معصومه تاوان
هفته پیش خواندیم بازرسی که همه انتظار آمدنش را میکشیدند و قرار بود حسابی جلویش آبروداری کنند و جایگاه ده و مدرسه و آقامعلم را بالا ببرند، در وسط راه آمدن به مدرسه مجبور شد به دستشویی خانه مشاصغر مردهشور ده برود... دستشویی رفتن همان و گیر کردن در فضای تنگ و تاریکش همان... حالا ببینیم آخر چه بر سر این بازرس بدشانس میآید...
بازرس بیچاره چیزی نمانده بود که در محیط کوچک و کثیف دستشویی خانه مشاصغر از هوش برود و دارفانی را وداع کند. دندانهایش از ترس بهم میخوردند و نفسش سخت بالا میآمد.
ـ انشالله که حالا حالاها گذرتان به ما نخورد ولی خب... بکش طرف خودت دیگر... نان نخوردی؟ جوانی هنوز ولی مرگ پیر و جوان نمیشناسد.
حرفهای مش اصغر مرد بیچاره بیشتر ترسانده بود او از این طرف تقلا میکرد و مش اصغر از آن طرف با لگد به در میکوبید ولی انگار در قصد باز شدن نداشت. زنگ زده بود و گیر کرده بود. صدای ضربهها وحشت مرد را بیشتر میکرد و هول هراسش را دو چندان. دست آخر به خاطر ضربههای مشاصغر و تلاشهای مرد ستون چوبی لق از سقف مستراح کنده شد و درست افتاد پشت در.
ـ هیچی دیگر نور علی نور شد، دیگر به این راحتیها باز نمیشود. آقا سالمید؟ جاییتان زخم نشد که ها؟
ـ آقا برو مدرسه آقای مقدم را صدا بزن. من بازرس مدرسه هستم. آقا برو لطفا.
ـ بازرس؟ یعنی پلیسی؟ آقا معلم خبط و خطایی انجام داده؟
ـ نه آقا... برو آقا این موشها...
ـ ها نترس بابا جان میآیند و میروند، کاریت ندارند. باشد الان میروم و آقا را میآورم. گربهها هم از پسشان بر نمیآیند. میترسند گربه هم قدیمیها. دو تایند دیدیشان؟
ـ دو... تا؟
***
ـ آقا معلم و بچهها مرتب و منظم منتظر آمدن بازرس بودند که زن مش اصغر سراسیمه در کلاس را باز کرد و پرید توی کلاس.
ـ آقا بازرس مانده توی مستراح.
ـ چی؟
زن این را گفت و دوید سمت خانه. و باقی به دنبالش. پشت در خانه مش اصغر که رسیدند نفسهاشان بالا نمیآمد.
ـ برید تو دیگه...
ـ نه آقا ما نمیآییم تو، ما هنوز آرزو داریم.
ـ بله آقا این مش اصغر چشمهایش شور است چشم میکند.
ـ یعنی چه؟
ـ آقا مدام حال و احوالت را میپرسد، میخواهد دستش بیاید کی ریق رحمت را سر میکشی.
ـ آقا یک دفتر دارد پر از اسم اهالی آبادی تا میمیرند رویشان خط میکشد و منتظر آن یکی میشود.
ـ یعنی چه؟ برید کنار ببینم.
و وحشتزده پرید توی حیاط.
ـ خود دانی آقا. احوالت را پرسید جواب سر بالا بده.
صدای عیسیخان توی صدای آقا گم شد و شنیده نشد.
ـ چی شده؟ بازرس کجاست؟
ـ آقا توی مستراح گیر کردند. آقا ستون هم افتاده پشت در و هر چه میکنیم باز نمیشود. آمدیم ثواب کنیم کباب شدیم آقا.
عیسیخان از توی کوچه همان طور که داخل حیاط گردن کشیده بود، داد زد:
ـ بنایی ابراهیمخان است دیگر.
ـ به من چه ربطی دارد؟! مش اصغر خودش هر چه چوب موریانه خورده بود آورد انداخت روی سقف گفت مستراح است عیب ندارد.
ـ تو همیشه یک ور کارهایت میلنگد.
ـ هر قدر که پول بدهی همان قدر هم آش میخوری.
ـ تف مالی کردی رفتی بالا.
ـ گر تو بهتر میزنی بستان بزن.
ـ حالا باید چکار کنیم؟ حالتون خوبه آقای گل باقالی؟
جمعیت تا متوجه فامیلی آقای بازرس شدند نگاهی بهم انداختند.
مهری خانم با تعجب پرسید:
ـ به حق چیزهای نشنیده مگر مرغ است؟
و زدند زیر خنده و صدای خندهشان بازرس را که آن تو گیر افتاده بود عصبانیتر کرد. و داد و هوار راه انداخت.
ـ زود باشید آقای مقدم منو از اینجا بیرون بیارید وگرنه گزارش میدم آقاااا.
آقا به هول و ولا افتاد و ترسید. رفت و او هم چند لگد جانانه به درب آهنی زنگزده کوبید. گچ و کاه گل بود که از دیوارها میریخت.
ـ نکن آقا نکن الان منو زیر آوار میزاری.
در باز نمیشد. بازرس آن تو گیر افتاده بود و نمیشد بیرونش آورد. پچپچها بالا گرفت.
ـ آقا بگزارید آن تو بماند شما که اینقدر از او میترسید.
ـ آقا بیایید مثل فیلمها بمب پشت در بگذاریم.
ـ آقا به نظر من تقاص اعمالش را پس میدهد. بس که بچههای بدبخت را ترسانده.
ـ چوب خدا صدا ندارد. بس که من را این چند روز ترسانده خدا گذاشته توی کاسهاش.
ـ یک سوراخ توی دیوار درست کنیم برایش آب و نان بفرستیم.
آقا کلافه شده بود. بازرس عصبانی بود. صدایش میلرزید. میترسید هر لحظه سوسک و موشها و مارمولکها پایین بیایند و زنده زنده او را آن تو بخورند. افتاد به التماس.
ـ تو را به خدا آقای مقدم من رو بیارید بیرون لطفا من دارم از ترس میمیرم.
ـ همه چیز آماده است دیگر راحت، مردشور، کفن، قبر.
آقا نمیدانست چکار کند، درمانده شده بود.
ـ خواهش میکنم آقایان یک کاری بکنید این خبر اگر به اداره برسه آبروی من و مدرسه و شماها میره یک فکری بکنید آخه.
عیسی خان گفت:
ـ آقا بیا از سقف بیاریمش بیرون. مگر یک ستون از سقف نیفتاده خب میشود راحت کشیدش بیرون.
آقا نگاهی به عیسیخان کرد و بعد مثل قرقی پرید روی دیوار مستراح. آقای بازرس با هیکل چاق و گندهاش مثل بچهها از ترس به خودش میلرزید و کز کرده بود گوشه دیوار.
ـ چند نفر بیایید کمک.
موسیخان و صفرعلی پریدند روی سقف.
ـ مش اصغر یک طناب بنداز.
طناب را انداختند پایین. بازرس محکم چسبید به طناب. دو پیرمرد و آقا معلم زور زدند.
ـ آقا نمیاید بالا... اگر هم بیایید از این سوراخ جا نمیشود. خیلی چاق است.
آقا نگاهی به دور و اطراف انداخت و الاغ صفرعلی را دید. فکری به سرش زد.
طناب را انداختند گردن الاغ و خودشان هم پا به پای او کشیدند. بازرس به زحمت نصفش از سوراخ بیرون آمد و نصف دیگرش ماند آن پایین. شکمش از سوراخ رد نمیشد. بیچاره بین زمین و آسمان مانده بود.
ـ ماشالله چقدر میخوری آقا یکم مراعات کن.
ـ آخ شکمم...
ـ ایراد ندارد آقا جان اضافهها است آب میشود.
بالأخره به هر جان کندنی بوداو را بالا کشیدند. بازرس که نفسش تنگ شده بود و رنگ و رویش بهم ریخته بود وقتی بالا آمد لبه سقف نشست و نگاه بی رمق و ناتوانش را دوخت به جمعیتی که دیگر ترس از مش اصغر را هم کنار گذاشته بودند و آمده بودند توی حیاط.
ـ خب آقای گل باقالی بریم پایین.
ـ بریم پایین؟ خب نردبان بزارین. پرواز کنم؟
نیشهای همه باز شد. پرنده چاقی را تجسم کردند که به زحمت در حال بال بال زدن است.
ـ آقا اجازه ما نردبان نداریم. توی غسالخانه است. میت رویش گذاشته بودیم. بروم بیاورم؟
چشمهای بازرس گشاد شد و پرههای بینیاش تکان خورد. نگاه پر غضبش را دوخت به آقای مقدم که یعنی میدانم چه بلایی سرت بیاورم.
ـ خب آقا آرام آرام بیایید پایین دیگر. شما چطور بازرسی هستید که از دیوار نمیتوانید پایین بیایید؟! تازه از موش و سوسک هم میترسید.
چهارپایه لکنتهای را از گوشه حیاط آوردند و زیر پاهای آقای بازرس گذاشتند. او هم لرز لرزان یک پایش را دراز کرد و به زحمت روی چهارپایه لق گذاشت. دستش را هم از دست آقا جدا نمیکرد.
ـ ها حالا شد حالا پای دیگررررت.
و در لحظهای...
چهارپایه شکسته و کهنه تحمل وزن بازرس را نیاورد و شکست و بازرس با سر توی گودال کوچک گل زیر پایش افتاد. صورت بیچاره پر از گل و شل شد. تمام بدنش از خشم و عصبانیت میلرزید. دستش را به کمرش گرفته بود و ناله میکرد. آقای مقدم رنگ به رو نداشت. نمیدانست چه کند. دستپاچه شده بود و فقط میخواست امروز تمام شود.
ـ زنها دور بازرس جمع شدند و نچ نچ راه انداختند و مردها سر تکان میدادند و به آقا نگاه میکردند. بازرس دستش را به کمر و پاهایش گرفته بود و ناله میکرد. آقا از روی دیوار پایین آمد و به براتمحمد گفت:
ـ لطفا براتمحمد خان احتمالا یا در رفته یا... خواهشا کاری کنید.
نه آقا با این ارتفاع فکر نکنم در رفته باشد...
و نگاهی به مچ پاها و کمر و گردن بازرس انداخت.
ـ کار از زردچوبه و تخم مرغ گذشته باید گچ و سیمان کرد.
آقا محکم به پاهایش زد و گفت:
ـ حالتون خوبه آقای بازرس؟
ـ ولم کن آقاااا دیوانهام کردید. من رو به یک دکتر برسونید.
ـ آقا باید ببریم بهداری ولی با چه؟ نمیتانه راه بره که.
صبر کنید من الان برمیگردم.
ابراهیمخان شاد و هیجانزده دوید توی خانهاش و با فرغون برگشت. بازرس را انداختن توی فرغون و رفتند سمت بهداری.
آقا همان طور که دنبال بازرس و ابراهیمخان میدوید، به مش اصغر گفت:
ـ دست شما درد نکنه مش اصغر با این مهمان داریتون.
ـ وا آقا بازرستان زد دسشویی ما را خراب کرد ما باید طلبکار باشیم، حالا باید چکار کنیم هااا؟
آقا هما نطور وحشتزده پشت فرغون حامل بازرس به سمت بهداری میدوید.