کد خبر: ۵۵۳۶
تاریخ انتشار: ۰۷ دی ۱۳۹۹ - ۱۵:۵۳
پپ
رویای شیرین
صفحه نخست » داستان

معصومه تاوان

هفته پیش خواندیم بازرسی که همه انتظار آمدنش را می‌کشیدند و قرار بود حسابی جلویش آبروداری کنند و جایگاه ده و مدرسه و آقامعلم را بالا ببرند، در وسط راه آمدن به مدرسه مجبور شد به دستشویی خانه مش‌اصغر مرده‌شور ده برود... دستشویی رفتن همان و گیر کردن در فضای تنگ و تاریکش همان... حالا ببینیم آخر چه بر سر این بازرس بدشانس می‌آید...

بازرس بیچاره چیزی نمانده بود که در محیط کوچک و کثیف دستشویی خانه مش‌اصغر از هوش برود و دارفانی را وداع کند. دندان‌هایش از ترس بهم ‌می‌خوردند و نفسش سخت بالا ‌می‌آمد.

ـ ان‌شالله که حالا حالاها گذرتان به ما نخورد ولی خب... بکش طرف خودت دیگر... نان نخوردی؟ جوانی هنوز ولی مرگ پیر و جوان نمی‌شناسد.

حرف‌های مش اصغر مرد بیچاره بیشتر ترسانده بود او از این طرف تقلا می‌کرد و مش اصغر از آن طرف با لگد به در ‌می‌کوبید ولی انگار در قصد باز شدن نداشت. زنگ زده بود و گیر کرده بود. صدای ضربه‌ها وحشت مرد را بیشتر ‌می‌کرد و هول هراسش را دو چندان. دست آخر به خاطر ضربه‌های مش‌اصغر و تلاش‌های مرد ستون چوبی لق از سقف مستراح کنده شد و درست افتاد پشت در.

ـ هیچی دیگر نور علی نور شد، دیگر به این راحتی‌ها باز نمی‌شود. آقا سالمید؟ جاییتان زخم نشد که ‌ها؟

ـ آقا برو مدرسه آقای مقدم را صدا بزن. من بازرس مدرسه هستم. آقا برو لطفا.

ـ بازرس؟ یعنی پلیسی؟ آقا معلم خبط و خطایی انجام داده؟

ـ نه آقا... برو آقا این موش‌ها...

ـ ها نترس بابا جان ‌می‌آیند و ‌می‌روند، کاریت ندارند. باشد الان ‌می‌روم و آقا را ‌می‌آورم. گربه‌ها هم از پسشان بر نمی‌آیند. ‌می‌ترسند گربه هم قدیمی‌ها. دو تایند دیدی‌شان؟

ـ دو... تا؟

***

ـ آقا معلم و بچه‌ها مرتب و منظم منتظر آمدن بازرس بودند که زن مش اصغر سراسیمه در کلاس را باز کرد و پرید توی کلاس.

ـ آقا بازرس مانده توی مستراح.

ـ چی؟

زن این را گفت و دوید سمت خانه. و باقی به دنبالش. پشت در خانه مش اصغر که رسیدند نفس‌هاشان بالا نمی‌آمد.

ـ برید تو دیگه...

ـ نه آقا ما نمی‌آییم تو، ما هنوز آرزو داریم.

ـ بله آقا این مش اصغر چشم‌هایش شور است چشم ‌می‌کند.

ـ یعنی چه؟

ـ آقا مدام حال و احوالت را ‌می‌پرسد، ‌می‌خواهد دستش بیاید کی ریق رحمت را سر ‌می‌کشی.

ـ آقا یک دفتر دارد پر از اسم اهالی آبادی تا ‌می‌میرند رویشان خط ‌می‌کشد و منتظر آن یکی ‌می‌شود.

ـ یعنی چه؟ برید کنار ببینم.

و وحشت‌زده پرید توی حیاط.

ـ خود دانی آقا. احوالت را پرسید جواب سر بالا بده.

صدای عیسی‌خان توی صدای آقا گم شد و شنیده نشد.

ـ چی شده؟ بازرس کجاست؟

ـ آقا توی مستراح گیر کردند. آقا ستون هم افتاده پشت در و هر چه ‌می‌کنیم باز نمی‌شود. آمدیم ثواب کنیم کباب شدیم آقا.

عیسی‌خان از توی کوچه همان طور که داخل حیاط گردن کشیده بود، داد زد:

ـ بنایی ابراهیم‌خان است دیگر.

ـ به من چه ربطی دارد؟! مش اصغر خودش هر چه چوب موریانه خورده بود آورد انداخت روی سقف گفت مستراح است عیب ندارد.

ـ تو همیشه یک ور کارهایت ‌می‌لنگد.

ـ هر قدر که پول بدهی همان قدر هم آش ‌می‌خوری.

ـ تف مالی کردی رفتی بالا.

ـ گر تو بهتر ‌می‌زنی بستان بزن.

ـ حالا باید چکار کنیم؟ حالتون خوبه آقای گل باقالی؟

جمعیت تا متوجه فامیلی آقای بازرس شدند نگاهی بهم انداختند.

مهری خانم با تعجب پرسید:

ـ به حق چیزهای نشنیده مگر مرغ است؟

و زدند زیر خنده و صدای خنده‌شان بازرس را که آن تو گیر افتاده بود عصبانی‌تر کرد. و داد و هوار راه انداخت.

ـ زود باشید آقای مقدم منو از اینجا بیرون بیارید وگرنه گزارش ‌می‌دم آقاااا.

آقا به هول و ولا افتاد و ترسید. رفت و او هم چند لگد جانانه به درب آهنی زنگ‌زده کوبید. گچ و کاه گل بود که از دیوارها ‌می‌ریخت.

ـ نکن آقا نکن الان منو زیر آوار می‌زاری.

در باز نمی‌شد. بازرس آن تو گیر افتاده بود و ‌نمی‌شد بیرونش آورد. پچ‌پچ‌ها بالا گرفت.

ـ آقا بگزارید آن تو بماند شما که اینقدر از او ‌می‌ترسید.

ـ آقا بیایید مثل فیلم‌ها بمب پشت در بگذاریم.

ـ آقا به نظر من تقاص اعمالش را پس می‌دهد. بس که بچه‌های بدبخت را ترسانده.

ـ چوب خدا صدا ندارد. بس که من را این چند روز ترسانده خدا گذاشته توی کاسه‌اش.

ـ یک سوراخ توی دیوار درست کنیم برایش آب و نان بفرستیم.

آقا کلافه شده بود. بازرس عصبانی بود. صدایش ‌می‌لرزید. ‌می‌ترسید هر لحظه سوسک و موش‌ها و مارمولک‌ها پایین بیایند و زنده زنده او را آن تو بخورند. افتاد به التماس.

ـ تو را به خدا آقای مقدم من رو بیارید بیرون لطفا من دارم از ترس ‌می‌میرم.

ـ همه چیز آماده است دیگر راحت، مردشور، کفن، قبر.

آقا نمی‌دانست چکار کند، درمانده شده بود.

ـ خواهش ‌می‌کنم آقایان یک کاری بکنید این خبر اگر به اداره برسه آبروی من و مدرسه و شماها میره یک فکری بکنید آخه.

عیسی خان گفت:

ـ آقا بیا از سقف بیاریمش بیرون. مگر یک ستون از سقف نیفتاده خب ‌می‌شود راحت کشیدش بیرون.

آقا نگاهی به عیسی‌خان کرد و بعد مثل قرقی پرید روی دیوار مستراح. آقای بازرس با هیکل چاق و گنده‌اش مثل بچه‌ها از ترس به خودش ‌می‌لرزید و کز کرده بود گوشه دیوار.

ـ چند نفر بیایید کمک.

موسی‌خان و صفرعلی پریدند روی سقف.

ـ مش اصغر یک طناب بنداز.

طناب را انداختند پایین. بازرس محکم چسبید به طناب. دو پیرمرد و آقا معلم زور زدند.

ـ آقا نمیاید بالا... اگر هم بیایید از این سوراخ جا نمی‌شود. خیلی چاق است.

آقا نگاهی به دور و اطراف انداخت و الاغ صفرعلی را دید. فکری به سرش زد.

طناب را انداختند گردن الاغ و خودشان هم پا به پای او کشیدند. بازرس به زحمت نصفش از سوراخ بیرون آمد و نصف دیگرش ماند آن پایین. شکمش از سوراخ رد نمی‌شد. بیچاره بین زمین و آسمان مانده بود.

ـ ماشالله چقدر ‌می‌خوری آقا یکم مراعات کن.

ـ آخ شکمم...

ـ ایراد ندارد آقا جان اضافه‌ها است آب ‌می‌شود.

بالأخره به هر جان کندنی بوداو را بالا کشیدند. بازرس که نفسش تنگ شده بود و رنگ و رویش بهم ریخته بود وقتی بالا آمد لبه سقف نشست و نگاه بی رمق و ناتوانش را دوخت به جمعیتی که دیگر ترس از مش اصغر را هم کنار گذاشته بودند و آمده بودند توی حیاط.

ـ خب آقای گل باقالی بریم پایین.

ـ بریم پایین؟ خب نردبان بزارین. پرواز کنم؟

نیش‌های همه باز شد. پرنده چاقی را تجسم کردند که به زحمت در حال بال بال زدن است.

ـ آقا اجازه ما نردبان نداریم. توی غسال‌خانه است. میت رویش گذاشته بودیم. بروم بیاورم؟

چشم‌های بازرس گشاد شد و پره‌های بینی‌اش تکان خورد. نگاه پر غضبش را دوخت به آقای مقدم که یعنی ‌می‌دانم چه بلایی سرت بیاورم.

ـ خب آقا آرام آرام بیایید پایین دیگر. شما چطور بازرسی هستید که از دیوار نمی‌توانید پایین بیایید؟! تازه از موش و سوسک هم ‌می‌ترسید.

چهارپایه لکنته‌ای را از گوشه حیاط آوردند و زیر پاهای آقای بازرس گذاشتند. او هم لرز لرزان یک پایش را دراز کرد و به زحمت روی چهارپایه لق گذاشت. دستش را هم از دست آقا جدا نمی‌کرد.

ـ ها حالا شد حالا پای دیگررررت.

و در لحظه‌ای...

چهارپایه شکسته و کهنه تحمل وزن بازرس را نیاورد و شکست و بازرس با سر توی گودال کوچک گل زیر پایش افتاد. صورت بیچاره پر از گل و شل شد. تمام بدنش از خشم و عصبانیت ‌می‌لرزید. دستش را به کمرش گرفته بود و ناله ‌می‌کرد. آقای مقدم رنگ به رو نداشت. نمی‌دانست چه کند. دستپاچه شده بود و فقط ‌می‌خواست امروز تمام شود.

ـ زن‌ها دور بازرس جمع شدند و نچ نچ راه انداختند و مردها سر تکان ‌می‌دادند و به آقا نگاه ‌می‌کردند. بازرس دستش را به کمر و پاهایش گرفته بود و ناله ‌می‌کرد. آقا از روی دیوار پایین آمد و به برات‌محمد گفت:

ـ لطفا برات‌محمد خان احتمالا یا در رفته یا... خواهشا کاری کنید.

نه آقا با این ارتفاع فکر نکنم در رفته باشد...

و نگاهی به مچ پاها و کمر و گردن بازرس انداخت.

ـ کار از زردچوبه و تخم مرغ گذشته باید گچ و سیمان کرد.

آقا محکم به پاهایش زد و گفت:

ـ حالتون خوبه آقای بازرس؟

ـ ولم کن آقاااا دیوانه‌ام کردید. من رو به یک دکتر برسونید.

ـ آقا باید ببریم بهداری ولی با چه؟ نمی‌تانه راه بره که.

صبر کنید من الان بر‌می‌گردم.

ابراهیم‌خان شاد و هیجان‌زده دوید توی خانه‌اش و با فرغون برگشت. بازرس را انداختن توی فرغون و رفتند سمت بهداری.

آقا همان طور که دنبال بازرس و ابراهیم‌خان ‌می‌دوید، به مش اصغر گفت:

ـ دست شما درد نکنه مش اصغر با این مهمان داریتون.

ـ وا آقا بازرستان زد دسشویی ما را خراب کرد ما باید طلبکار باشیم، حالا باید چکار کنیم هااا؟

آقا هما نطور وحشت‌زده پشت فرغون حامل بازرس به سمت بهداری ‌می‌دوید.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: