ماهمنیر داستانپور
ﺧﻼﺻﻪ داﺳﺘﺎن:
ﻫﻔﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ از ﺳﺎل ﻫﺎ ﺑﺎﻷﺧﺮه اﻧﺘﻈﺎر ﻣﺮﯾﻢ و ﻫﻤﺴﺮش ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎن رﺳﯿﺪ و ﻣﺮﯾﻢ ﺧﺒﺮ ﺑﺎرداری اش را از ﻃﺮف دﮐﺘﺮ درﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ... او ﺑﻌﺪ از ﺷﻨﯿﺪن اﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ رﻓﺘﻪ ﺗﺎ ﻣﻘﺪﻣﺎت ﯾﮏ ﺟﺸﻦ دوﻧﻔﺮه را ﻣﻬﯿﺎ ﮐﻨﺪ، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ آﻣﺎده اﺳﺖ ﻓﻘﻂ ﻧﺪاﺷﺘﻦ ﻟﯿﻤﻮ ﺑﺮای ﺳﺎﻻد او را از ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮون ﻣﯽ ﮐﺸﺪ اﻣﺎ اﯾﻦ رﻓﺘﻦ ﺑﺎزﮔﺸﺘﯽ ﻧﺪارد و ﺗﺼﺎدف او ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ را ﺑﻬﻢ ﻣﯽ رﯾﺰد... از ﺳﻮی دﯾﮕﺮ اﻣﯿﺮ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺧﺒﺮ از ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﻫﻤﺮاه ﺑﺮادرش راﻫﯽ ﺧﺎﻧﻪ اﺳﺖ ﺑﺎ ﺗﻤﺎس ﯾﮏ ﻓﺮد ﻧﺎﺷﻨﺎس ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﻫﻤﺴﺮش را ﺟﻠﻮی ﺑﯿﻤﺎرﺳﺘﺎن ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﮔﯿﺞ و ﻣﻨﮓ ﺷﺪه و ﻧﻤﯽ داﻧﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﻪ ﮐﺎر ﮐﻨﺪ!
و اﯾﻨﮏ اداﻣﻪ داﺳﺘﺎن...
قسمت دوم
امیر بهتر از همه میدانست که مریم اهل اینجور شوخیها نیست اما دلش میخواست خودش را به آن راه بزند. علیرضا گوشی برادرش را برداشته و بارها با شماره مریم تماس گرفته بود. هر بار صدایی بیاحساس خبر از خاموشی میداد و دل هردوتاشان را بیشتر آشوب میکرد.
ـ گفت گذاشتتش جلوی بیمارستان.
ـ یعنی چی؟ چرا نپرسیدی کجا؟
ـ نمیدونم.
با ناباوری برگشت سمت علیرضا.
ـ نکنه شوخی باشه؟
ـ تو میشناسیش، مریم اهل این کاراست؟
امیر دلش میخواست از خودش گول بخورد. شاید اینطوری زنش سالم میماند و بلایی سرش نمیآمد. باید اول میرفت خانه. باید با چشم خودش میدید که مریم توی آشپزخانه مشغول کار است و همه اینها یک بازی بچهگانه بیشتر نبوده. پا گذاشت روی گاز و یکباره انگار ماشین از جا کنده شد. باید زودتر خودش را میرساند. علیرضا به شماره خانه هم چند بار زنگ زد. هیچکس تلفن را برنمیداشت؛ ولی ساکت ماند و چیزی به برادرش نگفت. میترسید یکدفعه قالب تهی کند. دستش رفت سمت گزینه پیام و به دوستش یک پیامک زد. «سلام هاشم جان. خوبی آقا؟ امشب محل کارتی یا میری خونه؟ یه خبر بهم بده.»
علیرضا خیال میکرد از طریق دوست پلیسش بهتر میتواند مریم را که چند دقیقه پیش زنی ناشناس گفته بود تصادف کرده؛ پیدا کنند. ولی فعلا نمیخواست به امیر چیزی بگوید. باید میگذاشت خانه خالی را با چشم خودش ببیند؛ بعد!
نگهبان بیمارستان دیده بودش که زن را از ماشین کشیده بیرون و خودش فرار کرده. ماشینش را هم نبرده بود و همان جا جلوی بیمارستان با درهای باز رهایش کرده و رفته بود. آقای عزیزی نگهبان بیمارستان هاج و واج مانده بود که چه کسی میتواند از آن عروسک گرانقیمت بگذرد؟ یاد حرفهای پسرش افتاد و اینکه آرزو داشت پدرش پولدار شود و بالأخره یک روز برایشان پراید بخرد. حالا دخترک سر به هوا ماشین گرانقیمت شاسی بلندش را گذاشته بود جلوی بیمارستان و الفرار.
آقای عزیزی با دیدن وضع و حال زار و نزار زن بینوا، بر و بچههای اورژانس را خبر کرده بود که به دادش برسند ولی خودش چندان امید نداشت زن دوباره چشم باز کند. صدای بوق ماشین دکتر امینی حواس بدجور پرت شدهاش را جمع کرد و زنجیر در را انداخت. لابد دکتر امینی برای رسیدگی به آن زن مصدوم آمده بود که انقدر عجله داشت. پرستارها گفته بودند: «مگر خدا به دادش برسد!»
نگهبانِ خسته که یک چشمش به پلیسهای اطراف ماشین بود؛ با خودش فکر میکرد کجای کار دنیا به هم میریخت اگر وضع و اوضاع مالی او هم انقدر خوب بود که میتوانست از این خاصه خرجیها برای دختر و پسرش بکند؟ تازه آنها برخلاف صاحب این ماشین لاکچری که مالش را رها کرده بود در خیابان و رفته بود پی کارش، بعید بود از این شیرینکاریها به خرج دهند و زن مردم را با خاک یکسان کنند. سامان سنش به پشت فرمان نشستن نمیخورد؛ اما با چهارتا کتاب و سیدی آموزشی برای خودش شوماخری شده بود و میتوانست در مسابقات رالی شرکت کند. هوش و ذکاوت و نمرههای بیست مرضیه هم توی مدرسه کرده بودش چشم و چراغ مدیر و معلمها! بعید میدانست آن دختر که آقای عزیزی نمیتوانست از ماشین خوش رنگ و لعابش چشم بردارد؛ اصلا هوش حفظ کردن علائم رانندگی را هم داشته باشد.
جناب سروان فهیمی که تا همان دو دقیقه پیش داشت زیر و بالای ماشین را چک میکرد؛ دست از کار کشید و آمد سمت اتاقک نگهبانی تا از او چندتا سؤال بپرسد. نگهبان بیمارستان از روی صندلیش بلند شد و رفت بیرون.
ـ جناب سروان چیزی فهمیدین؟ معلوم شد چرا صاحبش ولش کرده، رفته؟
فهیمی که عجیب سر درد داشت و از دست سؤالات نگهبان که انگار تمام نمیشد؛ کفرش درآمده بود؛ اخمهایش را در هم کشید و سرش را انداخت پایین.
ـ عموجان شما جواب منو بده. بگو ببینم اون دختره که گفتی از ماشین پیاده شد و فرار کرد؛ خوب دیدی؟ اگه دوباره ببینی، میشناسیش؟
آقای عزیزی فهمید باز وراجی کرده و زیادتر از کوپنش حرف زده. کلاه نگهبانی را از سرش درآورد و دست کشید به لبه سرمهای رنگش.
ـ والله جناب سروان، من خوب ندیدمش. یعنی تا اومدم نگاه کنم عین فنر در رفت و سوار یه تاکسی سمند شد.
جناب سروان از اولش هم فهمیده بود او با آن چشمهای ضعیف بعید است چیزی دیده باشد! فقط برای اینکه خیالش را راحت کند و کنجکاویش را فرو بنشاند جواب سؤال قبلی مردِ مسن را داد.
ـ راستی، ماشین سرقتی اعلام شده. اونیَم که دیدی صاحب ماشین نبوده. دزد بوده. ما داریم ماشینو میبریم. شبت بخیر.
این را گفت و رفت سراغ ماشین. هیچ مدرکی از زنِ مصدوم داخل ماشین پیدا نکرده بودند و این یعنی اگر خبری از کس و کارش نمیشد و او هم جان به جان آفرین تسلیم میکرد؛ یکراست روانه سردخانه میشد. بی آنکه نام و نشانی داشته باشد. و باید انقدر آنجا میماند تا اطمینان حاصل میکردند که هیچ قوم و خویشی ندارد. جناب سروان نمیدانست کیف پول و موبایل مریم همگی دست دختریست که زیرش گرفته و خودش فراری شده؛ مثل کیف صاحب ماشین و لپتاپش که همگی را یکجا دزدیده بود. سارا تا فردا موبایل و لپتاپ را تحویل یعقوب میداد و محتویات کیف را هم بین خواهر و برادرهایش تقسیم میکرد. فقط دلش میسوخت چرا آن تصادف، ماشین گرانقیمت را با همه تجهیزات نامبر وانش از دست او درآورده و نگذاشته بود تبدیل به پولش کند؟!
آقای عزیزی بعد از رفتن پلیسها انگار غمباد گرفته باشد؛ نطقش کور شد. یکدفعه دلش برای دخترک دزد سوخته بود. گویی ذکر گرفته باشد یک بند زمزمه میکرد: «امان از نداری!» میترسید این بلاها سر دوتا بچه خودش هم بیاید. آنها هم کم عقده نداشتند. لابد دخترک سارق هم مثل آنها یک دنیا عقده بوده؛ وگرنه دارا که دلیلی برای دزدی یک ماشین ندارد. اگر هم بخواهد بدزد با رقمهای بالای چندهزارمیلیارد راضی میشود. عجیب نبود اگر سامان بهخاطر یک پراید دست دوم حاضر میشد دزدی کند. بالأخره هر طور حساب میکرد سامان عاشق رانندگی بود و در و دیوار زیرزمین نمورشان را که به عنوان اتاقش از آن استفاده میکرد پر کرده بود از عکس ماشین و رانندههای کاربلد گردنکلفت آنور آبی! اما مرضیه بعید بود از این اشتباهات بکند. هر چه نباشد؛ به مادرش رفته بود و از دنیا چیزی نمیخواست غیر از درس خواندن و شوهری که بتواند در کنارش آسوده زندگی کند. مرضیه دلش میخواست دکتر شود و با هوش و پشتکاری که داشت به آرزویش هم میرسید.
صدای حمید که آمد؛ آقای عزیزی فلاسک و لیوانش را گذاشت داخل ساک و از اتاقک بیرون رفت. نوبت شیفتش تمام شده بود و میتوانست برود خانه. حمید سُروری هم جوانتر بود؛ هم زن و بچه نداشت که دل نگرانشان باشد و بهترین گزینه بود برای نگهبانی شیفشب. آقای عزیزی میخواست برود خانه تا با فرزندانش صحبت کند و از آخر و عاقبت دزدی برایشان بگوید. با اینکه ته دلش میدانست بچههایی که نسیبه خانم تربیت کرده بعید است که دست به چنین کارهایی بزنند ولی اول باید میرفت داخل ساختمان برای کارت زدن و اعلام خروج. چشمش که خورد به خانم رحیمی پرستار باسابقه اورژانس فکری شد که از حال و اوضاع زنِ بینام و نشان بپرسد. خانم رحیمی بدجور توی فکر بود.
ـ نَخسته خانم رحیمی، خیلی تو فکری عموجان!
ـ سلامت باشی! اعصابم خرده عمو! هر بار که یه مریضِ بیهویت میبینم همین طوری میشم.
آقای عزیزی میدانست او هنوز عزادار پدرپیرش است که یک گوشه از این شهر بزرگ دور از فرزندانش جان داده بود و سه روز بعد در سردخانه یک بیمارستان پیدایش کرده بودند. حواسپرتی پرستارش باعث شده بود پیرمرد آلزایمری آواره خیابانها شود و همان جا بمیرد.
ـ خدا رحمت کنه پدرتو!
ـ خدا رفتگان شمارم بیامرزه.
ـ حالا این بنده خدا چی میشه؟ زنده میمونه یا نه؟
ـ خدا عالمه! حالا که دکتر امینی داره عملش میکنه. بدبختی، زنِ بیچاره باردارم هست.
نگهبانِ خسته که مرخص شده و باید میرفت خانه، ته دلش خالی شد.
ـ ای داد بیداد! بچهاش مُرد؟
چشمهای خانم رحیمی رنگ غم گرفت.
ـ کار خدا رو میبینی عمو؟ بچه سقط نشده! ولی معلوم نیست مادرش بمونه یا نه. اگه سر مادره بلایی بیاد، بچهام کارش تمومه. خدا لعنت کنه اونی که این بلا رو سرشون آورده.
آقای عزیزی زبانش نچرخید به این لعن و نفرین. یاد بچههای خودش افتاد و دنیای پرعقدهای که با نداریش برایشان ساخته بود. میترسید یک روزی یک جایی آنها هم چشمشان بیوفتد به دست غریبه و برق داشتههای او کورشان کند و مصیبت بار بیاید. باید زودتر میرفت خانه و حجت را به هردوتاشان تمام میکرد.
ادامه دارد...