کد خبر: ۵۵۱۶
تاریخ انتشار: ۰۷ آذر ۱۳۹۹ - ۲۱:۵۹
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی


ماه‌بانو

دست پیش برد و رادیوی ماشین را خاموش کرد. صدای گوینده زن که از عشق و محبت حرف می­زد؛ اعصابش را مختل کرده، روانش را به هم ریخته بود. دوباره حرف‌های این چندوقت سهراب به یادش آمد. گفته بود باید بین او و فرزندشان یکی را انتخاب کند. گفته بود در این زندگی یا جای اوست یا پسرکی که می­دانست در این سال‌ها با تمام گرفتاری‌هایی که برایشان پیش آورده، چقدر به او وابسته شده است. هرچه نباشد مادر بود و نخ حیاتش را به جان او گره زده بودند.

سر چرخاند و سعید را که روی صندلی پشتی مشغول بازی با توپ پارچه­ایش بود، نگاه کرد. چطور می­توانست از او بگذرد؟ از او و تمام خاطراتی که با هم داشتند؟ از شادمانی روزی که فهمید باردار شده تا آرامش وقتی که برای اولین بار بغلش کرد و از شیره­ جانش او را سیراب کرد یا لحظه­ای که گرچه دیرتر از باقی بچه­ها اما بالأخره شروع به راه­رفتن کرد و انگار دنیا را به او دادند؟! چطور باید از این همه خاطره و عشقی که به همراه آورده بود، می­گذشت؟

سهراب هم حق داشت. بدجور جلوی دوست‌هایش خجالت­زده شده بود. سعید را برده بود پارک که یک‌دفعه دو تا از همکارهایش را آنجا دیده و مجبور شده بود او را به آن‌ها نشان دهد. پسری که عین یک راز مگو از جلوی چشم غریبه­ها دور نگهش داشته بود و آن­شب یک‌باره پرده از رازش افتاده بود. درست از همان شب نحس همه­چیز بینشان تغییر کرد. وقتی آمد خانه دیگر خودش نبود. تا دو روز حتی یک کلمه نه با او حرف زد نه حتی یک نگاه به سعید انداخت که می­دانست چقدر دوستش دارد! پایش را کرده بود در یک کفش که یا من یا این بچه­ عقب­افتاده!

همه­ خاطراتش، از کودکی گرفته تا بزرگ‌سالی، گره خورده بود به سهراب و لجبازی‌هایش! چه ایام بچگی که به زور می­نشاندش لب حوض آبی خانه­ مادربزرگ تا با دوربین قدیمی پدرش از او عکس بگیرد تا پشت لبش سبز شد و گفت حق ندارد جز او با مرد دیگری عروسی کند و چه بعدها که توصیه­ پزشک را جدی نگرفت و بی­توجه به اینکه ممکن است فرزندشان عقب­افتاده دنیا بیاید، با او ازدواج کرد. سهراب همیشه لجباز بود و این یک‌دندگی حالا کار دست هردوتایشان داده بود.

سهراب؛ پسرِ خاله ناهید را، از وقتی چشم باز کرده بود دوست داشت. همیشه دور و برش بود و جلوی قلدربازی بچه­های محل، هوایش را داشت. نه گذاشته بود کسی چپ نگاهش کند و نه برخلاف این چندوقت که شده بود بلای جانش، از او اذیت و آزار دیده بود. هرچه با خودش فکر می­کرد نمی­توانست از سهراب دست بردارد! نه از او و نه از پسرکش که گرچه کمتر می­فهمید و دیرتر عمل می­کرد اما با همه­ این احوال، برایش از جان عزیزتر بود. اما سهراب گفته بود اگر پسرکش را انتخاب کند، دیگر او را نخواهد دید.

ترمز را تا آخر فشار داد و گوشه­ خیابان پارک کرد. پیاده­رو بدجوری شلوغ بود و آدم‌ها عین زنبورهایی که مشغول رفت‌وآمد در کندو باشند؛ دائم در حال جابجایی بودند. با خودش فکر کرد اگر اینجا رهایش کند چه خواهد شد؟ چه بر سرش خواهد آمد؟ لابد کسی پیدا می‌شد که ببردش پیش پلیس و دست آخر هم از آسایشگاه سر در می­آورد. اصلا چرا خودش سعید را نمیبرد یک آسایشگاه به دردبخور و آنجا رهایش نمی­کرد؟... نه، نمی­توانست! طاقت دیدن چشم‌هایش را وقت خداحافظی نداشت. تازه مطمئن بود اگر بداند قرار است بقیه­ عمرش را در کجا بگذراند؛ شده التماس سهراب را بکند. بالأخره می­رفت و برش می‌گرداند. اگر می­خواست رهایش کند باید همین ­جا و در همین پیاده­روی شلوغ و پر رفت‌و‌آمد می­گذاشتش و می­رفت پی زندگیش که می­دانست دیگر بدون سعید نه صفایی دارد و نه روحی!

سهراب گفته بود جای خالی سعید را با بچه­ای دیگر که فرزند خودشان نباشد پر خواهند کرد. گفته بود نمی­گذارد زندگی‌شان سوت و کور بماند. اما خوب می­دانست بدون سعید همه­چیز مفهومش را برای او از دست خواهد داد و جای خالی فرزندش با هیچ­چیز پر نخواهد شد.

ذهنش کشیده شد به شب گذشته و قیافه­ آشفته­ سهراب که انگار خودش هم آرام و قرار نداشت. هر آن منتظر بود بیاید جلو و بگوید که بی­خیال تصمیمش شده و بالأخره لجبازیش را کنار گذاشته! دلش می­خواست همان دیشب که سعید بدجور ساکت شده، تمام وقتش را به نقاشی گذرانده بود؛ سهراب حتی شده برای یک‌بار در عمرش از خر شیطان پایین می­آمد. اما هرچه انتظار کشید، هیچ خبری نشد! دست آخر او ماند و اجرای تصمیمی که شوهر بر دوشش گذاشته بود.

از ماشین پیاده شد و سعید را که هنوز مشغول بازی با توپش بود؛ بیرون آورد. با خودش فکر کرد شاید این آخرین لحظاتی باشد که می­توانست فرزندش را ببیند. پسرک بی­دست و پایش را که انگار برای بزرگ شدن عجله نداشت و در دنیای آدم‌های عجول برای او جایی تعیین نکرده بودند!

بغض گلویش را فشار داد و به زور سعی کرد جلوی ریزش اشک‌هایش را بگیرد. همراه با پسرکش وارد مغازه­ لباس فروشی شد. گذاشت سعید سر فرصت از تمام رنگ‌هایی که دوست دارد؛ یکی انتخاب کند و آخر سر همه را در ساک آبی رنگش جای داد. دل رها کردنش را نداشت و به بهانه­ خرید، مغازه­های اسباب­بازی را هم زیرورو کرد و کلی خرج روی دست خودش گذاشت. دلش می­خواست برای آخرین بار هم که شده با پسرکش غذا بخورد. می­خواست این یک روز هم که شده همه­چیز طبق میل فرزندش باشد. پس بی­توجه به سود و زیانش نشست پشت میز پیتزا فروشی و زیر نگاه بی­اهمیت این و آن به سعید غذا داد.

نگاهی به ساعتش انداخت یک ساعتی بیشتر به غروب نمانده بود و می­دانست سعید از تاریکی و تنهایی می­ترسد. پس باید تا هنوز خورشید در آسمان بود با او خداحافظی می­کرد و می­رفت. یک بار دیگر خودش را برای این کار لعنت کرد؛ اما می­دانست چاره­ای ندارد. پسرکش را نشاند روی پله­ مغازه­ا­ی پررفت‌و‌آمد و از او خواست صبر کند تا مادر برگردد پیشش! مادری که یگر بازنمی­گشت و قرار بود تمام مادرانگی­هایش را در آن نقطه دور بریزد.

دل دیدن چشم‌های سعید و آن لبخند مظلوم روی صورتش را نداشت. سرش را انداخت پایین و سوار ماشین شد. نفهمید کی از آن خیابان و رفت‌وآمد آدم‌هایش دور شد اما تا چشم باز کرد خودش را در ترافیک و اسیر بین کلی ماشین دیگر دید. آفتاب داشت غروب می­کرد. انگار چیزی ته دلش فرو ریخت. دیگر حواسش به ماشین‌ها که عین مورچه حرکت می‌کردند و بعید بود به این زودی از آن وضعیت خارج شوند؛ نبود. پیاده شد و دوید بیرون! برایش مهم نبود همه­ راننده­ها داشتند سرش داد و بیدار می­کردند و حرف‌های درشت تحویلش می­دادند. باید خودش را به سعید می­رساند تا قبل از تاریکی هوا در آغوشش بگیرد. انتخابش را کرده بود. سعید و سهراب را با هم می­خواست. هرطور که بود هیچ­کدامشان را از دست نمی­داد.

انقدر دویده بود که نفسش بالا نمی­آمد. جرئت نداشت به آن مغازه و پله­ کذاییش نگاه کند. میترسید پسرکش آنجا نباشد که اگر این‌طور بود، حتماً دیوانه می­شد. با احتیاط پیش رفت و از بین جمعیت که می­رفتند و می­آمدند، سعید را دید. نشسته بود روی پله­ مغازه و داشت با توپ پارچه­ایش بازی می­کرد. لبخند و اشک صورتش را پر کرد. رفت جلو و مقابلش زانو زد. پسرک با دیدنش دست پیش آورد و اشک‌های مادر را پاک کرد. باز مثل همیشه قطرات اشکش را بوسید و باعث شد دوباره گریه کند. این­بار اما در آغوش پسرکش که با دنیا عوضش نمی­کرد.

بدون اینکه سراغ ماشینش برود برگشتند خانه! می­دانست لابد تا حالا پلیس منتقلش کرده پارکینگ و دنبالش رفتن بی­فایده است. راننده تاکسی آهنگ شادی گذاشته بود که سعید دوست داشت و با خواننده­اش همراهی می­کرد. حس کرد تابه‌حال انقدر خوشحال نبوده، بعد یادش افتاد روزی که او برای اولین بار مادر صدایش کرد؛ همین حال را داشت و در پوست خودش نمیگنجید.

نمی­دانست سهراب چه واکنشی نشان خواهد داد اما حاضر نبود به خواستش عمل کند. دست در دست پسرکش وارد کوچه شد که چشمش افتاد به سهراب! هاج‌وواج مانده بود میان کوچه و معلوم بود حال خوشی ندارد. یک‌دفعه با دیدن آن‌ها دوید سمتشان و سعید را در آغوش گرفت.

کمی بعد که دوباره سه تایی در خانه­ کوچک اما باصفایشان کنار هم نشسته بودند و عصرانه می­خوردند. سهراب نقاشی پسرشان را نشانش داد. تصویر پسری که داشت به پدرش یک شاخه گل می­داد و زیرش نوشته بود: دوستت دارم بابا!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: