مریم جهانگیری زرگانی
هفته پیش خواندیم که نگار ندا را داخل اتاق برد تا حقیقت را برایش برملا کند اما حال بد او، خروج ندا از اتاق و افتادن چشمش به جعبه طلاها موقعیت را بهگونهای رقم زد که نگار در یک تصمیم احساسی و آنی همان نقشه فرزین را اجرا کند و گوشوارههای هدیه را از بین طلا خواهرش بردارد و داخل جیبش بگذارد... البته نگار خیلی زود از این کار پشیمان شد اما حضور ناگهانی ندا نگذاشت او گوشوارهها به سرجایش برگرداند. خلاصه او با گوشوارهها و بدون اینکه حرفی در این باره بزند، فقط با گفتن ماجرای بارداری احتمالیاش به ندا از اتاق بیرون زد و گوشوارهها را داخل کیفش انداخت... همه چیز به نظر خوب پیش میرفت که با دست گل پسرشان سینا و خالی شدن محتویات کیفش روی زمین و مقابل چشمان بهتزده خواهرش همه چیز خراب شد... بگذارید ببینیم در نهایت این ماجرا به کجا ختم میشود...
و اینک ادامه داستان...
قسمت آخر
فرزین سرِ پا نشست و محتویات کیف زنش را جمع کرد. گوشوارهها را برداشت و توی دستش سبک سنگین کرد. هنوز هم به درخشانی و زیبایی روز اول بودند، انگار نه انگار بدلی بودند. همانموقع ماهان برگشت.
ـ آقا به همسایه گفتم. میتونی بری ماشینت رو دربیاری.
فرزین فوری گوشوارهها را انداخت توی جیب کتش و بلند شد ایستاد. ماهان دور و برش را نگاه کرد.
ـ خانوما کوشن؟!
سینا که تازه گریهاش تمام شده بود گفت:
ـ رفتن توی اتاق در رو بستن!
سارا گفت:
ـ مامانی دوباره ناراحت شد.
فرزین تند به بچهها توپید:
ـ حرف نباشه! بدویین برین کفشاتون رو بپوشین.
فرزین تازه ماشین را از پارکینگ بیرون آورده بود که ندا و نگار هم رسیدند. هردو خواهر رنگ به رویشان نبود و از چشمهایشان معلوم بود گریه کردهاند. نگار از ماهان که مات و مبهوت داشت نگاهش میکرد خداحافظی کرد و سوار شد. دستش را از پنجره بیرون آورد تا دست خواهرش را بگیرد. ندا دستش را عقب کشید. اخم کرد. در حالی که لبش را میجوید به خواهرش زل زد. یکدفعه جلو آمد. خم شد. دستهایش را گذاشت لبه پنجره و آرام زمزمه کرد.
ـ من واسه تو و زندگیت حاضر بودم حتی جونم رو هم بدم. خواهر و برادر دیگهای که ندارم.
زن جوان مکث کرد. شانه بالا انداخت.
ـ فقط کافی بود بهم بگی. خودم دودستی تقدیمت میکردم. نه اینکه ازم بدزدیشون!
صدایش لرزید. آب دهانش را قورت داد. نگار دوباره سعی کرد دست خواهرش را بگیرد.
ـ آبجی...
ندا سر تکان داد.
ـ برو نگار... فقط برو... دیگه نمیخوام ببینمت.
زن جوان این را گفت و برگشت داخل خانه. نگار سرش را پایین انداخت. فرزین دستی برای ماهان تکان داد و راه افتاد. چند دقیقهای هیچکدام چیزی نگفتند. نگار آرام هق هق میکرد. فرزین از آینه عقب را نگاه کرد. بچهها هر دو خواب بودند. پرسید:
ـ مگه قرار نبود راستش رو بهش بگی؟
نگار داشت جلو را نگاه میکرد. صورتش خیس اشک بود. گفت:
ـ هرجا داروخونه دیدی نگه دار.
ـ داروخونه واسه چی؟
زن فوری دست بلند کرد.
ـ اینا اینا... یه دونه اینجا هست. نگه دار!
مرد ماشین را نگه داشت.
ـ چی میخوای تا خودم برم برات بگیرم؟
نگار بدون آنکه چیزی بگوید پیاده شد. فرزین داد زد:
ـ به من چرا کممحلی میکنی آخه!
نگار تند دستش را در هوا تکان داد.
***
فرزین بچهها را یکی یکی از توی ماشین بغل کرد و آورد سرجایشان خواباند. نگار فوری مانتو و روسریاش را درآورد و با کیف رفت توی سرویس بهداشتی. مرد کمی ایستاد و به در دستشویی نگاه کرد. بعد شانه بالا انداخت و از خانه بیرون زد. کمی بعد نگار از دستشویی بیرون آمد. رفت طرف پنجره. پرده را کنار زد و پنجره را باز کرد. باد سرد خورد توی صورتش. زن سرش را بیرون برد و چند تا نفس عمیق کشید. کیت تست بارداری را گذاشت لبه پنجره. زل زد به خیابان. فرزین را توی سوپرمارکت آنطرف خیابان دید که داشت با فروشنده حرف میزد. زن چشمهایش را تنگ کرد. فرزین به نظر عصبانی میآمد. دید که فرزین یکدفعه خیز برداشت طرف فروشنده، یقهاش را گرفت و کوبیدش به ویترین شیشهای پشت سرش. نگار جیغ خفهای کشید.
ـ یا امام غریب... داره چه غلطی میکنه؟!
فرزین فروشنده را کنار زد و از توی ویترین پشت سرش چیزی برداشت. بعد چند تا اسکناس از توی جیبش پرت کرد روی پیشخوان و از مغازه آمد بیرون. قبل از بسته شدن درهای شیشهای فروشگاه صدای مرد فروشنده را شنید که داشت با فریاد فحش میداد. زن سر تکان داد.
ـ دیوونه! حالا دیگه میخوای آدم بکشی؟!
کیت را نگاه کرد. دو تا خط صورتی پر رنگ روی صفحه سفید کوچکش افتاده بود. زن لبهایش را گاز گرفت و سر تکان داد. پیشانیاش را مالید. با صدای به هم خوردن در از جا پرید. فرزین همان طور که میآمد توی اتاق غر هم میزد.
ـ مرتیکه دایه عزیزتر از مادر شده! زبون خوش حالیش نیست. آقا اصلا من میخوام خودم رو بکشم. به تو چه!
وارد اتاق شد. چشمش به نگار افتاد.
ـ اینجایی؟!
نگار چیزی نگفت. مرد آمد کنارش ایستاد. زن به پاکت سیگار توی دست او نگاه کرد. فرزین پاکت سیگار را باز کرد. یک نخ در آورد و روشن کرد. پک عمیقی به آن زد و دود را از پنجره فرستاد توی هوا.
ـ آخیش... آخیش... راحت شدم.
حلقه دود توی هوای سرد پیچ و تاب خورد و گم شد. به نگار نگاه کرد.
ـ آخرش گوشوارهها رو دزدیدی، آره؟
نگار نفسش را تند بیرون داد.
ـ منم حس میکنم نیاز دارم سیگار بکشم!
مرد حرفش را نشنیده گرفت. پک دیگری به سیگار زد.
ـ بعدش که دوباره رفتین توی اتاق بهش چی گفتی؟
ـ گفتم وضعمون خرابه، به پول گوشوارهه نیاز داریم. نگفتم گوشوارهها مفتم نمیارزه. نگفتم چه کلاهی سرش گذاشتی. آبروت رو نبردم!
لبش را گاز گرفت و پوستهای خشکیده رویش را کند.
ـ چقدر طول بکشه تا ببخشدم خدا میدونه.
مرد سیگار را لبه پنجره تکاند.
ـ خیلی بی عقلی! خودم فردا بهش زنگ میزنم راستش رو میگم.
نگار بهش توپید:
ـ لازم نکرده! ندیدی امشب همش بهت میگفت داداش فرزین؟! به تو به چشم برادر نداشتهاش نگاه میکنه. من رو شاید یهروزی ببخشه، ولی تو رو اصلا.
فرزین سیگار را گذاشت لب پنجره. دستهایش را گذاشت زیر بغلهایش. چشمش به کیت تست بارداری افتاد.
ـ این چیه؟!
ـ تست بارداری!
مرد تکان محکمی خورد. کیت را برداشت. نگاهش کرد.
ـ مال توئه؟!
ـ نه پس... از تو خیابون پیداش کردم.
ـ دوتا خط قرمز یعنی چی؟
ـ یعنی حاملگی!
چشمهای فرزین بیرون زد.
ـ یعنی الان حاملهای؟
ـ اوهوم!
یکدفعه لبخند گشادی روی صورت مرد نشست.
ـ راست میگی؟!
نگار چرخید طرف شوهرش. از عکسالعملش خوشش آمد. انگار نه انگار نه شغل دارد و نه پسانداز. برای اولین بار در آن روز نفس راحتی کشید. صدای زنگ موبایل فرزین بلند شد. گوشیاش را از جیب شلوارش درآورد و نگاهش کرد.
ـ عه... کرمیه، همکار شرکت! الو... السلام آقای کرمی عزیز... ارادت داریم آقا... نه بابا، خواب کجا بود! تازه سر شبه!
مرد راه افتاد از اتاق بیرون رفت. نگار کیت را از لب پنجره برداشت و دوباره نگاهش کرد. دود سیگار روشن لب پنجره میخورد توی صورتش. سیگار را برداشت. لحظهای نگاهش کرد. بعد گذاشتش گوشه لبش و نفسش را آرام داد تو. هوای گرم دهانش را پر کرد. به سرفه افتاد. پک دیگری به سیگار زد. سرفه کرد و دود را از پنجره بیرون فرستاد. فرزین برگشت توی اتاق.
ـ نه آقا... خیلی خوشحال شدم... چشم حتما... شما هم به خانواده سلام برسون... ارادت... خداحافظ.
آمد پشت پنجره.
ـ نچ نچ نچ... کرمی بیچاره! میگه از وقتی تو رفتی...
مرد با دیدن نگار ماتش برد.
ـ داری چیکار میکنی!؟
نگار شانه بالا انداخت.
ـ سیگار میکشم!
فرزین تند شد.
ـ غلط میکنی! زن سیگار میکشه؟!
سیگار را از بین انگشتان زن بیرون کشید و از پنجره پرتش کرد بیرون.
ـ خیر سرت حاملهای!
نگار خونسرد نگاهش کرد.
ـ از این به بعد همینه دیگه آقا... یا نمیکشیم یا باهم میکشیم!
مرد دندانهایش را به هم فشار داد. پاکت سیگار را مچاله کرد و با همه زورش پرتش کرد بیرون. پاکت توی هوا تاب خورد و تا آن طرف خیابان رفت و صاف افتاد توی جوی آب. فروشنده که بیرون ایستاده بود و با تلفن صحبت میکرد با صدای پرت شدن پاکت توی آب از جا پرید. فرزین برایش دست تکان داد و داد زد:
ـ خیلی مخلصیم آقا کوروش!
کوروش مات و مبهوت دنبال منبع صدا گشت و تا چشمش به فرزین افتاد داد زد:
ـ برو بمیر!
نگار پورخند زد. فرزین لب ورچید.
ـ چه کینهای!
ـ کرمی چیکارت داشت؟ قراره یه پایان خوش داشته باشیم؟!
ـ نه بابا... این زنه که اومده بیچارهشون کرده. حتی رنگ لباسشونم اون انتخاب میکنه!
ـ وا!
ـ التماس دعا داشت که اگه جای خوبی مشغول شدم اون رو فراموش نکنم.
زن ابرو بالا انداخت.
ـ بیچاره کرمی که مجبوره سرکارش بمونه... بیچاره ندا که مجبوره با قوم شوهر بسازه... بیچاره من که یهدونه خواهرم رو تا اطلاع ثانوی از دست دادم...
مرد دست کشید به صورتش. زبری موهای تازه درآمده را زیر انگشتانش حس کرد.
ـ از فردا تا دوازده یک نصف شب کار میکنم. به فرهادم میگم برامون وام بگیره. هرچه زودتر یه جفت گوشواره طلای واقعی براش میخریم. تو اصلا غصه نخور. فقط به خودت و بچهها برس.
نگار عمیق نفس کشید.
ـ چقدر سخت بود این دو روز... انگار یک ماه طول کشید!
مرد ساعت موبایلش را نگاه کرد.
ـ عه... دوازده شده... سالگرد ازدواجمون مبارک! راستی این نصفهسیگار که حساب نیست، هست؟
زن تکیه داد به مرد و سرش را گذاشت روی شانهاش.
پایان