ماهبانو
دست پیش برد و رادیوی ماشین را خاموش کرد. صدای گوینده زن که از عشق و محبت حرف میزد؛ اعصابش را مختل کرده، روانش را به هم ریخته بود. دوباره حرفهای این چندوقت سهراب به یادش آمد. گفته بود باید بین او و فرزندشان یکی را انتخاب کند. گفته بود در این زندگی یا جای اوست یا پسرکی که میدانست در این سالها با تمام گرفتاریهایی که برایشان پیش آورده، چقدر به او وابسته شده است. هرچه نباشد مادر بود و نخ حیاتش را به جان او گره زده بودند.
سر چرخاند و سعید را که روی صندلی پشتی مشغول بازی با توپ پارچهایش بود، نگاه کرد. چطور میتوانست از او بگذرد؟ از او و تمام خاطراتی که با هم داشتند؟ از شادمانی روزی که فهمید باردار شده تا آرامش وقتی که برای اولین بار بغلش کرد و از شیره جانش او را سیراب کرد یا لحظهای که گرچه دیرتر از باقی بچهها اما بالأخره شروع به راهرفتن کرد و انگار دنیا را به او دادند؟! چطور باید از این همه خاطره و عشقی که به همراه آورده بود، میگذشت؟
سهراب هم حق داشت. بدجور جلوی دوستهایش خجالتزده شده بود. سعید را برده بود پارک که یکدفعه دو تا از همکارهایش را آنجا دیده و مجبور شده بود او را به آنها نشان دهد. پسری که عین یک راز مگو از جلوی چشم غریبهها دور نگهش داشته بود و آنشب یکباره پرده از رازش افتاده بود. درست از همان شب نحس همهچیز بینشان تغییر کرد. وقتی آمد خانه دیگر خودش نبود. تا دو روز حتی یک کلمه نه با او حرف زد نه حتی یک نگاه به سعید انداخت که میدانست چقدر دوستش دارد! پایش را کرده بود در یک کفش که یا من یا این بچه عقبافتاده!
همه خاطراتش، از کودکی گرفته تا بزرگسالی، گره خورده بود به سهراب و لجبازیهایش! چه ایام بچگی که به زور مینشاندش لب حوض آبی خانه مادربزرگ تا با دوربین قدیمی پدرش از او عکس بگیرد تا پشت لبش سبز شد و گفت حق ندارد جز او با مرد دیگری عروسی کند و چه بعدها که توصیه پزشک را جدی نگرفت و بیتوجه به اینکه ممکن است فرزندشان عقبافتاده دنیا بیاید، با او ازدواج کرد. سهراب همیشه لجباز بود و این یکدندگی حالا کار دست هردوتایشان داده بود.
سهراب؛ پسرِ خاله ناهید را، از وقتی چشم باز کرده بود دوست داشت. همیشه دور و برش بود و جلوی قلدربازی بچههای محل، هوایش را داشت. نه گذاشته بود کسی چپ نگاهش کند و نه برخلاف این چندوقت که شده بود بلای جانش، از او اذیت و آزار دیده بود. هرچه با خودش فکر میکرد نمیتوانست از سهراب دست بردارد! نه از او و نه از پسرکش که گرچه کمتر میفهمید و دیرتر عمل میکرد اما با همه این احوال، برایش از جان عزیزتر بود. اما سهراب گفته بود اگر پسرکش را انتخاب کند، دیگر او را نخواهد دید.
ترمز را تا آخر فشار داد و گوشه خیابان پارک کرد. پیادهرو بدجوری شلوغ بود و آدمها عین زنبورهایی که مشغول رفتوآمد در کندو باشند؛ دائم در حال جابجایی بودند. با خودش فکر کرد اگر اینجا رهایش کند چه خواهد شد؟ چه بر سرش خواهد آمد؟ لابد کسی پیدا میشد که ببردش پیش پلیس و دست آخر هم از آسایشگاه سر در میآورد. اصلا چرا خودش سعید را نمیبرد یک آسایشگاه به دردبخور و آنجا رهایش نمیکرد؟... نه، نمیتوانست! طاقت دیدن چشمهایش را وقت خداحافظی نداشت. تازه مطمئن بود اگر بداند قرار است بقیه عمرش را در کجا بگذراند؛ شده التماس سهراب را بکند. بالأخره میرفت و برش میگرداند. اگر میخواست رهایش کند باید همین جا و در همین پیادهروی شلوغ و پر رفتوآمد میگذاشتش و میرفت پی زندگیش که میدانست دیگر بدون سعید نه صفایی دارد و نه روحی!
سهراب گفته بود جای خالی سعید را با بچهای دیگر که فرزند خودشان نباشد پر خواهند کرد. گفته بود نمیگذارد زندگیشان سوت و کور بماند. اما خوب میدانست بدون سعید همهچیز مفهومش را برای او از دست خواهد داد و جای خالی فرزندش با هیچچیز پر نخواهد شد.
ذهنش کشیده شد به شب گذشته و قیافه آشفته سهراب که انگار خودش هم آرام و قرار نداشت. هر آن منتظر بود بیاید جلو و بگوید که بیخیال تصمیمش شده و بالأخره لجبازیش را کنار گذاشته! دلش میخواست همان دیشب که سعید بدجور ساکت شده، تمام وقتش را به نقاشی گذرانده بود؛ سهراب حتی شده برای یکبار در عمرش از خر شیطان پایین میآمد. اما هرچه انتظار کشید، هیچ خبری نشد! دست آخر او ماند و اجرای تصمیمی که شوهر بر دوشش گذاشته بود.
از ماشین پیاده شد و سعید را که هنوز مشغول بازی با توپش بود؛ بیرون آورد. با خودش فکر کرد شاید این آخرین لحظاتی باشد که میتوانست فرزندش را ببیند. پسرک بیدست و پایش را که انگار برای بزرگ شدن عجله نداشت و در دنیای آدمهای عجول برای او جایی تعیین نکرده بودند!
بغض گلویش را فشار داد و به زور سعی کرد جلوی ریزش اشکهایش را بگیرد. همراه با پسرکش وارد مغازه لباس فروشی شد. گذاشت سعید سر فرصت از تمام رنگهایی که دوست دارد؛ یکی انتخاب کند و آخر سر همه را در ساک آبی رنگش جای داد. دل رها کردنش را نداشت و به بهانه خرید، مغازههای اسباببازی را هم زیرورو کرد و کلی خرج روی دست خودش گذاشت. دلش میخواست برای آخرین بار هم که شده با پسرکش غذا بخورد. میخواست این یک روز هم که شده همهچیز طبق میل فرزندش باشد. پس بیتوجه به سود و زیانش نشست پشت میز پیتزا فروشی و زیر نگاه بیاهمیت این و آن به سعید غذا داد.
نگاهی به ساعتش انداخت یک ساعتی بیشتر به غروب نمانده بود و میدانست سعید از تاریکی و تنهایی میترسد. پس باید تا هنوز خورشید در آسمان بود با او خداحافظی میکرد و میرفت. یک بار دیگر خودش را برای این کار لعنت کرد؛ اما میدانست چارهای ندارد. پسرکش را نشاند روی پله مغازهای پررفتوآمد و از او خواست صبر کند تا مادر برگردد پیشش! مادری که یگر بازنمیگشت و قرار بود تمام مادرانگیهایش را در آن نقطه دور بریزد.
دل دیدن چشمهای سعید و آن لبخند مظلوم روی صورتش را نداشت. سرش را انداخت پایین و سوار ماشین شد. نفهمید کی از آن خیابان و رفتوآمد آدمهایش دور شد اما تا چشم باز کرد خودش را در ترافیک و اسیر بین کلی ماشین دیگر دید. آفتاب داشت غروب میکرد. انگار چیزی ته دلش فرو ریخت. دیگر حواسش به ماشینها که عین مورچه حرکت میکردند و بعید بود به این زودی از آن وضعیت خارج شوند؛ نبود. پیاده شد و دوید بیرون! برایش مهم نبود همه رانندهها داشتند سرش داد و بیدار میکردند و حرفهای درشت تحویلش میدادند. باید خودش را به سعید میرساند تا قبل از تاریکی هوا در آغوشش بگیرد. انتخابش را کرده بود. سعید و سهراب را با هم میخواست. هرطور که بود هیچکدامشان را از دست نمیداد.
انقدر دویده بود که نفسش بالا نمیآمد. جرئت نداشت به آن مغازه و پله کذاییش نگاه کند. میترسید پسرکش آنجا نباشد که اگر اینطور بود، حتماً دیوانه میشد. با احتیاط پیش رفت و از بین جمعیت که میرفتند و میآمدند، سعید را دید. نشسته بود روی پله مغازه و داشت با توپ پارچهایش بازی میکرد. لبخند و اشک صورتش را پر کرد. رفت جلو و مقابلش زانو زد. پسرک با دیدنش دست پیش آورد و اشکهای مادر را پاک کرد. باز مثل همیشه قطرات اشکش را بوسید و باعث شد دوباره گریه کند. اینبار اما در آغوش پسرکش که با دنیا عوضش نمیکرد.
بدون اینکه سراغ ماشینش برود برگشتند خانه! میدانست لابد تا حالا پلیس منتقلش کرده پارکینگ و دنبالش رفتن بیفایده است. راننده تاکسی آهنگ شادی گذاشته بود که سعید دوست داشت و با خوانندهاش همراهی میکرد. حس کرد تابهحال انقدر خوشحال نبوده، بعد یادش افتاد روزی که او برای اولین بار مادر صدایش کرد؛ همین حال را داشت و در پوست خودش نمیگنجید.
نمیدانست سهراب چه واکنشی نشان خواهد داد اما حاضر نبود به خواستش عمل کند. دست در دست پسرکش وارد کوچه شد که چشمش افتاد به سهراب! هاجوواج مانده بود میان کوچه و معلوم بود حال خوشی ندارد. یکدفعه با دیدن آنها دوید سمتشان و سعید را در آغوش گرفت.
کمی بعد که دوباره سه تایی در خانه کوچک اما باصفایشان کنار هم نشسته بودند و عصرانه میخوردند. سهراب نقاشی پسرشان را نشانش داد. تصویر پسری که داشت به پدرش یک شاخه گل میداد و زیرش نوشته بود: دوستت دارم بابا!