کد خبر: ۵۵۴۲
تاریخ انتشار: ۰۷ دی ۱۳۹۹ - ۱۵:۵۶
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

ماه‌بانو

چندمین رج از پلیوری که داشت برای اولین نوه­اش می­بافت را تمام کرد و یک جرعه از چایش را نوشید. انتظار دنیا آمدن او برایش هم سخت بود؛ هم شیرین ! عادت کرده بود بچه­هایش را حتی از خودش هم بیشتر دوست داشته باشد. چشمش افتاد به طاقچه و تصویر چهره­ پرابهت مردی که بیشتر از هفده سال از ازدواجش با او می­گذشت. تازه سیزده‌سالش را پر کرده بود که خانواده­ کوچک و سه‌نفره­ حمید وارد روستای آن‌ها شدند. آقاجان گرچه به زبان نمی­آورد اما از روزی که طبیب هندی گفته بود ناخوش­احوال است و کمتر باید برود دنبال باغداری و آبیاری درختا که مراقبت دائم لازم داشت؛ هول‌وولا برش داشته بود. می­ترسید نکند سر به سیاهی گور بگذارد و تنها دخترش بدون سر و همسر بماند. می‌خواست تا زانویش قوه­ دارد و می­تواند روی پاهایش بایستد دخترک را سروسامان دهد که بعد از مرگ شرمنده­ زنش نباشد.

زنش را سال‌ها قبل از دست داده بود و چهارفرزندش را به تنهایی بزرگ کرده بود. پسرها همگی زن گرفته و زندگی تشکیل داده بودند. اما نسترن هنوز کنار خودش بود و عین مادر، او را تر و خشک می­کرد. آقاجان اما دلش راضی نمی­شد به خاطر اینکه پرستار و همدم داشته باشد؛ او را یکه و تنها نگه دارد. بعد هم با رفتنش بیشتر دور او را خالی کند. می‌دانست دستش برای او از گور بیرون خواهد ماند و تا تکلیف زندگیش معلوم نشود؛ نمی‌تواند پی کار آخرت و حساب و کتابش برود.

آقاجان که عصرها به بهانه­ دیدن اهالی روستا می­رفت قهوه­خانه، چندباری حمید را دیده و با او هم­کلام شده بود. برای کار در کارخانه چوب­بری راهی روستایشان شده بود و به گفته­ این و آن، نه لبخند به لب داشت؛ نه زنی که چراغ خانه­اش را روشن کند. انگار تمام خوشی­هایش بعد از مرگ همسر و تنها ماندن او با دو پسرش که هنوز از آب و گل درنیامده بودند؛ از بین رفته بود. آمده بود روستا که مادرش از بچه­ها نگه­داری کند و خودش پی یک لقمه نان صبح تا عصر را در کارخانه بگذراند. شاید این‌طوری کمتر یاد آرزوهایی می­افتاد که بعد از مرگ راضیه بر باد رفته بودند. شباهت زندگی آقاجان و حمید باعث شده بود با هم رفیق شوند و او را مثل پسرش دوست داشته باشد. در آن مدت انقدر شناخته بودش که بداند قدر زن و زندگی را می­فهمد.

شاید از همان­ روزها بود که پای حمید به خانه­شان باز شد. آقاجان، او و مادرش را وعده گرفته بود برای شام و دخترش را حسابی به زحمت انداخته بود. نسترن هم از همه­جا بی‌خبر به خوشی پدرش، شاد بود و نمی­دانست پس پرده چه می­گذرد! تازه بعدتر که با گل و شیرینی آمدند برای خواستگاری فهمید علت آن میهمانی و نگاه­های خریدارانه­ مادر حمید چه بوده؟!

دلش از آقاجان و تصمیمی که برایش گرفته بود شکست و تا چند روزی با او هم­کلام نمی­شد. در باورش نمی­گنجید پدر، یک مرد زن مرده را که تازه دو فرزند از ازدواج اولش داشت برای او در نظر گرفته باشد! خیال می­کرد از دید آقا جان، او با بقیه­ دخترهای روستا فرق دارد!

با یاد آن روزها لبخند به لبش آمد. چقدر پای آیینه ایستاده بود و ریز‌به‌ریز چهره­اش را از نظر گذرانده بود نکند کم‌وکسری داشته باشد که آقاجان می­خواهد به یک بیوه­مرد شوهرش بدهد! حمید دو برابر او سن داشت و مهم‌تر از این‌ها هیچ­وقت لبخند نمی­زد. دل نسترن گرچه برای بچههایش سوخته بود اما این دلیل نمی­شد بخواهد با او که به نظرش مرد بداخلاقی می­آمد؛ زیر یک سقف برود.

آقاجان اما دست‌بردار نبود و از تصمیمش یک قدم هم پایین نمی­آمد. گفته بود نمی­تواند دست او را در دست امثال پسر یکی­یکدانه­ کدخدا بگذارد که هم دارا بود، هم جوان­تر از حمید، اما تا قیامت دلش کف دستش باشد که بالأخره کی دخترش را رها می­کند و پی عیاشی خودش می­رود! او به چشمم آمده و در دلش جا باز کرده بود؛ چون درد کشیده و سرد و گرم چشیده بود. آقاجان تضمین کرده بود که او می­تواند خوشبختش کند و نسترن با تمام دلخوری­هایش از این انتخاب، برای جلب رضایت پدر، به او بله گفت و قبول کرد که پای سفره­ عقدش بنشیند. می‏دانست آقاجان که در تمام این سال‌ها هم پدرش بوده و هم مثل یک مادر برای تنها دخترش دلسوزی کرده؛ راضی به بدبختی­اش نیست. تنها یک شرط برای قبولی این وصلت گذاشت؛ و آن هم اینکه تا پدرش زنده­ است با او زندگی کنند.

مراسم عروسی که برگزار شد؛ حمید و دو فرزندش نقل مکان کردند خانه­ آقاجان! نسترن که یک‌دفعه خودش را در جایگاه مادر دو فرزند می­دید؛ هول برش داشته بود و بیشتر از ابروهای همیشه در هم کشیده­ شوهرش وحشت داشت. می­ترسید هیچ­وقت لبخندش را نبیند و برای همین تا آنجا که می­توانست از او دوری می­کرد. برخلاف او پسرهایش را حسابی دوست داشت و در اندک مدتی توانست با آن‌ها رفیق شود. با هم بازی می­کردند و کنارشان حس می­کرد به کودکی برگشته!

یادش آمد یک‌بار با پسرها مشغول لی­لی بازی بود که پایش پیچ خورد و افتاد زمین! حامد و محمود هر دو اطرافش را گرفته و اشکی که بر اثر درد روی گونه­اش جاری شده بود؛ پاک میکردند. یک‌دفعه سرش را بالا آورد و با دیدن حمید که انگار تازه از راه رسیده بود؛ حسابی جا خورد! بی­سروصدا گوشه­ای ایستاده بود به تماشا و غرق نگاه زن و بچه­هایش شده بود. این برای اولین بار بود که نسترن توانست رد شادی و لبخند را در چهره­اش ببیند. یک‌دفعه احساس کرد می­تواند دوستش داشته باشد.

بعد از آن روز همه­چیز بینشان تغییر کرد. کم­کم توانستند هم­کلام شوند و گاهی اوقات نسترن میان پرحرفی­هایش می­دید حمید همان جا پای سفره از خستگی به خواب رفته و این باعث می­شد حسابی از دستش حرص بخورد ! دختر اولشان که به دنیا آمد؛ انگار برکت از در و دیوار خانه سرریز شد. پسرهای حمید که حالا آن‌ها را فرزندان خودش می­دانست و عین جان شیرین برایش عزیز بودند از شادی خواهردارشدن در پوست خود نمی­گنجیدند. عطر خوش زندگیشان تا هفت خانه آن ورتر می­رفت و آقاجان را از انتخابش خوشحال می­کرد.

روزها یک به یک در پی هم گذشته بود و بعد از رفتن آقاجان دیگر ماندن در روستا برایش عذاب بود. پسرها بزرگ شده و ورودشان به دبیرستان با آمدن انقلاب یکی شده بود. حمید که حالا برای خودش نجاری کوچکی داشت؛ شب‌ها دیر به خانه می­آمد و گاهی با پسرها می­رفت جلسه! نسترن چهارتا بچه­ دیگر را به زور در خانه نگه می­داشت تا پدر و برادرهای بزرگشان برگردند و با دیدن آن‌ها که هنوز سالمند؛ خیالشان راحت شود. خودش هم تسبیح به دست روی پله­ ایوان می­نشست و انقدر صلوات می­فرستاد تا برگردند.

خبر که آمد ساواک محمود را دستگیر کرده؛ نزدیک بود سکته کند. مأمورها ریختند در خانه و زیر و رویش را برای پیداکردن حمید و حامد گشتند. هنوز پا به سی­سال نگذاشته بود و هفتمین فرزندش را باردار بود. می­ترسید بلایی سر بچه­هایش بیاورند و خودش را سپر بلای آن‌ها کرده بود که مردک ساواکی چنان هولش داد و پرتش کرد زمین که فرزند سه‌ماهه­اش را از دست داد! اگر زن‌های در و همسایه نبودند و به موقع او را به بیمارستان نمی­رساندند؛ شاید حمید برای بار دوم همسرش را از دست داده و بچه­هایش یتیم می­شدند!

چند ماه بعد که زندانی‌های سیاسی آزاد شدند؛ در صف تظاهرات بود و خودش را از مادرانی می­دانست که فرزندشان را به‌خاطر ظلم طاغوت از دست داده­اند. چشم‌به‌راه مانده بود که شوهر و پسرانش به خانه برگردند و با آمدنشان دنیایش بار دیگر گلستان شد. حمید عوض شده بود و پسرها بزرگتر! محمود اما انگار غم سنگینی را در سینه تحمل می­کرد. داغ دوستان محصلش را به دل داشت که یا کف خیابان به خاک و خون کشیده شده­ یا زیر شکنجه به شهادت رسیده بودند.

فرزند هفتمشان درست یک ­ماه بعد از شروع جنگ به دنیا آمد. هر روز از صبح می­رفت مسجد و با بقیه­ زن‌های محل برای رزمندگان آذوغه و لباس آماده می­کردند. دخترهایش هم در خانه مشغول بافتن شال و کلاه زمستانی بودند و پسرها برای جمع کردن کمک­های مردمی می­رفتند سراغ خانه­های محله!

بار دیگر به عکس حمید که کنار تصویر محمود روی طاقچه به او لبخند می­زد؛ نگاه کرد و اشک پای چشمش را پاک کرد. به فاصله­ دو سال هر دو او را تنها گذاشته و شهید شده بودند. دلش برای چهره­ پرابهت شوهرش غنج رفت! از دلش گذشت قول بده منتظرم بمانی تا بچه­ها را بزرگ کنم و با خیال راحت بیایم پیشت! حس کرد حمید هم از داخل عکس به صورتش لبخند زد. در افکار خودش غرق بود که صدای زنگ در خانه پیچید. حامد از جبهه برگشته بود؛ تا تولد اولین فرزندش را ببیند! نوه­ای که زندگیش را از قند هم شیرین­تر می­کرد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: