کد خبر: ۵۵۱۱
تاریخ انتشار: ۰۷ آذر ۱۳۹۹ - ۲۱:۵۷
پپ
رویای شیرین
صفحه نخست » داستان


معصومه تاوان

ـ حالا خوب شد؟ راحت شدی آبرویم را پیش خواهرم بردی؟

ـ حیف شد، دوباره دختر برادرم در خانه ماند. ما را بگو که فکر کردیم یک داماد برای خواهر بیچاره‌ام پیدا کردیم.

ـ آخر کی فکر‌ می‌کرد که آقا زن داشته باشد؟ آن هم یک دختر شهری... آن هم دختر دایی‌اش...

ـ آخر بگو آدم عاقل ‌می‌رود داماد دایی‌اش ‌می‌شود؟ بیچاررررره.

ـ حیف شد، حیف شد. مرغ از قفس پرید. چه نقشه‌ها که برایش نداشتم.

ـ مرغ نگو بگو بوقلمون، بگو طاووس. خواستیم داماد خواهرزنمان کنیم بلکم... حیف.

ـ آخ خوش بحال هر کس که آقا دامادش شده... باسواد،با معلومات، آقاااا....

بحث بین پیرزن‌ها و پیرمردها بالا گرفته بود. توی لک بودند و دل و دماغ نداشتند. حسابی پکر بودند. جمع شده بودند گوشه حیاط زیر دیوار و درد و دل می‌کردند.

ـ عجب درد بزرگی است زن دادن به آقا

نگنجد در دلم این درد واویلا

رفته بگرفته دختر داییش را

کرده ما را افنگ خودش این آقا.

ـ ای بابا عجب دل خجسته‌ای داری ها موسی‌خان.

ـ غم دنیا به کاهی نیرزد احترام‌خاله سخت نگیر.

ـ ایشششششش. آدم باید خودش عاقل باشه.

فضه خانم با وحشت و هیجان گفت:

ـ شنیدید می‌خواهد بازرس بیایید؟ از دیشب که نوه‌ام گفته ها خواب ندارم.

ـ ها بدبختی پشت بدبختی.

بعد از قائله زن دادن آقا که ناکام ماند و به سرانجام نرسید آمدن بازرس مهم‌ترین خبر مدرسه بود.

ـ بازرس یعنی چه؟ یعنی‌ می‌خواهند ما را دست‌بند بزنند؟

ـ حتما دیگر از این بشر دو پا همه چیز بر‌می‌آید. آژان و آژان‌کشی و...

ـ به حق چیزهای ندیده، عیسی‌خان آخر پلیس را به درس و مقش چه؟ شما هم؟

ـ لابد ‌می‌آید هر کس که درسش خوب نباشد دست‌بند بزند و ببرد.

برات‌محمد خودش را جمع و جور کرد و رنگ و رویش بهم ریخت.

ـ یعنی من را؟

احترام‌خاله اخم‌هایش را کشید توی هم و پر چادرش را داد زیر بغلش:

ـ وا! آدم باید خودش عاقل باشد آخر این چه حرفی است؟

ـ صفرعلی دستی را به کتش برد و تکانش داد:

ـ عاقل باشد یا نباشد که قرار است این‌طور باشد.

رمضان‌علی دستمالی از جیب شلوارش درآورد و زیرش پهن کرد و رویش نشست.

ـ زندان جای کثیفی است پر از چرک و میکروب.

ـ یک کلمه هم از مادر عروس.

رمضان‌علی از حرف صفرعلی حرصش گرفت. لب ور چید و رویش را برگرداند.

ـ خلایق هر چه لایق.

موسی‌خان خودش را یله کرد روی زمین و ادای دستبند زدن را درآورد.

ـ بعد ‌می‌برد سوار ماشین ‌می‌کند و ‌می‌برد ‌می‌اندازد توی زندان.... هاهاها. آخر پیری به چه کارها ماندیم...

ـ وای تو را خدا موسی‌خان آن وقت عروسم مدام به پسرم سرکوفت ‌می‌زند که...

ملوک خانم این را گفت و زد زیر گریه. گریه ‌می‌کرد و لابه‌لای‌ های‌های گریه‌اش حرف ‌می‌زد.

ـ تو را خدا ببین آمدیم یک نمره گرفتن یاد بگیریم حالا از کجاها قرار است سر در بیاریم...

ـ خدایا نرزت آجیل مشکل‌گشا. یا امام‌زاده به دادمان برس، زبان کوتاهمان نکن جلوی دوست و دشمن.

ـ اشکال ندارد که ملوک خانم آنجا به دخترت هم نزدیک‌تری راه به راه ‌می‌تاند بیاید تو را ببیند.

ـ بلا بدور این چه حرف‌هایی است فضه خانم؟! جواب خانواده شوهرش را چی بدهد... ای وای من ‌می‌میرم.

حبیب آقا آن‌طرف‌تر داشت حیاط را جارو ‌می‌زد و غرغر ‌می‌کرد.

ـ تو را خدا به نوه‌هاتان بگید اینقدر آشغال نریزند از کمر افتادم من پیرمرد.

ـ حبیب آقا میگم شما که یک عمر توی مدرسه خدمت کردی نمی‌دانی بازرس برای چه ‌می‌آید؟!

ـ حتما میاید آقا را بگیرد. اگر آقا نتوانسته باشد ما را زرنگ کند باید برود جواب بدهد دیگر. به هر حال پول دولت را ‌می‌خورد باید جواب‌گو باشد. نمی‌بینی آقا چه تقلایی ‌می‌کند؟! آخر ما را تا این ساعت نگه داشته مدرسه چه بشود؟! ما کار داریم زندگی داریم...

حبیب آقا از حرف رمضان‌علی خنده‌اش گرفت.

ـ بازرس ‌می‌آید درس ‌می‌پرسد ببیند آقا چه کرده آیا توی کار خودش خوب بوده یا نه.

ـ پس مدیر آقا است؟

آقا مقدم از داخل کلاس به همراه بچه‌ها بیرون آمد:

ـ عزیزان لطفا چند دقیقه به من گوش کنید.

ـ و رفت بالای سکو. سرفه‌ای توی مشتش کرد و شروع کرد به سخنرانی. بچه‌ها و پدربزرگ و مادربزرگ‌هایشان هم ایستاده بودند به تماشا.

ـ خب عزیزان با خبر شدید که قراره از شهر یک بازرس بیاد تا از وضعیت بچه‌ها و مدرسه و پیشرفت‌های ما باخبر بشه. ما باید تمام تلاشمون رو بکنیم تا به همه نشون بدیم ما اگر چه توی یک روستای دور افتاده هستیم اما پر تلاشیم و به این سادگی‌ها ناامید نمی‌شیم.

ـ بله آقا باید نشان بدیم دود از کنده بلند ‌می‌شود.

ـ آفرین موسی‌خان! پس تا ‌می‌توانید در این چند روز که تا آمدن بازرس مانده تلاش کنید. باید من و مدرسه را سربلند کنید.

یکی از بچه‌ها از آن لابه‌لاها پرسید:

ـ آقا اجازه بازرس چه شکلی است؟

ـ تو با شکلش چکار داری؟! درست رو بخون. خب عزیزان این گوی و این هم میدان! ببینیم چه ‌می‌کنید.

ـ آقا یعنی فوتبال بازی کنیم؟

آقا حرص خورد. لب پایینش را جوید و گفت:

ـ یعنی خودتون رو نشون بدین. آبروی من و مدرسه و روستا رو حفظ کنید. خواهش ‌می‌کنم آبروریزی نکنید لطفا. همین دفعه به من فکر کنید.

بلقیس خاله گفت:

ـ آقا ما کی به فکر شما نبودیم آقا؟ آقا ما شما را خیلی دوست داریم.

و همه با هم یک صدا حرف بلقیس خاله را تأیید کردند.

**

همه خودشان را برای آمدن بازرس آماده کرده بودند. کلاس سومی‌ها جدول ضرب را حفظ کرده بودند و پنجمی‌ها علوم را و پیرترها هم درس‌هایشان را حسابی تمرین کرده بودند که مبادا آقا را ناراحت کنند و او را برنجانند. ‌می‌خواستند حسابی آقا را پیش رئیسش بالا ببرند و سر فراز کنند.

**

مش اصغر مردشور سلانه‌سلانه داشت ‌می‌آمد سمت خانه‌اش که مرد شیک و پیک چاقی را در کت و شلوار دید که ایستاده توی جاده و این‌طرف و آن‌طرف را نگاه ‌می‌کند.

ـ سلام آقا به رد کسی ‌می‌گردید؟

ـ بله مدرسه، آقای مقدم.

ـ هاااا. باید این راه را بگیرید و بروید تا ته. یکم دور است.

مرد با استیصال و درماندگی نگاهی به مسیری که مش اصغر نشان داده بود انداخت و آه بلندی کشید. مش اصغر یک ابرویش را انداخت بالا و خوب به مرد غریبه نگاه کرد که توی خودش مچاله شده بود و مدام خودش را تکان ‌می‌داد.

ـ ببخشید آقا چیزی شده؟

ـ نه، نه چطور؟

ـ آخر ‌می‌بینم خیلی بی‌قراری ‌می‌کنید.

مرد کمی‌خجالت کشید. سرخ و سفید شد و با کم‌رویی گفت:

ـ دس...دستشویی قربان باید بروم دستشویی.

ـ ها ...خب اینکه خجالت ندارد عزیز من، بیا خانه من همین جاست بیا برو دسشویی.

و راه افتادند سمت خانه مش اصغر. دستشویی کنج حیاط بود و درب فلزی نکره و بدقواره‌ای داشت. آقا با عجله دوید توی دستشویی و در را محکم بست.

چشم‌های مرد داشت از حدقه درمی‌آمد. ترس برش داشته بود. دو مارمولک بزرگ روی دیوار درست نزدیک سقف با چشم‌های زاغشان زل زده بودند به او.

‌نمی‌دانست چکار باید بکند. زمین دسشویی گلی بود و کفش‌های واکس زده‌اش توی گل و شل مستراح فرو رفته بود. چیزی نمانده بود سکته کند. با عجله کارش را تمام کرد و خواست بیرون برود. قلبش تند‌تند ‌می‌زد. به سقف نگاه نمی‌کرد. چشم‌هایش را بسته بود. با عجله در را کشید سمت خودش اما باز نشد. در این لحظه موش بزرگی با عجله و ترس و لرز از زیر پایش تیز و فشنگی عبور کرد. مرد جیغ بلندی کشید. چیزی نمانده بود از هوش برود. از بچگی از جک و جانور وحشت داشت. هر چه در را ‌می‌کشید طرف خودش باز نمی‌شد. گیر کرده بود.

ـ آ...آقا...کجایید؟

ـ چه شده؟ چه خبر است؟

ـ آ... قا... شما را به خدا این در را باز کنید...

به تته‌پته افتاده بود و نمی‌توانست درست صحبت کند.

ـ بکش سمت خودت... محکم‌تر بکش... این در گیر دارد. هربار ‌می‌خواهم درستش کنم یکی توی این دور و اطراف ‌می‌میرد. مرگ و میر زیاد شده قربان و زاد و ولد کم... بد دنیایی شده.

ـ چی... چی؟

ـ مرده، مرده، آخر من مردشورم.

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: