راجع به جوشهای
روی صورتمان یا ابروهای پرپشتمان میشویم و به هدفهای والاتری فکر میکنیم. اینجا در این سن، تصمیمات بزرگ است. دل به
دریا زدن و شوق رسیدن بعد از سیسالگی حال دیگری دارد، واقعیتر است و میتوانی با
قدمهای مصمم به ناخوشیهایت پشت کنی و دست و دلت را برای تجربههای جدید باز کنی.
هیجان بیستسالگی جای خود را به آرامش میدهد و شور نوجوانی ذوقی منطقی است برای
زندگی کردن و ادامه دادن میشود. اینجاست که دیگر با هر بادی نمیلرزی
و احساساتت تثبیت شدهاند، دوستداشتنهایت و دیدگاهت به زندگی عمیق است و که
خواستههایت دستیافتنیتر و اهدافت عاقلانهتر شدهاند. در این برش از زندگی است که رنگوروی
روزگار برایت عوض میشوند و خیالات پوچ جای خودشان را به منطق میدهند. دیگر بهجای احساسات گذرا بیشتر میاندیشی
وپشتوانه اندیشهات تأمل است. در این مرز دیگر برای خودمان کسی شدهایم و
به سکوی پرتابی رسیدهایم از بودن به شدن. 30 سالگی واقعا زیباست.
راستش من نه بهاندازه
این شلوغ کارها از 30 سالگی بحران میسازم و نه نگاهم مثل اوریانا فالاچی سانتیمانتال
است.
.