کد خبر: ۵۵۳۹
تاریخ انتشار: ۰۷ دی ۱۳۹۹ - ۱۵:۵۵
پپ
صفحه نخست » داستانک

صدیقه شاهسون

آبی جا خود... سبز پنج تا تنگش... قرمز دو تا کنارش... دو تا عنابی... چهار تا مشکی...

صدای نقشه‌خوانی مادر توی فضای کوچک اتاق می‌پیچد و دست‌های فرز زهرا را لای چله‌های دار قالی پیچ و تاب می‌دهد. فاطمه خواهر کوچکترش کنارش نشسته و پشت سرش جاهای خالی را با رنگ خودش پر می‌کند. در صدای مادر مکثی می‌افتد. یاد قابلمه سر گازش می‌افتد از اتاق بیرون می‌رود.

فاطمه از خواهرش می‌پرسد: «حالا تو مطمئنی که باغ رو سرما زده؟»

زهرا سر می‌چرخاند و چشم‌های عسلی‌اش را به فاطمه می‌دوزد.

ـ آره دیگه... بهت که گفتم... خودم همه شکوفه‌های درختای باغ رو دیدم که از سرمای بی‌موقع سیاه شده بود و روی زمین ریخته بودن! بیچاره بابا خیلی غصه می‌خوره، دلم براش می‌سوزه.

ـ یعنی امسالم پول نداریم بریم مشهد؟

ـ آره، با این وضعی که پیش اومده فکر نکنم بابا بتونه ما رو ببره.

ـ ولی بابا موقع سال تحویل قول داد که ما رو حتما فصل پاییز ببره زیارت.

ابروهای زهرا به هم نزدیک می‌شود.

ـ با کدوم پول ببره... اون موقع می‌گفت، محصول رو که برداشت کردیم می‌فروشیم با پولش می‌ریم مشهد... حالا که همه بادوما از بین رفتن پولی دست بابا نمیاد که بخواد ما رو ببره!

طولی نمی‌کشد که مادر به اتاق برمی‌گردد و دوباره پشت دار قالی می‌نشیند.

ـ زهرا بجنب مادر... تا ظهر نشده باید این چند رج و تموم کنیم... گوش‌ت به من باشه تا بقیه نقشه رو بگم.

ـ بزن... عنابی ده تا کنارش... نخودی جا خود... آبی کمرنگ دو تا...

زهرا از ترس اینکه عقب بماند و شماره‌ها را گم کند تقلای بیشتری می‌کند. نخ زرد را از سر دار و میان کلاف‌ها می‌کشد. یک لحظه خیالش دنبال رنگ زرد راه می‌افتد و تا نزدیک گنبد طلای امام رضا که از تلویزیون دیده بود می‌رود. سمت سقاخانه می‌دود و کاسه‌ای آب بر می‌دارد. ناگهان لبه تیغ سر انگش اشاره‌اش را می‌گزد و خون از بریدگی که مثل ماهی دهان باز کرده می‌جوشد. زهرا تیغ را می‌اندازد و با دست دیگرش انگشتش را صفت می‌گیرد. چهره مادر درهم می‌رود.

ـ الهی بمیرم... دستتو بریدی زهرا... حواست کجاس دختر؟

زهرا که دیگر نمی‌تواند بغض باد کرده میان گلویش را نگه دارد با صدای گریه خبر از ترکیدن بغضش می‌دهد.

ـ اُ...خ... مامان می‌سوزه...

فاطمه هم دست از کار می‌کشد.

زن نخی از میان خامه‌های آویزان از سر دار می‌کشد و دور انگشت زخمی او می‌پیچد.

ـ عیبی نداره مامان... یه کمی تحمل کن الان دردش آروم می‌شه! بزار سفت ببندم که خونش بند بیاد!

زهرا از فرصت استفاده می‌کند و سؤالی که چند روز است فکرش را مشغول کرده می‌پرسد: «مامان با این وضعی که برای باغ پیش اومد یعنی دیگه هیچ جوری نمی‌تونیم بریم مشهد؟»

مادر شانه‌های زهرا را می‌گیرد و توی چشم‌هایش زل می‌زند: «دخترم این قد باباتونو خجالت ندین... تو دیگه دختر عاقلی هستی، خودت که رفتی دیدی سرما چی به سر محصول امسالمون آورده!»

مادر دستی لای عینکش می‌دهد و کمی آن را بالا می‌برد.

ـ من که به دوتاتون گفتم چیزی به آخر این قالی نمونده اگه تو و آبجیت قول بدین بیشتر کمکم کنین به بابا می‌گم فرش ببره بفروشه با پولش بریم زیارت امام رضا.

هر دو خواهر با شوق به هم نگاه می‌کنند و امید تازه‌ای در دلشان جان می‌گیرد. زهرا دردش را فراموش می‌کند و آرام می‌شود. زن سمت دار می‌چرخد.

فاطمه همان طور که مشغول بافت قالی می‌شود، می‌پرسد.

ـ مامان تو چند بار رفتی مشهد؟

ـ چهار بار... آخرین باری که رفتم سر آبجی زهرا باردار بودم.

زهرا تیغ کارش را با احتیاط برمی‌دارد و همان طور که سعی دارد نخ‌های دار روی بریدگی دستش نیافتد کارش را شروع می‌کند و می‌گوید: «مامان... اونجا چه جوری بود. دوباره برامون تعریف می‌کنی؟»

مادر لبخند می‌زند.

ـ فکر کنم دفعه صدم باشه از من می‌پرسین دخترم! منم برای دفعه صدم می‌گم اونجا مثل بهشت می‌مونه. انگار سقف آسمون سوراخ شده و یه تیکه از بهشت افتاده پایین... لوسترهای آویزون بزرگ... صحن با صفا با حوض و آب نماهای قشنگ... اونجا پر از خادم با لباس‌های یکرنگ هست که با احترام مردم رو راهنمایی می‌کنن... سقاخونه...

آهی می‌کشد و ادامه می‌دهد:«تعریف کردنی نیست... ان‌شاءالله می‌ریم خودتون می‌بینید.»

فاطمه می‌پرسد: «مامان چرا تا حالا ما رو مشهد نبردین؟»

زن آب دهانش را به زحمت قورت می‌دهد.

ـ نمی‌دونم عزیزم... شاید آقا نطلبیده. شایدم ما کوتاهی کردیم. من و بابا دلمون می‌خواست شما رو ببریم ولی خرج زندگی و بنایی خونمون پولی برامون نذاشت. بیچاره بابات تصمیم گرفته بود امسال هر جوری شده شما رو ببره مشهد برا زیارت که اونم...

فاطمه دوباره می‌پرسد:«مامان آقا نطلبیده یعنی چی؟»

ـ یعنی... یعنی

بغض راه گلوی مادر را تنگ می‌کند.

***

روزهای پاییزی از راه می‌رسد و همه درخت‌ها رنگ‌های گرم روی برگ‌هایشان پاشیده می‌شود. خانواده از صبح مشغول آماده کردن خانه برای برپایی روضه ماهانه می‌شوند. زهرا و فاطمه در خانه تک‌تک همسایه‌ها و فامیل را می‌زنند و برای روضه فردا دعوت می‌کنند. نسیم خنکی توی آبادی می‌پیچد و برگ‌های زرد درختان سپیدار را در هوا می‌چرخاند. زهرا چادرش را با دو انگشت زیر چانه می‌چسبد و پشت سرش را نگاه می‌کند. فاطمه غرولندکنان به دنبالش می‌دود.

ـ من دیگه خسته شدم می‌خوام برم خونه... گشنم شده!

ـ خیلی خب غر نزن بیا... فقط خونه عاطفه‌اینا مونده

دستش را روی کوبه در می‌گذارد و چند بار می‌کوبد.

صدای تیز عاطفه از حیاط خانه شنیده می‌شود. در را باز می‌کند و چند مرغ و خروس جمع شده پشت در را به طرف آخر حیاط می‌راند.

ـ سلام

فاطمه با عجله می‌گوید: «ما فردا روضه داریم اومدیم دعوتتون کنیم.»

زهرا با غیض به فاطمه نگاه می‌کند.

ـ چقد هولی آبجی... سلامت کو؟

عاطفه از طرز رفتار زهرا خنده‌اش می‌گیرد.

ـ ولش کن چیکارش داری!

زهرا پشت چشم نازک می‌کند.

ـ دیگه هفت سالشه باید ادب یاد بگیره.

ـ فردا ساعت چند روضه دارید؟ راستی فرشتونو فروختین؟ بابات بلط اتوبوس گرفت؟ کی می‌رید مشهد؟

ـ آره پریروز بابام رفت اصفهان فرش و فروخت.

خنده از روی لبش جمع می‌شود.

ـ ولی از وقتی اومده خونه اصلا حوصله نداره... هر چی هم من و فاطمه ازش پرسیدم بلیط گرفتی؟ جواب درستی نداده!

ـ وا چرا؟

عاطفه به لنگه در تکیه می‌دهد.

ـ ولی اگه جور شد رفتین حرم حتما برو سقاخونه چند تا کاسه آب جای من بخور... انگار اونجا آبش یه مزه دیگه‌ای می‌ده، ما همین چند وقت پیش که رفته بودیم مشهد هر دفعه می‌رفتیم حرم، حتما از اونجا آب می‌خوردم. خوش به حال شما که می‌خواید برید مشهد... واقعا خوش به حالتون.

زهرا آهی می‌کشد.

ـ حالا کو تا مشهد.

عاطف فکری می‌کند و می‌گوید: «راستی زهرا من یه شماره دارم که اگه زنگ بزنی وصل می‌شه به حرم آقا... می‌خوای بدم بهت از خوتنون زنگ بزنی؟»

چشمان زهرا از شادی برق می‌زند.

ـ راس می‌گی؟

ـ آره بابا...من خودم چند روز پیش زنگ زدم واقعا صدای آدمای دور ضریح میومد... وایسا الان برات میارم.

عاطفه به طرف یکی از اتاق‌ها می‌دود. صدای مادرش از همان فاصله شنیده می‌شود.

ـ کیه عاطفه؟ یه ساعته جلو در وایسادی که چی؟ بیا دست بجنبون این رج زودتر تموم بشه!

زهرا سرش را جلو می‌برد و داد می‌کشد.

ـ سلام خاله کلثوم... منم زهرا... مامانم گفت بی زحمت فردا ساعت ده بیاید خونه ما روضه داریم.

ـ سلام زهرا... قبول باشه خاله. به مادرت سلام برسون.

عاطفه کاغذ را برای آن‌ها می‌آورد.

ـ بیا زهرا اینم شماره.

ـ دستت درد نکنه... الان می‌رم زنگ می‌زنم... خداحافظ.

زهرا و فاطمه دل توی دلشان نیست که به خانه برسند و به شماره‌ای که عاطفه داده زنگ بزنند. قدم‌هایشان را تند می‌کنند. به خانه که می‌رسند زهرا چادرش را از سر می‌گیرد و روی بند رخت وسط حیاط می‌اندازد. تا می‌آید دهان باز کند و مادرش را صدا بزند؛ صدای بلند مادر از توی اتاق به گوشش می‌رسد. سر جایش میخکوب می‌شود. انگشت اشاره روی صورتش می‌گیرد و به فاطمه می‌گوید: «هیس ساکت باش یه دقیقه!»

پشت در می‌رود و گوش تیز می‌کند. صدای مادر که می‌گوید: «حالا حرص نخور عبدالله... بچه‌ها الان می‌یان می‌فهمن! خدا بزرگه؟ الهی خیر نبینه اون دزدی که دست تو جیبت کرده و پول فرشو از جیبت درآورد!» را می‌شنود.

ـ خدیجه پدرم در اومد تا تو بازار اصفهان فرشُ به قیمت خوبی فروختم... نمی‌دونم چی شد تو ماشین خوابم برد و کدوم نامردی پولو برداشت... حالا جواب بچه‌ها رو چی بدم... بهشون قول داد بودم...

فاطمه نزدیک زهرا کنار در ورودی حال می‌ایستد. دیگر نمی‌تواند جلوی تکان‌تکان خوردن‌های خودش را بگیرد. صورتش را درهم می‌کشد و آرام می‌پرسد: «چی شده؟»

زهرا رمق جواب دادن ندارد بی‌حال به دیوار تکیه می‌دهد.

پای فاطمه به تشت فلزی که کنار دیوار قرار دارد گیر می‌کند و تشت روی موزایک‌های کف حیاط می‌افتد. صدای بلند آن پدر و مادر را از اتاق بیرون می‌کشد. زهرا خودش را جمع و جور می‌کند و لبخندی مصنوعی به صورتش می‌کشد. به طرف آن‌ها که تا جلوی در ورودی حال آمده‌اند، می‌رود.

ـ مامان تموم شد... همه رو دعوت کردیم.

پدر نگاهی به چشم‌های خیس از اشک مادر می‌اندازد. اشاره می‌کند که او صورتش را پاک کند تا بچه‌ها بویی از ماجرا نبرند.

ـ باریکلا... خوب کاری کردین دخترم... کلی ثواب کردین.

فاطمه لبخند پدر را که می‌بیند جلو می‌پرد.

ـ بابا بلیط اتوبوس گرفتی... کی میریم مشهد؟

زن و مرد به هم نگاه می‌کنند.

زهرا انگار که چیزی یادش آمده باشد کاغذ را از جیب ژاکت بافتنی‌اش بیرون می‌کشد و ناخودآگاه به داد آن‌ها می‌رسد.

ـ مامان... شماره تلفن حرم آقا رو از عاطفه گرفتم... عاطفه گفت به این شماره زنگ بزنیم وصل می‌شه به حرم. مامان اجازه می‌دی زنگ بزنیم؟ آره بریم زنگ بزنیم؟

پدر و مادر هر دو سر تکان می‌دهند. زهرا و فاطمه سمت تلفن روی اُپن می‌روند. انگشت اشاره زهرا یکی‌یکی و با دقت روی دکمه‌های تلفن می‌نشیند. فاطمه با شیطنت کنار زهرا می‌ایستد.

ـ بده منم شماره بگیرم.

ـ اِ... صبر کن فاطمه... بذار ببینم چه جوری می‌شه... بعد می‌دم تو هم زنگ بزن.

مادر از آن فاصله داد می‌کشد.

ـ بزن رو بلندگو من و بابا هم بشنویم چی‌می‌گه.

طولی نمی‌کشد که پس از یکی دو بوق صدای مردی در خانه می‌پیچد.

ـ با سلام... زائر گرامی پس از عرض سلام به محضر مبارک حضرت رضاعلیه‌السلام به روضه منوره مرتبت می‌شوید...

صدای حزن‌آلود مداحی که با نوایی خوش صلوات خاصه را زمزمه می‌کند در فضای حال می‌پیچد و پس از آن صدای همهمه و شلوغی و زائران دل‌ها را هوایی می‌کند.

چشم‌ها به گوشی تلفن خیره می‌ماند و حرکتی از کسی دیده نمی‌شود. فاطمه دیگر نمی‌تواند خودش را کنترل کند. گوشی را از دست زهرا که محکم آن را چسبیده و همه تنش گوش شده می‌قاپد.

ـ امام رضا... امام رضا... سلام... ما فردا روضه امام حسن داریم حتما بیاین خونمون!

از این حرکت فاطمه تعجب زیر پوست همه می‌دود. زهرا قلبش به تپش می‌افتد. دلش می‌خواهد کسی دور برش نباشد تا بغضش را خالی کند و حرفش را راحت به آقا بگوید. توی دلش به آقا سلام می‌دهد: «سلام امام رضا... کاشکی چیزایی که الان شنیدم درست نباشه... کلی برا اون فرش زحمت کشیدیم... آقا چرا ما رو دعوت نمی‌کنی بیایم پابوست... چرا پولمون جور نمی‌شه؟»

***

چندین ساعت است که راننده همه چهل مسافرش را سوار اتوبوس کرده و از روستای مارکده به سمت مشهد به راه افتاده است. زهرا نگاهش را از تصاویر بیرون که تندتند از جلوی شیشه اتوبوس می‌گذرند می‌گیرد و به آدم‌های توی ماشین می‌دوزد. فاطمه کنار گل‌نسا نشسته و مدام پیرزن را سؤال پیچ می‌کند. برق شادی یک لحظه از توی چشمان پدر گم نمی‌شود. او هر چند دقیقه یک بار با صدای بلند بقیه را دعوت به فرستادن صلوات می‌کند. زهرا هنوز هم باورش نمی‌شود که درست شب بعد از روضه به پدر خبر دادند از طرف اداره بیمه کشاورزی خسارت سرمازدگی درختان را به حسابش واریز کردند و پول سفرشان جور شده بود. یادش می‌آید آن روز بعد از روضه وقتی خاله گل‌نسا به مادر گفته بود که شنیده است می‌خواهند به مشهد بروند از مادر تقاضا کرده بود که او و چند زن بی‌سرپرست دیگر هم همسفر آن‌ها شوند. مادر با عصبانیت گفته بود که خودشان هم نمی‌توانند به این سفر بروند چه برسد به این که چند زن دیگر را با خود همسفر کنند. حالا وقتی زهرا به اتوبوس پر از مسافری نگاه می‌کند که همه اهل مارکده هستند و طی یکی دو روز همسفر آن‌ها شده‌اند، باورش نمی‌شود.

زهرا به طرف مادرش می‌چرخد.

ـ مامان شما هم مثل من خیلی ذوق دارین نه؟

مادر لبخند روی لب‌هایش را کش می‌دهد.

ـ آره مامان خیلی خوشحالم که هم خودمون داریم می‌ریم، هم آدمایی باهامون میان که آقا ویژه دعوتشون کرده!

ـ یعنی چی مامان؟

ـ یعنی این که این شبیه یه معجزه‌ست. اون روز که فاطمه گوشی رو از دستت گرفت آقا رو دعوت کرد به روضه‌مون، گفتم آقا اگه اومدی خونمون یا نظری به روضه داشتی یه نشونه بهمون نشون بده!

مادر چادرش را روی سر مرتب می‌کند.

ـ دخترم تو خیلی باید خوشحال باشی که تو پونزده سالگی داری می‌ری پا بوس آقا... سدعلی رو می‌بینی نزدیک شصت سالشه ولی الان اولین باره که داره می‌یاد مشهد!

چشمان زهرا از تعجب گرد می‌شود. کمی خم می‌شود تا بهتر بتواند مسافران اتوبوس را ببیند. دلش می‌خواهد اتوبوس تندتر برود و هر چه زودتر جاده را تمام کند. خوشحالی گنجشکی شده و توی سینه‌اش پروبال می‌زند. با خودش عهد می‌کند وقتی به حرم برسند حتما از امام‌رضا که پول سفر را برایشان جور کرده بود تشکر می‌کند و از او می‌خواهد که دزد پول فرش هم پیدا شود.

زهرا هنوز در حال و هوای خود و شمردن خواسته‌هایش از آقا است که از سرعت ماشین کم می‌شود و اتوبوس نزدیک ساختمان آجری در کنار جاده می‌ایستد. زهرا با کنجکاوی بیرون را دید می‌زند و از پدر می‌پرسد: «بابا پس چرا وایسادیم؟»

مرد برمی‌گردد و از میان دو صندلی به آن‌ها نگاه می‌کند.

ـ اونجا پلیس راهه. آقای راننده باید مدارکش رو نشون پلیس بده تا اجازه بدن وارد شهر بشیم دیگه.

فاطمه کفش‌هایش را می‌کند و روی صندلی سرپا می‌شود و با ذوق می‌پرسد: «بابا رسیدیم؟ پلیس راه دیگه چیه؟»

گل‌نسا پیرزنی که روی صندلی کناری آن‌ها نشسته است پقی می‌زند زیر خنده. موهای حنا زده‌ای که از زیر روسری سفیدش بیرون زده را تو می‌دهد و می‌گوید: «دختر عجول دیگه چیزی نمونده خاله... کم‌کم می‌رسیم... خدا به بابات خیر بده که بانی این سفر شد.»

مرد سرش را پایین می‌اندازد و با مهربانی جواب می‌دهد: «اختیار داری خاله... آقا طلبیده من چیکاره‌ام!» زهرا قد می‌کشد تا از فاصله وسط اتوبوس جلوی ماشین را دید بزند. دو مرد با لباس‌هایی متفاوت از بقیه، خودکار و کاغذ به دست از چند پله جلویی ماشین بالا می‌آیند. زهرا آب دهانش را قورت می‌دهد و می‌پرسد: «بابا اون مردا کین اومدن تو ماشین؟»

پدر برمی‌گردد و چون دیگر مسافران نگاه پر از سؤالش را به دو مردی که کت و شلوار یک دستی به تن دارند می‌دوزد. مرد کوتاه قدی که جلوتر ایستاده لبخندی روی لب‌هایش می‌راند و به همکارش اشاره می‌کند که به همه زائران برگه کوچک مقوایی را که در دست دارد، بدهد. پچ‌پچ‌ها شروع می‌شود و همه کنجکاوند که بدانند در برگه چه نوشته شده است. پدر زهرا از روی صندلی بلند می‌شود و جلوی ماشین می‌رود. چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد لبخند به لب برمی‌گردد و با خوشحالی می‌گوید: «خادم‌های آقا هستن... کارت مهمون‌خونه برامون آوردن... فردا نهار همه مهمون آقا هستیم...»

سیدعلی که چند صندلی جلوتر نشسته و شال سبزی به گردن دارد سر پا می‌شود و با صدای بلند می‌گوید: «هدیه محضر آقا صلوات بفرستین.»

صدای صلوات و خوشحالی مسافران در فضا می‌پیچد. زهرا در پوستش نمی‌گنجد. یاد تعریف‌های عاطفه از سفری که به مشهد داشتند و مهمان آقا شده بودند می‌افتد. کلمات پشت سر هم توی ذهنش هجی می‌شوند. دلش می‌خواهد زورتر به حرم برسند.

برگه‌های دعوت‌نامه توی دست‌ها‌ی مسافران جا می‌گیرد. خادم‌های حرم که مطمئن می‌شوند به همه دعوت‌نامه دادند از ماشین پیاده می‌شوند. ماشین با سرعتی بیشتر در دل جاده پیش می‌رود. از اتوبان‌ها می‌گذرد و به خیابان امام رضا می‌رسد. گنبد زرد و نورانی آقا از شیشه جلوی ماشین پیدا می‌شود. زهرا و فاطمه سر پا می‌ایستند و چشمشان رد انگشت اشاره پدر که گنبد را نشانشان می‌دهد، می‌گیرد. زهرا کاغذ بلیط را سفت ‌می‌چسبد و مدام سرک می‌کشد.

ـ مامان اوناها... دیدم... دیدم... فاطمه بالأخره اومدیم مشهد زیارت... ببین اون گنبد آقاست که تو تلویزیون نشون می‌داد. خودشه... خودشه!

صدای گوشی تلفن همراه پدر بلند می‌شود و فکر مرد را با خود می‌برد. صدایی از پشت تلفن می‌گوید:«سلام از کلانتری مزاحم می‌شم... خواستم خبر بدم دزد پرونده شما دستگیر شدن. شما باید در اولین فرصت تشریف بیارید کلانتری!» بغض میان آرواره‌های مرد بیشتر می‌شود. سمت زهرا و خدیجه برمی‌گردد: «زهرا از کلانتری زنگ زدن می‌گن دزد و دستگیر کردن!» چشمه چشمان زن پر از اشک می‌شود.

ـ قربون آقا برم که هم مهمون می‌شه و هم مهمون می‌کنه!

زهرا که هنوز گیج حرف مادر است دستش را چون دیگر مسافران روی سینه می‌گذارد. چادرش را محکم می‌گیرد و سلام می‌دهد. نگاهش کبوتر می‌شود و از این فاصله راهی حرم می‌شود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: