ماهبانو
چندمین رج از پلیوری که داشت برای اولین نوهاش میبافت را تمام کرد و یک جرعه از چایش را نوشید. انتظار دنیا آمدن او برایش هم سخت بود؛ هم شیرین ! عادت کرده بود بچههایش را حتی از خودش هم بیشتر دوست داشته باشد. چشمش افتاد به طاقچه و تصویر چهره پرابهت مردی که بیشتر از هفده سال از ازدواجش با او میگذشت. تازه سیزدهسالش را پر کرده بود که خانواده کوچک و سهنفره حمید وارد روستای آنها شدند. آقاجان گرچه به زبان نمیآورد اما از روزی که طبیب هندی گفته بود ناخوشاحوال است و کمتر باید برود دنبال باغداری و آبیاری درختا که مراقبت دائم لازم داشت؛ هولوولا برش داشته بود. میترسید نکند سر به سیاهی گور بگذارد و تنها دخترش بدون سر و همسر بماند. میخواست تا زانویش قوه دارد و میتواند روی پاهایش بایستد دخترک را سروسامان دهد که بعد از مرگ شرمنده زنش نباشد.
زنش را سالها قبل از دست داده بود و چهارفرزندش را به تنهایی بزرگ کرده بود. پسرها همگی زن گرفته و زندگی تشکیل داده بودند. اما نسترن هنوز کنار خودش بود و عین مادر، او را تر و خشک میکرد. آقاجان اما دلش راضی نمیشد به خاطر اینکه پرستار و همدم داشته باشد؛ او را یکه و تنها نگه دارد. بعد هم با رفتنش بیشتر دور او را خالی کند. میدانست دستش برای او از گور بیرون خواهد ماند و تا تکلیف زندگیش معلوم نشود؛ نمیتواند پی کار آخرت و حساب و کتابش برود.
آقاجان که عصرها به بهانه دیدن اهالی روستا میرفت قهوهخانه، چندباری حمید را دیده و با او همکلام شده بود. برای کار در کارخانه چوببری راهی روستایشان شده بود و به گفته این و آن، نه لبخند به لب داشت؛ نه زنی که چراغ خانهاش را روشن کند. انگار تمام خوشیهایش بعد از مرگ همسر و تنها ماندن او با دو پسرش که هنوز از آب و گل درنیامده بودند؛ از بین رفته بود. آمده بود روستا که مادرش از بچهها نگهداری کند و خودش پی یک لقمه نان صبح تا عصر را در کارخانه بگذراند. شاید اینطوری کمتر یاد آرزوهایی میافتاد که بعد از مرگ راضیه بر باد رفته بودند. شباهت زندگی آقاجان و حمید باعث شده بود با هم رفیق شوند و او را مثل پسرش دوست داشته باشد. در آن مدت انقدر شناخته بودش که بداند قدر زن و زندگی را میفهمد.
شاید از همان روزها بود که پای حمید به خانهشان باز شد. آقاجان، او و مادرش را وعده گرفته بود برای شام و دخترش را حسابی به زحمت انداخته بود. نسترن هم از همهجا بیخبر به خوشی پدرش، شاد بود و نمیدانست پس پرده چه میگذرد! تازه بعدتر که با گل و شیرینی آمدند برای خواستگاری فهمید علت آن میهمانی و نگاههای خریدارانه مادر حمید چه بوده؟!
دلش از آقاجان و تصمیمی که برایش گرفته بود شکست و تا چند روزی با او همکلام نمیشد. در باورش نمیگنجید پدر، یک مرد زن مرده را که تازه دو فرزند از ازدواج اولش داشت برای او در نظر گرفته باشد! خیال میکرد از دید آقا جان، او با بقیه دخترهای روستا فرق دارد!
با یاد آن روزها لبخند به لبش آمد. چقدر پای آیینه ایستاده بود و ریزبهریز چهرهاش را از نظر گذرانده بود نکند کموکسری داشته باشد که آقاجان میخواهد به یک بیوهمرد شوهرش بدهد! حمید دو برابر او سن داشت و مهمتر از اینها هیچوقت لبخند نمیزد. دل نسترن گرچه برای بچههایش سوخته بود اما این دلیل نمیشد بخواهد با او که به نظرش مرد بداخلاقی میآمد؛ زیر یک سقف برود.
آقاجان اما دستبردار نبود و از تصمیمش یک قدم هم پایین نمیآمد. گفته بود نمیتواند دست او را در دست امثال پسر یکییکدانه کدخدا بگذارد که هم دارا بود، هم جوانتر از حمید، اما تا قیامت دلش کف دستش باشد که بالأخره کی دخترش را رها میکند و پی عیاشی خودش میرود! او به چشمم آمده و در دلش جا باز کرده بود؛ چون درد کشیده و سرد و گرم چشیده بود. آقاجان تضمین کرده بود که او میتواند خوشبختش کند و نسترن با تمام دلخوریهایش از این انتخاب، برای جلب رضایت پدر، به او بله گفت و قبول کرد که پای سفره عقدش بنشیند. میدانست آقاجان که در تمام این سالها هم پدرش بوده و هم مثل یک مادر برای تنها دخترش دلسوزی کرده؛ راضی به بدبختیاش نیست. تنها یک شرط برای قبولی این وصلت گذاشت؛ و آن هم اینکه تا پدرش زنده است با او زندگی کنند.
مراسم عروسی که برگزار شد؛ حمید و دو فرزندش نقل مکان کردند خانه آقاجان! نسترن که یکدفعه خودش را در جایگاه مادر دو فرزند میدید؛ هول برش داشته بود و بیشتر از ابروهای همیشه در هم کشیده شوهرش وحشت داشت. میترسید هیچوقت لبخندش را نبیند و برای همین تا آنجا که میتوانست از او دوری میکرد. برخلاف او پسرهایش را حسابی دوست داشت و در اندک مدتی توانست با آنها رفیق شود. با هم بازی میکردند و کنارشان حس میکرد به کودکی برگشته!
یادش آمد یکبار با پسرها مشغول لیلی بازی بود که پایش پیچ خورد و افتاد زمین! حامد و محمود هر دو اطرافش را گرفته و اشکی که بر اثر درد روی گونهاش جاری شده بود؛ پاک میکردند. یکدفعه سرش را بالا آورد و با دیدن حمید که انگار تازه از راه رسیده بود؛ حسابی جا خورد! بیسروصدا گوشهای ایستاده بود به تماشا و غرق نگاه زن و بچههایش شده بود. این برای اولین بار بود که نسترن توانست رد شادی و لبخند را در چهرهاش ببیند. یکدفعه احساس کرد میتواند دوستش داشته باشد.
بعد از آن روز همهچیز بینشان تغییر کرد. کمکم توانستند همکلام شوند و گاهی اوقات نسترن میان پرحرفیهایش میدید حمید همان جا پای سفره از خستگی به خواب رفته و این باعث میشد حسابی از دستش حرص بخورد ! دختر اولشان که به دنیا آمد؛ انگار برکت از در و دیوار خانه سرریز شد. پسرهای حمید که حالا آنها را فرزندان خودش میدانست و عین جان شیرین برایش عزیز بودند از شادی خواهردارشدن در پوست خود نمیگنجیدند. عطر خوش زندگیشان تا هفت خانه آن ورتر میرفت و آقاجان را از انتخابش خوشحال میکرد.
روزها یک به یک در پی هم گذشته بود و بعد از رفتن آقاجان دیگر ماندن در روستا برایش عذاب بود. پسرها بزرگ شده و ورودشان به دبیرستان با آمدن انقلاب یکی شده بود. حمید که حالا برای خودش نجاری کوچکی داشت؛ شبها دیر به خانه میآمد و گاهی با پسرها میرفت جلسه! نسترن چهارتا بچه دیگر را به زور در خانه نگه میداشت تا پدر و برادرهای بزرگشان برگردند و با دیدن آنها که هنوز سالمند؛ خیالشان راحت شود. خودش هم تسبیح به دست روی پله ایوان مینشست و انقدر صلوات میفرستاد تا برگردند.
خبر که آمد ساواک محمود را دستگیر کرده؛ نزدیک بود سکته کند. مأمورها ریختند در خانه و زیر و رویش را برای پیداکردن حمید و حامد گشتند. هنوز پا به سیسال نگذاشته بود و هفتمین فرزندش را باردار بود. میترسید بلایی سر بچههایش بیاورند و خودش را سپر بلای آنها کرده بود که مردک ساواکی چنان هولش داد و پرتش کرد زمین که فرزند سهماههاش را از دست داد! اگر زنهای در و همسایه نبودند و به موقع او را به بیمارستان نمیرساندند؛ شاید حمید برای بار دوم همسرش را از دست داده و بچههایش یتیم میشدند!
چند ماه بعد که زندانیهای سیاسی آزاد شدند؛ در صف تظاهرات بود و خودش را از مادرانی میدانست که فرزندشان را بهخاطر ظلم طاغوت از دست دادهاند. چشمبهراه مانده بود که شوهر و پسرانش به خانه برگردند و با آمدنشان دنیایش بار دیگر گلستان شد. حمید عوض شده بود و پسرها بزرگتر! محمود اما انگار غم سنگینی را در سینه تحمل میکرد. داغ دوستان محصلش را به دل داشت که یا کف خیابان به خاک و خون کشیده شده یا زیر شکنجه به شهادت رسیده بودند.
فرزند هفتمشان درست یک ماه بعد از شروع جنگ به دنیا آمد. هر روز از صبح میرفت مسجد و با بقیه زنهای محل برای رزمندگان آذوغه و لباس آماده میکردند. دخترهایش هم در خانه مشغول بافتن شال و کلاه زمستانی بودند و پسرها برای جمع کردن کمکهای مردمی میرفتند سراغ خانههای محله!
بار دیگر به عکس حمید که کنار تصویر محمود روی طاقچه به او لبخند میزد؛ نگاه کرد و اشک پای چشمش را پاک کرد. به فاصله دو سال هر دو او را تنها گذاشته و شهید شده بودند. دلش برای چهره پرابهت شوهرش غنج رفت! از دلش گذشت قول بده منتظرم بمانی تا بچهها را بزرگ کنم و با خیال راحت بیایم پیشت! حس کرد حمید هم از داخل عکس به صورتش لبخند زد. در افکار خودش غرق بود که صدای زنگ در خانه پیچید. حامد از جبهه برگشته بود؛ تا تولد اولین فرزندش را ببیند! نوهای که زندگیش را از قند هم شیرینتر میکرد.