ماهمنیر داستانپور
قسمت سوم
امیر پس از تماس دختری که میگفت همسر او را جلوی بیمارستانی رها کرده گیج و مبهوت شده و فقط در دلش آرزو میکرد همه اینها یک شوخی از سوی مریم باشد، گرچه مطمئن بود از همسرش چنین کارهای بیمزهای برنمیآید... از سوی دیگر خواندیم که آقای عزیزی نگهبان بیمارستان که شاهد رها شدن پیکر نیمه جان مریم و ماشین گرانقیمت جلوی بیمارستان توسط دختر جوان و بعد هم فرار او بود سریع به کادر درمان اطلاع داده آنها هم پس از رسیدگی به حال مریم ماجرا را به پلیس اطلاع دادند... با آمدن پلیس و مشخص شدن این موضوع که ماشین دزدی است و دختر راننده، مالک آن نبوده، آقای عزیزی حسابی برای دختر و پسر جوانش که بهخاطر وضع مالی آروزهای دست نیافته زیادی داشتند، دلش به شور افتاد... ناشناس بودن مریم و بارداری او هم اوضاع پیچیدهای به وجود آورده...
حالا ادامه داستان...
امیر کلید را در قفل چرخاند و بوی غذای سوخته عین پیک بدشگون خورد توی صورتش. بعید بود این اتفاق در حضور مریم بیفتد. پس لابد واقعادر خانه نبود! دوید سمت پلههای طبقه بالا و بلند صدایش زد. علیرضا راه کج کرد سمت آشپزخانه تا زیر غذاهای سوخته را خاموش کند و پنجره را باز بگذارد که بو و دودی که در آشپزخانه جمع شده بود؛ برود بیرون. دستش که رفت سمت شیشه، از کنار پیشخوان آشپزخانه چشمش افتاد به مقدمات جشنی که مریم روی میز چیده بود. امیر را که رفته بود طبقه بالا، صدا کرد. برادرش عین جنزدهها شده بود. انقدر سریع از پلهها دوید پایین که نزدیک بود پایش پیچ بخورد.
ـ چیه؟ اومد؟
ـ چته تو امیر؟ سکته میکنیا! نه نیومد. بیا ببین اینجا چه خبره!
امیر چشم چرخاند روی میز و کیکی که شکلاتش در گرمای اتاق آب شده بود. مناسبتش را نمیدانست. رفت جلوتر. رویش نوشته بود «تو بهترین بهانهای برای زندگی»، تقویم ذهنش زود شروع کرد به ورق خوردن. هیچ مناسبت خاصی را پیدا نکرد. نه تولدش بود، نه سالگرد ازدواجشان! رفت جلوتر و نشست مقابل میز. شاید در کاغذ لوله کردهای که با روبان بسته شده بود؛ میتوانست چیزی پیدا کند. روبان را که کشید و گرهاش که باز شد. یکدفعه برگه آزمایش افتاد بیرون. کلمات برایش بیشتر دردآور بود تا خوشحالکننده! بالأخره بچهدار شده بودند. آن هم بعد از هفت سال انتظار! مریم امشب میخواست این را بگوید که آن ضیافت دو نفره را به خاطرش برپا کرده بود. لبخند تلخی نشست روی لبهایش و نگاه کرد به علیرضا.
ـ ببین چقدر خوشحال بوده که سرویس گلسرخی قدیمی مادرشو چیده! علیرضا من کی برای نداشتن بچه ناشکری کردم که حالا زن و بچهمو یه جا گم کردم. علیرضا چطور میشه آدم تو یه شب هم خوشبخت بشه هم بدبخت؟ تو رو خدا اگه کابوسه بزن تو گوشم که زودتر بیدار شم.
انگار یادش رفته بود در آستانه چهل سالگیست و چقدر تا پیش از آن شب حواسش به رفتارش بوده! دستش را بلند کرد و کوبید روی صورتش. اما خواب نبود. علیرضا دیگر نتوانست طاقت بیاورد. سرش را انداخت پایین و رفت سمت حیاط که برادربزرگتر اشکهایش را نبیند و بیشتر از هم نپاشد. شماره هاشم را گرفت. باز هم رفیقش مثل چند تماس قبلی، در دسترس نبود. کلافه دست کشید بین موهایش، باید مریم را پیدا میکرد وگرنه همین امشب امیر میمُرد. اشکش را پاک کرد. بالأخره بعد از هفت سال داشت عمو میشد. چقدر برای شنیدن این واژه از دهان یک برادرزاده تپل کوچولو انتظار کشیده بود! امیر عین مردهای متحرک آمد بیرون. انگار پاهایش جان حرکت نداشت و میکشیدشان روی زمین.
ـ بریم. مریم یه جایی تو این شهر بی سر و ته منتظره من پیداش کنم.
گویی از جایی درون قلبش صدای مریم را میشنید که عاجزانه التماس میکرد پیدایش کند. صدایش را میشنید. نه آنقدر واضح که صدای علیرضا را میشنید. اما خودش بود؛ این را میدانست. مریم بود که داشت صدایش میکرد و میخواست که پیدایش کند. باید میرفت؛ باید همسر و فرزندش را هر کجای این شهر بودند؛ مییافت. حتی اگر قرار بود تمام بیمارستانها را زیر و رو کند.
***
دکترامینی بعد از چند ساعت از اتاق عمل آمد بیرون. هیچ احساسی در چهرهاش قابل تشخیص نبود. درست مثل همیشه! اما خدا میدانست در قلبش چه خبر است؟! کمتر اتفاق میافتاد که مجبور شود یک آدم بیهویت را عمل کند. ولی این زن با همه آنها که چنین وضعیتی داشتند، فرق میکرد. به سختی فرزند یکماههاش را در وجود خود نگه داشته و مثل یک گنجینه حفظش کرده بود. یاد خودش افتاد و جنینی که با اراده و سماجت او از همسرش گرفته شده بود. هیچوقت نمیتوانست ظلمی را که به ندا کرده فراموش کند. زنی که دیگر نتوانست مادری را تجربه کند و همه اینها تقصیر جاهطلبیهای او بود. خانم رحیمی آمد جلو.
ـ دکتر چه خبر؟
از غم و خاطره تلخ پرستار قدیمی بیمارستان باخبر بود و دلیل بیتابیش را میدانست.
ـ عمل خوب بود. ولی دیگه بقیهاش با خداست. جلوی خونریزی مغزی گرفته شده. فقط مشکل اینه که تا توی کما باشه نمیتونیم نظر درست درباره شرایطش بدیم. میدونید که چی میگم؟
زن منظور او را میفهمید. سالها خدمت در سمت پرستاری یادش داده بود که ممکن است چه بلاهایی سر زن بینوا بیاید. همه چیز ممکن بود. لمس و بیحرکت شدن مقطعی بخشی از بدن، کوری، عدم تکلم، فلج دائمی و خیلی بلاهای دیگر که کاش همگی یکباره از تن مادرِ جوان دور میشد. دکتر امینی حرفش را زد و رفت. اما او همان جا ماند و از پنجره بیمارستان شهر و آن همه چراغ روشنش را نگاه کرد. شهری که گوشهای از آن سارا، با تصور قتل و وحشتش از پلیس، داشت بار و بندیل میبست برای فرار! شاید میتوانست جایی برای پنهان شدن پیدا کند اما بعید بود کسی به یک قاتل جا بدهد. خزیده بود کنج انباری و محتویات کیف دزدی را ریخته بود روی زمین! کیف زن جز عابربانک و چندهزارتومان پول نقد چیز به درد بخوری نداشت. میماند یک عکس که لابد شوهرش بود. دلش برای مرد داخل تصویر سوخت. یادش رفته بود بگوید همسرش را به کدام بیمارستان سپرده و دیگر هم نمیتوانست با او تماس بگیرد. سیمکارت را جایی بین راه از پنجره تاکسی انداخته بود بیرون و باید همین فردا گوشی را میداد به یعقوب و پولش را میگرفت. گرچه میدانست مثل همیشه بُزخری میکند و چیزی دستش را نمیگیرد؛ اما در این آشفته بازارِ تعجیل در فرار، غیر از او کسی را پیدا نمیکرد. کیف صاحب ماشین اما چندان خالی نبود. دو جعبه سرویس طلا داخلش بود و یک بسته صددلاری که بدجور حال سارا را خوب کرد. تازه فهمید پسرک چرا آنطور مثل مرغ سرکنده دنبال ماشین دویده و هرچه فحش و فضیحت داشته نثار سارا و ایل و تبارش کرده! کلاه گیس عاریتی را از سرش برداشت و زیرلب گفت: «لابد خودشم اینا رو از ننهاش کش رفته! حالا من دو درت کردم که دیگه از این ننر بازیا درنیاری! پسرخوب که از ننه باباش دزدی نمیکنه کوچولو!»
حسام اما دزد نبود. برخلاف آنچه سارا تصور میکرد؛ او حتی صاحب ماشین هم نبود. فقط یک پیشکارساده بود که باید کارهای خانم مهندس را انجام میداد و همان چند دقیقه قبل از سرقت مأمور شده بود تا آن دوسرویس طلا را به دست خواهرِ خانم برساند. اما آن یک دسته صددلاری از قضا مال خودش بود. حاصل سالها پسانداز او و مادرش که تبدیل شده بود به دلار تا اگر گرانتر شد بفروشدشان. و همان روز داشت میرفت صرافی که قال قضیه را بکند و قرض برادرش را که چندهفتهای بود در زندان به سر میبرد پرداخت کند.
از ظهر که سارا ماشین را جلوی چشمهای حسام دزدیده بود؛ تا آن موقع که ساعت از نیمهشب هم گذشته و تهران داشت کمکم آماده خواب میشد؛ حسام آواره خیابانها شده بود. یک پایش در کلانتری بود، پای دیگرش در خیابان. جرأت نکرد ماجرای دزدی ماشین و طلاها را به خانم مهندس خبر دهد. خودش یک راست رفت سراغ پلیس. آخر سر هم خودشان به صاحب ماشین خبر دادند و او بدون در نظرگرفتن سالها خدمت پدرش و بعدا خود او توی دم و دستگاه آقای مهندس، به جوان بیچاره تهمت دزدی زد و پلیس بازداشتش کرد. تازه بعد از اینکه خبر پیداشدن ماشین سرقتی به پلیس آگاهی رسید هم آزادش نکردند. اصلا از کجا معلوم بود خودش با آن دخترک همدست نبوده؟ اصلا چه کسی غیر از خودش از ماجرای صددلاریها خبر داشت و میتوانست شهادت دهد که در ماشین بوده و حالا خودِ حسام هم متضرر شده؟ سرش را گذاشته بود به دیوار بازداشتگاه نیمه تاریک و به حال خودش میخندید. دست به کار شده بود برای آزادکردن برادرش و حالا خودِ او گرفتار شده و کسی نمیدانست کی از این اوضاع خلاص میشود. با خودش نجوا کرد:
ـ هر اتفاقی بیفته دیگه برای اونا کار نمیکنم. حتی اگه از گشنگی بمیرم.
زنِ بیانصاف و شوهرش بدجور چشمشان را بسته و دهانشان را باز کرده بودند. به کلی یادشان رفته بود تا به حال بارها از این نقل و انتقالات برایشان انجام داده و حتی مبالغ سنگین چک را نقد کرده! اگر میخواست دزدی کند، بارها پیش از این فرصتش را داشت ولی هیچوقت دست به مالِ دیگران نزده بود. یادش افتاد خانم مهندس تا همین دیروز از امانتداریش میگفت و امروز یکدفعه دزدش کرده بود.
ادامه دارد...