کد خبر: ۵۵۱۲
تاریخ انتشار: ۰۷ آذر ۱۳۹۹ - ۲۱:۵۸
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


مریم جهانگیری زرگانی

خلاصه داستان:

هفته پیش داستان به اینجا رسید که نگار با خجالت فراوان به بهانه دلتنگی بچه‌ها، به خواهرش اصرار می‌کند که شب آن‌ها را به عنوان مهمان پذیرا باشد تا بتواند رو در رو و در فرصتی مناسب ماجرا را برایش تعریف کند و به این کابوس وحشتناک پایان دهد اما همیشه مسائل آن طور که انسان تصور می‌کند پیش نمی‌رود...

اینک ادامه داستان...

قسمت چهارم

فرزین لم داده بود روی مبل و دست زده بود زیر چانه‌اش. داشت بچه‌هایش را نگاه می‌کرد که لبه بالکن ایستاده بودند و با کسی در طبقه پایین حرف می‌زدند. هرازگاهی بهشان تذکر می‌داد روی دیوار خم نشوند. صدای نگار را شنید که گفت:

ـ نمی‌ذاره ظرفای شام رو بشورم!

مرد چرخید و زنش را نگاه کرد.

ـ بشین کارت دارم.

نگار نشست. فرزین گردن کشید طرف آشپزخانه.

ـ ماهان هم توی آشپزخونه‌اس؟

ـ آره!

مرد صدایش پایین آورد.

ـ قضیه گوشواره‌ها رو گفتی به ندا؟

ـ نمی‌تونم فرزین! به خدا خجالت می‌کشم. اینا به پول گوشوارهه خیلی نیاز دارن.

فرزین سر تکان داد.

ـ می‌دونم. ماهان کلی درباره قسط و وام و همه چی روده‌درازی کرد. اگه گوشوارهه رو حذف کنیم احتمالا اصلا نمی‌تونن وام بگیرن.

نگار آه کشید. به چشم‌های شوهرش زل زد.

ـ فرزین جان، تو نمی‌تونی از بابات یا از برادرت یه ده میلیونی قرض کنی بدیم به اینا؟

ـ بابای من بنده خدا پولش کجا بود! یه بازنشسته معمولی با دو میلیون حقوق، فوق فوقش بتونه سه چهار میلیون بهم بده.

ـ به داداش فرهادت بگو برامون وام بگیره. به فرهنگی‌ها خوب وام میدن.

ـ وام‌هایی که آموزش و پرورش میده مبلغش کمه، کلی هم دنگ و فنگ داره، طول میکشه. این‌جور که ماهان می‌گفت فقط تا آخر هفته دیگه وقت دارن ودیعه بذارن بانک.

نگار نچی کرد و سر تکان داد.

ـ پس من چیکار کنم؟ زندگی خواهرم از هم می‌پاشه.

ـ چرا شلوغش می‌کنی؟ برای چی از هم بپاشه؟ اینا که دارن مفت و مجانی این‌جا زندگی می‌کنن. حالا یه‌سال دوسال دیرتر خونه بخرن. به خدا قدر آسایششون رو نمی‌دونن. اگه بابای من همچین جایی بهم می‌داد از جام تکون نمی‌خوردم.

ـ تو از مشکلات اینا هیچی نمی‌دونی. خواهر من اینجا اسیر دست خانواده شوهرشه. ندیدی وقتی داشتیم می‌اومدیم بالا، مادرشوهره چطوری عین اسکن فرودگاه سرتاپامون رو چک کرد؟!

فرزین نفسش را با صدا بیرون داد و صورتش را مالید.

ـ من نمی‌دونم بابات چی تو این مرتیکه دراز دید که دختر دسته گلش رو داد به اینا!

نگار پوزخند زد.

ـ وقتی من و تو هم ازدواج کرده بودیم کل فامیل همین رو پشت سرمون می‌گفتن!

فرزین صاف نشست.

ـ واقعا که! خداییش من از شوهرخواهرت بهتر نیستم؟

نگار تند گفت:

ـ من چه می‌دونم! الان مگه مشکل ما شوهر ندا ست؟! مرد! از یه جایی پول جور کن. به همکارات زنگ بزن، به رئیست رو بنداز. این شری که درست کردی رو جمعش کن.

ـ من زنگ بزنم به کسی که اخراجم کرده، ازش پول گدایی کنم؟!

نگار دست به سینه شد و زل زد به روبرو. دو قطره درشت اشک از چشم‌هایش بیرون آمد. فرزین تند گفت:

ـ گریه نکن الان اینا میان زشته. همین‌جوری هم شوهرخواهرت فکر می‌کنه ما باهم دعوا کردیم.

مرد چرخید طرف زنش و نگاهی به آشپزخانه انداخت.

ـ ببین... الان که خواهرت اومد پاشین باهم برین یه گوشه، هرطور که خودت صلاح می‌دونی قضیه رو براش تعریف کن. اصلا همه‌چی رو بنداز گردن من...

نگار توی صورت شوهرش براق شد.

ـ نیاز نیست بندازم گردنت. همه‌چی گردن تو هست.

ـ خیله خب... خیله خب... رک و راست بهش بگو شوهر من یه بچه نفهمه که هنوز نمی‌تونه خوب و بد رو از هم تشخیص بده!

ـ آره حتما... کاری کنم که خواهرم هم حرفایی که فامیل پشت سرمون می‌زدن رو تایید کنه!

ـ اگه شوهرش نبود خودم همه‌چی رو بهش می‌گفتم.

مرد لحظه‌ای مکث کرد.

ـ اصلا یه فکری! امشب هیچی نمی‌گیم. فردا صبح که ماهان نیست، بچه‌ها رو می‌ذاریم خونه بابام‌اینا، دوتایی میاییم اینجا با ندا حرف می‌زنیم. ماهان هم اصلا خبردار نمیشه.

ـ خیالت راحت... قبل از این که من و تو کفشامون رو در بیاریم مادره به ماهان خبر داده! یه‌کاری نکن که شوهرش بهش شک کنه.

فرزین نفسش را تند بیرون داد.

ـ من دیگه چیزی به ذهنم نمی‌رسه. صبح که می‌خواستی از آبروت هم بگذری حالا حتی از آبروی منم کوتاه نمی‌آیی!

ـ مشکل من آبروی خودم یا تو نیست، نگران زندگی خواهرمم.

فرزین رویش را برگرداند. چنگ زد لای موهایش. چشمش به بالکن افتاد. یک‌دفعه داد زد:

ـ سینا این‌جوری خم نشو روی دیوار. می‌افتی پایین بچه! اصلا بیایین تو، زود بیایین داخل.

سارا تند آمد داخل. اما سینا همان‌جا ایستاد.

ـ می‌خوام با اون بچه‌ها بازی کنم.

ـ لازم نکرده. اگه نیایی داخل همین الان پا میشیم میریم خونه‌ خودمون.

سینا زد زیر گریه.

ـ مامان... نریم خونه.

همان‌موقع ندا و ماهان به هال آمدند. ندا گفت:

ـ چرا گریه می‌کنی خاله؟ چی شده؟

فرزین پرسید:

ـ طبقه پایین بچه هست؟

ماهان گفت:

ـ خواهرزاده‌هام هستن. امشب مهمانن خونه مامانم.

سارا گفت:

ـ ما باهاشون دوست شدیم.

ندا ظرف میوه را گذاشت وسط میز.

ـ اگه از نظر شما اشکالی نداره، ماهان بچه‌ها رو ببره پایین که با خواهرزاده‌هاش بازی کنن.

سارا فوری گفت:

ـ بابا، مامان... اجازه بدین بریم.

نگار فرزین را نگاه کرد. فرزین بلند گفت:

ـ سینا بیا با عمو ماهان برین پایین با بچه‌ها بازی کنین.

سینا دوید داخل و سارا از جا پرید.

ـ آخ جون!

نگار دست کرد توی کیفش و چندتایی شکلات درآورد.

ـ این شکلاتا رو هم ببرین با دوستاتون بخورین.

سینا شکلات‌ها را گرفت و چپاند توی جیب شلوارش.

ـ بازم بده!

ـ نه دیگه مامان، زیاد میشه. بقیه‌اش بمونه توی کیفم، فردا با سارا بخورین.

سینا می‌خواست باز هم چانه بزند. اما ماهان بلند گفت:

ـ بدو سینا... بدو بریم که دوستات منتظرن. فقط اونجا دیگه اسرار مامان و بابا رو برملا نکنی ها!

نگار بلند گفت:

ـ سینا... با کسی دعوا نکنی‌ها مامان!

بچه چشمی پراند و دوید از خانه بیرون. همین که در بسته شد فرزین رو به ندا گفت:

ـ من باید یه‌بار فلفل بریزم توی دهن این شوهر شما که طعنه زدن از سرش بیفته!

نگار به شوهرش توپید:

ـ عه... فرزین!

ندا انگشت خودش را گاز گرفت.

ـ وای خاک بر سرم! ببخشید داداش فرزین! اینا خانوادگی همین‌جوری‌ان. زبونشون عین نیش عقربه! تازه حالا ماهان خوبه.

فرزین گفت:

ـ از ما می‌گذره آبجی، خدا به شما صبر بده.

نگار اخم کرد.

ـ بسه!

مرد شانه بالا انداخت. با دست به اطرافش اشاره کرد.

ـ ولی ندا خانوم به نظر من اشتباه می‌کنین می‌خواین از اینجا پاشین. خونه خوبیه، هم بزرگ و دلبازه، هم محله‌تون آرومه. از همه مهم‌تر مجانیه. می‌دونین ماهی چهار میلیون قسط اونم توی این دوره زمونه که همه چی لحظه‌ای گرون میشه چقدر سخته.

ندا به ظرف میوه اشاره کرد.

ـ میوه بردارین...

بعد فرزین را نگاه کرد.

ـ حرف شما درسته ولی خب این خونه ارثیه، فقط مال ماهان که نیست. خدایی نکرده اتفاقی برای مادرش بیفته، همه توقع دارن زودتر سهم الارثشون رو بگیرن. یه خرده هم با خانواده‌اش اختلاف فرهنگی داریم...

مکث کرد.

ـ اینه که صلاح دیدیم زودتر پاشیم.

سینا روی مبل جلو آمد. دست‌هایش را در هم قلاب کرد.

ـ ندا خانوم من می‌خواستم درباره فروش طلاهاتون یه چیزی بهتون بگم که امیدوارم بین خودمون سه‌تا بمونه.

ندا مکث کرد. بعد سر تکان داد.

ـ باشه حتما... چیزی شده؟

نگار چشم‌هایش را روی هم گذاشت و لبش را محکم گاز گرفت. فرزین سینه‌اش را صاف کرد.

ـ عه.... حقیقتش... اون گوشواره‌ای که ما سر عروسی بهتون هدیه دادیم...

یک‌دفعه در باز شد و ماهان بلند گفت:

ـ حسابی افتادن به هم. خدا به داد مادرم برسه با این همه سر و صدا.

همه چرخیدند طرف ماهان. فرزین زیر لب گفت:

ـ بر خرمگس معرکه لعنت!

نگار دست‌هایش را مشت کرد و نفسش را تند بیرون داد.

ـ ندا جون، یه دقیقه بیا بریم یه گوشه بشینیم، می‌خوام یه چیزی بهت بگم.

ندا به صورت خواهرش خیره شد.

ـ چی شده؟

نگار بلند شد. دست خواهرش را کشید.

ـ هیچی... بیا بریم، بهت میگم.

ندا فوری بلند شد.

ـ باشه، بریم تو اتاق کار ماهان.

دو زن از هال گذشتند و وارد راهرویی باریک شدند. ندا در اتاقی که سمت راست راهرو بود را باز کرد.

ـ بفرمایید!

نگار گوشه‌ای نشست و به دیوار تکیه داد. ندا گفت:

ـ فرزین چی می‌خواست بهم بگه درباره فروش طلاهام؟

نگار بی‌مقدمه گفت:

ـ فکر کنم دوباره حامله‌ام!

ندا هنوز سر پا بود. یک‌‌دفعه خشکش زد.

ـ واقعا؟!

نشست روبرویش خواهرش. نگار سر تکان داد. اشک‌هایش جاری شد. ندا نگاهش کرد.

ـ چند وقته شک کردم. جرئت نمی‌کردم برم آزمایش بدم. عصر که تو آشپزخونه دلم از بوی مقوا به هم خورد یک‌دفعه یادم اومد سر دوقلوها هم به بوی مقوا ویار داشتم.

ـ فرزین نمی‌دونه؟ ناخواسته‌اس؟

ـ اصلا نمی‌دونم چه‌جوری بهش بگم. توی این اوضاع اقتصادی...

ـ شما که اون‌قدرا وضع‌تون بد نیست. تازه فرزین که خیلی بچه دوست داره.

نگار آه کشید. لبش را گاز گرفت.

ـ فرزین دوماهه بیکار شده!

ندا برای دومین بار خشکش زد.

ـ اِی داد بیداد... راست میگی؟ چرا؟

ـ چه می‌دونم! یکی دیگه رو جایگزینش کردن.

ندا آه کشید.

ـ من هی به خودم میگم امروز شما دوتا مث همیشه نیستین. وقتی سینا اون حرف رو زدن شک کردم که یه چیزی شده. الان پس فرزین چیکار می‌کنه؟

ـ اسنپ!

این را گفت و با بال روسری‌اش اشک‌هایش را پاک کرد.

ـ نه پس‌انداز داریم، نه دیگه می‌تونیم اجاره‌خونه‌مون رو بدیم... اگه این‌دفعه هم دوقلو باشه...

سر تکان داد.

ـ از پس همین دوتا هم به زور داریم برمیاییم، یهو بشن چهار تا!

ندا دست گذاشت روی دست خواهرش.

ـ غصه نخور عزیزم، خدا بزرگه. فرزین ماشاالله هم تحصیلاتش بالاست، هم سابقه کار داره، ایشالا به‌زودی یه جا مشغول میشه. بچه هم که روزی‌شو خدا می‌رسونه.

نگار آه کشید. سرش را گذاشت روی دستش.

ـ آخ... سرم بدجوری داره گیج میره!

ندا فوری گفت:

ـ دراز بکش پاهات رو بزن به دیوار. شام که درست و حسابی نخوردی. فشارت افتاده. رنگ به صورتت نیست.

نگار دراز کشید.

ـ امروز از صبح حالت تهوع داشتم، اصلا نتونستم غذا بخورم.

ـ خب تو باید به فرزین بگی حامله‌ای که بیشتر مراقبت باشه.

از جا بلند شد.

ـ از جات تکون نخور تا من برم برات یه لیوان شربت گلاب بیارم.

ـ زحمت نکش، میل ندارم.

ـ ای بابا... خواهر من به خودت رحم نمی‌کنی به اون طفل معصوم توی شکمت رحم کن.

این را گفت و راه افتاد طرف در. نگار فوری گفت:

ـ به فرزین چیزی نگی‌ها!

ندا دهان‌کجی کرد.

ـ این‌قدرا عقلم می‌رسه!

از اتاق بیرون رفت. نگار چرخید به پهلو. دندان‌هایش را به هم فشار داد. زیر لب گفت:

ـ ای خدا... خدایا... خودت کمکم کن... نمی‌تونم بهش بگم... چیکار کنم خدا... روم نمیشه... تو رو به هرکی برات عزیزه به دادم برس. ای خدای مهربونم من می‌خوام این قضیه تموم بشه. اما هرکاری می‌کنم زبونم نمی‌چرخه راستش رو بگم.

یک‌دفعه چشمش افتاد به کیف چرمی مردانه قهوه‌ای رنگی که با در باز گوشه اتاق افتاده بود. جعبه مخمل آبی رنگ سرویس طلای خواهرش ته کیف پیدا بود. زل زد به جعبه. یاد حرف‌های صبح شوهرش افتاد. ضربان قلبش بالا رفت. نیم‌خیز شد. دست دراز کرد و جعبه را لمس کرد. عمیق نفس کشید. بلند شد نشست. جعبه را با سر انگشتانش آرام از توی کیف بیرون کشید. نگاهش کرد. قلبش انگار دیوانه شده بود، با شدت زیاد می‌تپید. در جعبه را باز کرد. داخلش پر بود از زیورآلات و سکه‌هایی که ندا شب عروسی هدیه گرفته بود. طلاها را زیر و رو کرد. یک‌دفعه چشمش به گوشواره‌های خودشان افتاد. نفسش بالا نمی‌آمد. صدای ندا را از بیرون اتاق شنید که داشت میوه تعارف می‌کرد. فرصت فکر کردن نداشت. زیر لب گفت:

ـ خدایا من رو ببخش! خودت می‌دونی، نه این گوشواره‌ها ارزشی داره، نه من چاره دیگه‌ای دارم.

تند گوشواره‌ها را برداشت و انداخت توی جیب لباسش. در جعبه را بست و پرتش کرد ته کیف. دوباره دراز کشید. زل زد به سقف. قلبش هنوز داشت تند می‌زد. به نفس نفس افتاده بود. زیر لب گفت:

ـ لعنت بهت!

یاد سارا و سینا افتاد. و بچه یا بچه‌های احتمالی توی شکمش. چه‌جور مادری برای بچه‌هایش بود؟ دزدی چه اثری روی بچه توی شکمش می‌گذاشت؟ از کارش پشیمان شد‌. تصمیم گرفت گوشواره‌ها را برگرداند سر جایش.

ـ خدایا توبه... غلط کردم...

تا آمد از جا بلند شود در اتاق باز شد. ندا گفت:

ـ یه شربت حسابی خنک با عسل و گلاب برات درست کرده‌ام، بخوری حالت جا میاد.

نگار دراز کشید. چشم‌هایش را بست. لب‌هایش را به هم فشار داد. اشک از دو طرف چشم‌هایش بیرون زد و لای موهای سیاهش گم شد.

***

معلوم نبود بچه‌ها آن پایین چه آتشی سوزانده بودند که نیم‌ساعت نشده فرستادنشان بالا. سارا با اوقات تلخی گفت:

ـ همش قصیر سینا بود!

سینا تند خودش را پرت کرد روی مبل و دست به سینه نشست. داد زد:

ـ کاش اصلا دخترا نبودن!

همه خندیدند. ماهان گفت:

ـ وقتی خواستی زن بگیری معلوم میشه!

نگار مثل یک تکه سنگ بی‌احساس صاف روی مبل نشسته بود و بقیه را نگاه می‌کرد. نه شیطنت‌های سینا برایش اهمیتی داشت و نه از این که مادرشوهر خواهرش بچه‌ها را فرستاده بود بالا ناراحت بود. دلش می‌خواست زودتر از آنجا بیرون بزند. نیم‌نگاهی به ساعت دیواری انداخت. چیزی به نه و نیم نمانده بود. پرید میان حرف بقیه.

ـ فرزین جان! دیگه رفع زحمت کنیم.

فرزین زنش را نگاه کرد. از وقتی از اتاق بیرون آمده بود قیافه و رفتارش عوض شده بود. ندا گفت:

ـ کجا به این زودی؟ تازه سر شبه.

ماهان سر تکان داد.

ـ بله... تشریف داشته باشین. تازه داره خوش می‌گذره.

نگار از جا بلند شد.

ـ خیلی بهتون زحمت دادیم... ببخشید... حتما تشریف بیارین.

سینا پاهایش را روی مبل جمع کرد.

ـ من نمیام! گشنمه، غذا می‌خوام.

فرزین بلند شد و دست بچه را کشید.

ـ پاشو بریم خونه، اونجا غذا می‌خوریم.

ـ من غذای خونه رو نمی‌خوام.

ندا تند گفت:

ـ الان براش غذا میارم. خیلی اضافه اومده.

فرزین دستش را بالا آورد.

ـ نه نه... این الان داره بهانه می‌گیره واسه رفتن. وگرنه گشنه‌اش هم نیست.

ندا سر تکان داد.

ـ یه ظرف غذا می‌کشم با خودتون ببرین. آخه نگار هم غذا نخورد اصلا.

زن رفت توی آشپزخانه. همیشه وقتی در پایان مهمانی‌ها سینا شروع می‌کرد به بهانه‌گیری و غذا می‌خواست، نگار حسابی دعوایش می‌کرد. امشب اصلا برایش مهم نبود چه اتفاقی دارد می‌افتد. ماهان از پشت پنجره کوچه را نگاه کرد.

ـ بازم این همسایه‌ باکلاس ما ماشینش رو جلوی پارکینگ ما گذاشته. تا شما برسین من میرم در خونه‌شون بگم ماشین رو برداره.

فرزین با حواس‌پرتی سری برای باجناقش تکان داد.

ـ ممنون!

فوری چرخید طرف زنش.

ـ نگار خوبی؟

نگار سر تکان داد.

ـ تو اتاق چی شد؟ گفتی بهش؟

نگار عمیق نفس کشید.

ـ هیچی نپرس! فقط بریم.

ـ آخه رفتار ندا هیچ تغییری نکرد. وقتی اومد بیرون یه‌کم ناراحت بود ولی...

نگار تند نگاهش کرد.

ـ گفتم هیچی نپرس. بریم خونه بهت میگم.

زن یک‌دفعه چشمش به سینا افتاد که خم شد بود روی کیف دستی‌اش و داشت از توی آن شکلات برمی‌داشت. خیز برداشت طرفش و محکم زد پشت دستش.

ـ تو باز بی‌اجازه رفتی سر کیف من؟! بزنم تو سرت؟

سینا جیغ زد و ضربه‌ای حواله مادرش کرد.

ـ چرا می‌زنی؟ دردم گرفت.

ـ حقته... پسر بی‌ادب!

بچه شروع کرد به داد و هوار کردن و ناغافل کیف مادرش را پرت کرد وسط هال. کیف وارونه شد و مقداری از وسایل داخلش ریخت بیرون. همان‌موقع ندا هم با ظرف غذا از راه رسید. زن جوان با دیدن گوشواره‌هایش که کف اتاق افتاده بود و زیر نور لوستر بالای سرش برق می‌زد ماتش برد. نگاهش بین خواهر و شوهر خواهرش چرخید. فرزین خشکش زده بود. نگار آه کشید. اشک‌هایش جاری شد. تند رفت سمت خواهرش. دستش را گرفت و دنبال خودش کشید توی اتاق ماهان.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: