کد خبر: ۵۵۱۴
تاریخ انتشار: ۰۷ آذر ۱۳۹۹ - ۲۱:۵۸
پپ
صفحه نخست » داستانک


مرضیه ولی حصاری

5 شهریور

با تکان‌های دست فاطمه از خواب بیدار ‌می‌شوم. احساس ‌می‌کنم نفس ام بالا ‌نمی‌آید تلاش ‌می‌کنم تا نفس بکشم. فاطمه به سختی از جا بلند ‌می‌شود و لیوانی آب به دستم ‌می‌دهد. آب را لاجرعه سر می‌کشم. اشک در چشمانم حلقه ‌می‌زند اما ‌نمی‌خوام فاطمه را نگران کنم.

ـ چی شده سید مجتبی کابوس ‌می‌دیدی؟

سرم را به نشانه تایید تکان ‌می‌دهم. ملافه را از روی پاهایم کنار ‌می‌زنم و راهی حیاط ‌می‌شوم تا وضو بگیرم.

اولین مشت آب را که به صورتم ‌می‌زنم انگار آب را روی آتش ریخته باشند. کابوس جلوی چشمانم رژه ‌می‌ره شعله‌های آتش فریادی که کمک ‌می‌خواست. دیدن خوابش هم زجر آور است چه برسد...

همان جا روی ایوان مشغول خواندن نماز ‌می‌شوم تا شاید کمی آرام شوم تا اذان صبح وقت زیادی نمانده.

سر به سجده گذاشته ام و آرام اشک ‌می‌ریزم که سرو کله فاطمه پیدا می‌شود. کنارم ‌می‌نشیند.

ـ سید مجتبی چه خوابی دیدی که این جوری پریشون شدی؟

سر از سجده بر‌می‌دارم و اشکهایم را پاک ‌می‌کنم. فاطمه دل نگران به صورتم زل است. از خودم بدم ‌می‌آید نباید اینطور نگرانش ‌می‌کردم. دستان ظریفش را در دست ‌می‌گیرم .

ـ چیزی نشده عزیزم خوابه دیگه. انشالله خیره.

ـ به من و بچه مربوط ‌می‌شه؟

به چهره معصومش نگاه ‌می‌کنم که در هر حالی نگران مسافر کوچکش است.

ـ نه عزیزم به شما ربط نداره.

ـ تعریف کن برام. شاید با تعریف کردنش یه کم آروم شی. تو این پنج سالی که با هم ازدواج کردیم تا حالا این‌طوری ندیده بودمت تو خواب فریاد ‌می‌کشیدی و گریه ‌می‌کردی.

ـ ول کن فاطمه جان، گفتنش چه فایده داره؟!

فاطمه ول کن نبود تا ‌نمی‌فهمید چه خوابی دیده ام دست از سرم بر ‌نمی‌داشت. چهار زانو روی سجاده ‌می‌نشینم و به چشمانش خیره ‌می‌شوم. چه روزهای سختی را کنار من گذرانده و حالا ‌می‌خواهد به خیال خودش مرهم دردم باشد اما ‌نمی‌داند یاد آوری کابوسی که دیده‌ام بیشتر زجرم ‌می‌دهد دل به دریا ‌می‌زنم و برایش تعریف ‌می‌کنم.

ـ خواب خیلی بدی بود همه جا آتیش گرفته بود از هر طرف که ‌می‌رفتم آتیش زبونه ‌می‌کشید. ‌می‌خواستم فرار کنم که یه صدایی اومد برگشتم، دنیال صدا گشتم. صدای امام بود از وسط آتیش صدام ‌می‌کرد. امام که دیدم ‌می‌خواستم برم کمک ولی آتیش مثل سدی شده بود بین من و امام فقط صدای امام بود که ذکر یازهرا گرفته بود.

دوباره اشک‌هایم سرازیر ‌می‌شود. سرم را پایین ‌می‌اندازم. فاطمه دستش را زیر چانه‌ام ‌می‌گذارد و سرم را بالا ‌می‌آورم چشمان خودش هم به نم نشسته است.

ـ بمیرم برات چه خوابی دیدی. چقدر اذیت شدی. انشالله خیر مجتبی، نگران نباش هوا که روشن شد، میرم امامزاده این النگوم صدقه ‌می‌دم برای سلامتی امام. نگران نباش خدا خودش مراقبه.

به تنها النگوی دستش نگاه ‌می‌کنم. چه دل مهربانی دارد این زن.

***

میان کشو دنبال نامه رسیده از ستاد ‌می‌گردم که انگار آب شده و به زمین فرو رفته. دستم را به زور تا انتهای کشو فرو ‌می‌کنم که صادق وارد ‌می‌شود.

ـ آقا سید بیاید حاج احمد آقا پشت خط کارتون داره ‌می‌گن فوریه...

دستم را از کشو بیرون ‌می‌شکم و به سمت تلفن ‌می‌رم. دلم به شور افتاده. گوشی را که روی گوش ‌می‌گذارم صدای سلام و احوال‌پرسی احمد آقا انگار آب بر روی آتش دلم ‌می‌ریزد.

ـ آقا سید امروز امام از هیات دولت مهمان دارن، لطف کنید حواستون جمع باشه غیر از آقا رئیس‌جمهور و نخست وزیر بقیه همراهان به خوبی بازرسی بشن.

صدای حاج احمد آقا در گوشم زنگ ‌می‌زند. این روزها منافقین در شهر همه کار ‌می‌کنند. خواب دیشب جلوی چشمانم ‌می‌آید. حاج احمد هم نگران است.

بلند ‌می‌شوم و بچه‌ها رو به خط ‌می‌کنم باید همه را توجیه کنم.

ـ بچه‌ها حواستون باشه ما این جا حلقه آخر محافظت از جون امام هستیم. ما همه فدایی امامیم. کوچکترین اشتباه ما ‌می‌تونه تاوان بزرگی داشته باشه امروز آقا مهمان دارن غیر از آقای رجایی و باهنر کسی بدون بازرسی از این خط رد ‌نمی‌شه.

هنوز اول وقت است و تا آمدن مهمان‌ها زمان داریم. به صادق سفارش ‌می‌کنم که هر کسی که آمد مرا صدا کند. مشغول کارهایم ‌می‌شود. زمان مثل برق و باد ‌می‌گذرد. در حال نوشتن گزارش هستم که صادق صدایم ‌می‌کند. خودم را به اتاق بازرسی ‌می‌رسانم. آقای رجایی در حال گفتگو با آقای باهنر است که با سلام من متوجه حضورم ‌می‌شود.

ـ سلام، خوش آمدید...

رجایی مثل همیشه لبخند به لب دارد. جواب سلامم را ‌می‌دهند. با دست به درب خروج اشاره ‌می‌کنم.

ـ بفرمایید تشریف ببرید داخل حاج احمد آقا منتظرتون هستند.

رجایی به در ورود نگاه ‌می‌کند.

ـ چند نفر دیگه هم همراه ما هستند لطفا راهنماییشون کنید داخل شن.

ـ چشم، حتما شما بفرمایید.

آقای رجایی راه میفتد که یکی از همراهانشان وارد ‌می‌شود. برمی‌گردم و به چهره‌اش نگاه ‌می‌کنم. کشمیری است. با سر به آقای رئیس‌جمهور اشاره ‌می‌کند. آقای رجایی صدایم ‌می‌کند.

ـ اجازه بدید ایشون بیان داخل.

ـ چشم، حتما شما بفرمایید ایشون هم الان میان.

رجایی و باهنر ‌می‌روند. کشمیری هم به دنبالشان حرکت ‌می‌کند. هنوز چند قدمی با من فاصله دارد که دستم را جلوی سینه‌اش ‌می‌گیرم.

ـ آقای کشمیری زحمت بکشید کیفتون بدید بچه‌ها بازرسی کنن بعد تشریف ببرید.

کشمیری سر جایش میخکوب ‌می‌شود ولی سریع خودش را جمع و جور ‌می‌کند.

ـ می‌فهمی چی داری مگی؟! کیف منو ‌می‌خوای بازرسی کنی؟! مگه نشنیدی آقا رجایی چی گفتن؟! گفتن لازم نیست من بازرسی کنین.

روبرویش ‌می‌ایستم و سعی ‌می‌کنم لبخند بزنم.

ـ چرا شنیدم. ایشون فقط گفتن شما هم برید داخل ولی من دستور دارم همه رو بازرسی کنم. باید محتویات سامسونت بازرسی شه، زیاد طول نمی‌کشه.

صدای کشمیری بلند ‌می‌شود. ‌می‌خواهد فضا را به نفع خودش عوض کند.

ـ تو ‌می‌دونی من کی هستم؟ من دبیر شورای امنیت ملی هستم. به شما هم اجازه نمی‌دهم ‏این کیف سامسونت را بازرسی کنید چون متعلق به رئیس‌جمهوره حتی خود من هم اجازه بازکردن آن رو ندارم چه برسه به شما!

دستش را روی سینه ام ‌می‌گذارد تا بتواند رد شود. از جایم تکان ‌نمی‌خورم به چشمانش خیره ‌می‌شوم دلم گواه بد ‌می‌دهد مگر چه چیزی در آن کیف هست که اینطور مقاومت ‌می‌کند. سعی ‌می‌کنم آرامش کنم ولی اختیار از دستش خارج شده و فحاشی ‌می‌کند.

ـ گوش کنید ببیندید چی میگم. من فقط در صورتی که حاج احمد آقا اجازه بدن ‌می‌ذارم بدون بازرسی از این در رد بشید وگرنه باید از روی جنازه من رد بشید که این سامسونت ببرید داخل بیت.

ـ تو غلط ‌می‌کنی مردک بی همه چیز! فکر کردی چیکاره‌ای؟! ‌می‌دم پدرت در بیارن! تو داری به ریس‌جمهور این مملکت توهین میکنی. همه واسه من دُم درآوردن! تو کی هستی که بخوای تعیین تکلیف کنی، هنوز دو روز نیست پشت لبت سبز شده جوجه پاسدار.

صدای فحاشی کشمیری لحظه‌ای قطع ‌نمی‌شود ولی من همچنان محکم همان جا ایستاده‌ام. لحظاتی ‌نمی‌گذرد که مطمئن ‌می‌شود بدون بازرسی کیف امکان رفتن به بیت را ندارد. پس به سرعت از اتاق بازرسی بیرون ‌می‌رود. از در خارج ‌می‌شود. هنوز نگاهم به سامسونت دستش است. وقتی بیرون ‌می‌رود صادق را صدا می‌کنم.

ـ صادق زنگ بزن به آقای کلانتری همه چیز بگو، ببین چه دستوری ‌می‌دن من به این آقا مشکوکم.

***

8 شهریور

کلید ‌می‌اندازم و در را باز ‌می‌کنم. فاطمه در حال پهن کردن لباس‌ها روی بند است مرا که ‌می‌بیند لبخند ‌می‌زند.

ـ سلام چه عجب زودی اومدی؟

ـ سلام به روی ماهت. مگه خودت نگفتی می‌خوای بریم برای بچه خرید کنیم، واسه همین زود اومدم دیگه، مرخصی گرفتم.

به طرف ایوان ‌می‌روم و لب پله ‌می‌نشینم.

ـ شما یه لیوان چایی برای من بیار بعد حاضر شو تا بریم.

فاطمه به سمت آشپزخانه ‌می‌رود که صدای زنگ در بلند ‌می‌شود.

ـ من باز ‌می‌کنم.

سلانه سلانه به سمت در ‌می‌روم. زنگ در بی‌وقفه نواخته ‌می‌شود. دلم شور ‌می‌افتد پا تند ‌می‌کنم. در را باز ‌می‌کنم. سعید است برادر فاطمه، مضطرب و گریان. قلبم به تپش ‌می‌افتد.

ـ چی شد سعید؟ چرا گریه ‌می‌کنی؟ خانم جون چیزیشون شده؟

روی زمین ول ‌می‌شود.

ـ خبر نشنیدی سید؟ بیچاره شدیم! دفتر نخست وزیری رو منفجر کردم رجایی و باهنر...

حرف در دهانش نیمه ‌می‌ماند. گریه امانش ‌نمی‌دهد تا جمله‌اش را کامل کند.

با دست به پیشانی‌ام ‌می‌کوبم.

ـ آخر کار خودش رو کرد. نفوذی دفتر نخست‌وزیری کار خودش کرد!

سعید از جا بلند ‌می‌شود و روبرویم ‌می‌ایستد.

ـ چی میگی کی کار خودش کرد مگه تو ‌می‌دونی کار کیه؟

شانه‌هایم ‌می‌لرزد. من ‌می‌دانستم، دلم گواهی می‌داد. اگر آن روز وارد بیت شده بود...

کاش همان روز دستگیرش کرده بودیم... کاش...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: