نیلوفر حاجقاضی
« مگر
عشق را جز در هجران و غربت میتوان آموخت؟ پس این درد فراق همه هستی آدمی است...
سلامت دنیا بیماری است و بیماریاش شفا و سلامت، چراکه بنیان دنیا در عادات است و
سلامت حقیقی، هرچه هست در ترک عادات...» کلمات سحرانگیز شهید آوینی را پیوند میزنیم
به دنیای متفاوتی از دگرگونی، به روایت تحول شهیدی که غربت بزک شده روزگارش را تاب
نیاورد و در فرسنگها دورتر از وطنش تولدی دوباره یافت؛ تولدی از جنس شهادت.
سنگرهای خاکی جبهههای دفاع مقدس مهمان اروپایی، آن هم از جنس ناب فرانسوی هم داشته است. همان فرانسهای که کانون پناهندگی و فعالیتهای آزادانه منافقین بود فرزندی را هم روانه جبههها کرده است. جوانی که در جستجوی حقیقت از پاریس به قم مهاجرت کرد و در عملیات مرصاد آسمانی شد. جوانی به نام « ژروم ایمانوئل کورسل» ژروم یک مسیحی معتقد بود. جدایی پدر و مادر ژروم باعث شد او به تنهایی با مادر فرانسویاش زندگی کند و به تبعیت از او، مسیحی کاتولیک شود. پدر تونسی ژروم، مسلمان بود و او در سفرهایی که برای دیدار با پدرش به تونس داشت، با دین اسلام آشنا شد و بعد از انجام تحقیقات، مسلمان شد و نام »کمال» را برای خودش انتخاب کرد. او یک بار برای یکی از دوستانش در مدرسه حجتیه تعریف کرده بود: «بعد از مسلمان شدن، دیگر به کلیسا نمیرفتم. مادرم با دیدن این تغییر، نگرانم شد و با این تصور که مشکل روانی پیدا کردهام، مرا پیش پزشک برد. اما پزشک بعد از معاینه، به مادرم گفت: پسرت بیمار نیست بلکه مسلمان شده«.
او مسلمان، اهل سنت و شافعی مذهب شده بود اما حضور در مراسم دعای کمیل جرقهای بود که مسیر را برای او روشنتر کرد. شروع کرد به تحقیق و مطالعه کتابهای چهرههای سرشناسی مانند شهید «مطهری» و شهید «صدر» و حتی «هانری کوربن». یک روز دانشجویان کانون دیدند کمال موقع نماز خواندن، دستهایش را روی هم نگذاشته. هفته بعد دیدند روی مُهر سجده میکند و... خلاصه در همان جمع خودمانی، شیعه شدنش را جشن گرفتند. وقتی پرسیدند: چه کسی تو را شیعه کرد؟ در جواب گفت: دعای کمیل امامعلیعلیهالسلام
متولد پاریس
ژروم ایمانوئل کورسل در 1964 میلادی
در شهر پاریس متولد شده بود. در زمان مدرسه با کانون دانشجویان مسلمان در فرانسه
آشنا شد و در آنجا مشغول به فعالیت شد. کمال پس از تشرف به مذهب شیعه تصمیم میگیرد
به ایران سفر کند تا ضمن بازدید از ایران، علوم اسلامی را نیز در آنجا یاد بگیرد،
او در سال 1361 به قم مهاجرت کرد تا علوم دینی را در حوزه علمیه حجتیه فراگیرد.
دکتر «محمد سلیمانی» که از دوستان
قدیمی کمال در فرانسه است می گوید: «آن سالها ایرانیها رسم داشتند روزهای شنبه
در کنار رستوران دانشگاه در پاریس، برنامهای به نام «میز کتاب» اجرا میکردند به
این ترتیب که گروههای مختلف با گرایشات و سلایق متفاوت، کتابهای مورد نظرشان
را میآوردند و در معرض نمایش و فروش میگذاشتند. در ادامه فعالیتهای سیاسی و
فرهنگی روزهای شنبه، دوستان یک تشکل جدید هم به نام «کانون دانشجویان مسلمان»
ایجاد کردند و محلی را هم از سفارت ایران در پاریس برای فعالیت این کانون گرفتند.
هر شنبه و در جریان فعالیتها، مسلمانان مقیم پاریس ازجمله تونسیها، الجزایریها
و مراکشیها هم به ما ملحق میشدند و با ما اعلام همبستگی میکردند. در نتیجه
همین فعالیتها همپایشان به این کانون باز شد. «کمال» هم یکی از این افراد بود؛
یک نوجوان ۱۵، ۱۶ ساله که مادر فرانسوی و پدر تونسی داشت.»
کمال، نماز میخواند اما از برادران اهل تسنن بود. البته خیلی طول نکشید که در رفتوآمدهایش به کانون در اثر عشق و علاقهای که به امام و انقلاب داشت، مذهب شیعه را انتخاب کرد. این تحولات، روی زندگی خانوادگی کمال هم اثر گذاشته بود. یادم میآید یک روز که به کانون رفتم، دیدم یک خانم فرانسوی آنجاست. می شناختمش؛ مادر کمال بود. جلو رفتم و تا پرسیدم مشکلش چیست، شروع به گریه کرد. با یکی از دوستان، او را به کتابخانه کانون بردیم و شروع به صحبت کردیم. او با گلایه گفت: از روزی که پای کمال به کانون اسلامی باز شده، دیگر به خانه و پیش من نمیآید. شما فرزندم را از من گرفتهاید! پسرم را به من برگردانید.
گفتم:
شما فکر میکنید پسرتان جای بدی آمده؟ گفت: نه. تحقیق کردهام. بهترین
و سالمترین مکان در شهر پاریس، همین جاست. خیالم راحت است. اما مشکلم این است که
دیگر به من سر نمیزند.
فردایش با کمال صحبت کردم و پرسیدم: چرا به خانه نمیروی؟ در جواب گفت: من
مسلمانم و مادرم مسیحی است. با مسائلی مثل طهارت و تغذیه حلال چه کنم؟ گفتم: این
رفتارت، با دستورات اسلام منافات دارد. اگر مشکل، گوشت ذبح اسلامی است، خودت گوشت
ذبح اسلامی تهیه کن و به خانه ببر. با این کار، باعث می شوی مادرت هم غذای حلال
بخورد. اما حتما به دیدن مادرت برو. با این صحبتها، کمال به خانه برگشت و مادرش
هم راضی شد. او چند بار دیگر هم به کانون آمد.
یکبار پرسیدم: الان از وضعیت راضی
هستید؟ در جواب گفت: بله. هم از کمال راضی هستم، هم از شما«.
کابوس منافقین در «پاریس»
دکتر سلیمانی در ادامه می گوید: «از 30 خرداد 1360 که گروهک منافقین فعالیت مسلحانه را شروع کرد فعالیتهای سیاسی ایرانیان در فرانسه وارد فاز جدیدی شد و ماجرا بعد از فرار رجوی به همراه بنیصدر به فرانسه، شکل جدیتری به خود گرفت. منافقین که در فرانسه مستقر شدند، فعالیتهایشان را شروع کردند؛ در ایستگاههای مترو علیه جمهوری اسلامی ایران تبلیغ میکردند و از مردم فرانسه علیه انقلاب امضا جمع میکردند. یکی از کسانی که در مقابل منافقین و این کارهایشان قد علم کرد، کمال بود. او که چهرهای فرانسوی داشت، هر کجا آنها مردم فرانسه را دور خود جمع میکردند، حاضر میشد و با آنها بحثهای عقیدتی و سیاسی میکرد. طوری شده بود که هرجا کمال وارد میشد، منافقین مجبور میشدند آنجا را ترک کنند چون محکم میایستاد، سؤال میکرد و ماهیت آنها را برای مردم فرانسه افشا میکرد. آنها هم می دیدند این نوجوان فرانسوی خیلی به مسائل مسلط است و مانع فعالیتشان است، ناچار آن فضا را ترک میکردند. خلاصه در سالهای 60 و 61 آنقدر با منافقین بحث کرده بود که عملکرد آنها را خوب نقد میکرد و علیه آنها خوب مقاله مینوشت.»
فعالیتهای فرهنگی
کمال مدام در جستجو بود و در جلسات درس و نماز علما شرکت میکرد. بهطور مثال، در نمازهای مرحوم آیتالله العظمی مرعشی نجفی شرکت میکرد و آن موقع که هنوز کمتر کسی با مرحوم آیتالله بهجت آشنا بود، به محل اقامه نماز ایشان میرفت. به دوستانش در مدرسه حجتیه گفته بود: به من بگویید «ابوحیدر». دوست دارم نامی از حضرت علیعلیهالسلام روی من بماند. حالا این کنیه روی سنگ مزارش هم حک شده است.
یکی از برنامههای کمال، یادگیری زبانهای مختلف بود. فرانسه که زبان مادریاش بود. به زبان انگلیسی هم مسلط بود و به زبانهای آلمانی و ایتالیایی هم آشنایی داشت. در ایران علاوه بر زبان فارسی، از طریق طلاب لبنانی و سوری، زبان عربی را هم یاد گرفت. او کتابهای مهمی مانند «رساله حقوق» امامسجادعلیهالسلام، «شیعه در اسلام» نوشته علامه «سیدمحمدحسین طباطبایی» و «مسئله حجاب» نوشته شهید «مطهری» را به فرانسه ترجمه کرد.
رستگاری در وقت اضافه
با شروع جنگ تحمیلی کمال علاقه زیادی به شرکت در جنگ داشت اما مسئولین با این موضوع مخالفت میکردند، پس از چندین بار پیگیری برای رفتن به جبهه با راهنمایی بعضی از دوستانش از طریق سپاه بدر که مخصوص مجاهدین عراقی بود پیگیر شد.
محمدصادق حسینیمقدم نویسنده کتاب زندگی کمال از قول یکی از طلاب مدرسه حجتیه می گوید: «اولین روزهایی که منافقین وارد خاک ایران شده بودند، به اتفاق کمال در منزل یکی از دوستان دعوت بودیم. یکی از بچهها از کمال پرسید: جبهه نمیروی؟ کمال با تعجب گفت: الان که دیگر خبری نیست! دوستمان گفت: کجای کاری؟ منافقین به نزدیکی اسلامآباد رسیدهاند... کمال تا این جمله را شنید، بلافاصله به مدرسه برگشت«.
از اینجای قصه به بعد را حسینی بر اساس روایتهای همرزمان شهید کمال در لشکر بدر و گردان «صدر» پی میگیرد: «سر بزنگاه خودش را رساند. چند اتوبوس برای اعزام نیروها کنار پل حجتیه مستقر شده بود. کمال سراغ یکی از رانندهها رفت و با اصرار درخواست کرد منتظر بماند تا او برگردد. بعد به سمت مدرسه دوید و چند دقیقه بعد با ساک دستیاش برگشت. با همان اتوبوسها تا کرمانشاه رفتیم. صبح فردا بالگردی آمد تا تعدادی از نیروها را به منطقه پشت منافقین در نزدیکی تنگه مرصاد منتقل کند. خیلیها از جمله کمال داوطلب شدند. اما با رفتن کمال مخالفت شد. در آخرین لحظه سوار شدن نیروها، کمال و چند نفر دیگر خودشان را به بالگرد رساندند. میخواستند مانع سوار شدن شان شوند که شهید صیاد شیرازی که با آن بالگرد آمده بود، ضمانتشان را کرد و گفت: مانعی ندارد. بگذارید بیایند.
بعد از دقایقی در منطقه مورد نظر فرود آمدیم. برنامه اعلام شد؛ قرار بود منتظر دو گردان دیگر بمانیم و با ملحق شدن آنها، به منافقین حمله کنیم اما این انتظار طولانی شد و باعث شد 3 روز بدون آب و غذا در آنجا بمانیم. گرمای هوای مرداد آنقدر نیروها را تشنه و بیطاقت کرده بود که بعضیهایشان لب به گلایه و شکایت باز کردند. کمال تا این وضعیت را دید، با صدای بلند خطاب به آنها گفت: چرا اینطور میکنید؟ خجالت نمیکشید؟ ما امروز با این تشنگی و گرسنگی، با امامحسینعلیهالسلام همدردی میکنیم. شما امامحسینعلیهالسلام را نمیشناسید؟ امام و بچههایش در همین حالت زخمی و شهید شدند. من امروز امامحسینعلیهالسلام را شناختم. کمال در همان حال و هوا با اصابت چند گلوله به شهادت رسید و به دیدار معشوق شتافت.
هنوز بعد از 30 سال نام ابوحیدر بر سنگ مزار مجاهد فرانسوی می درخشد. سنگ مزاری که درآغوش صدها مزار دیگر در گلزار شهدای علی ابن جعفرعلیهالسلام قم آرام گرفته است.