کد خبر: ۵۵۰۸
تاریخ انتشار: ۰۷ آذر ۱۳۹۹ - ۲۱:۵۴
پپ
صفحه نخست » ج مثل جوان


مهدیه مهران‌زاده

صدای همهمه‌ سنگینی گوشم را آزرده می‌کرد. گویا دو وزنه‌ سنگین به گوش‌هایم بسته‌ بودند. چند باری خواستم بگویم؛ ساکت شید. هر چه در تلاش بودم که حرف «س» را ادا کنم یا حتی زبانِ چوب شده و چسبیده به کام را آزاد کنم، نتوانستم که نتوانستم. ترجیح دادم به جای جان کندن در جهت ایجادِ صوت، گوش‌هایم را تیز کنم، بلکه نوای آشنایی را میان آن غلغله بشنوم. صدای خنده، ناله، گریه، کشیدن چرخ و صحبت‌های بی‌سروته؛ همه را درهم می‌شنوم. تفکیک کردن اصوات از یکدیگر برایم قدری دشوار است؛ بی‌خیال حس شنوایی می‌شوم.

رد نور چراغ‌های مستطیل شکل از پشت پلک‌های بسته‌ام، به داخل رسوخ کرده ‌بود. در ذهنم حروف را چیدم تا به جمله «خاموشش کن» رسیدم اما زهی خیال باطن، توان ایجاد صوت را نداشتم. در برزخ بودم، نه در این دنیا بودم و نه در آن دنیا. می‌توانم بگویم میان رفتن و برگشتن در تکاپو بودم.

به نظر می‌رسید حس بویایی‌ام فعال شده ‌بود. عطر تند و تیز الکل و بتادین در لایه‌لایه‌ سیستم تنفسی‌ام رخنه کرده ‌بود؛

ـ چرا من اینجام؟

ـ اینجا کجاست؟

از آنجا که درصدِ شتابناک و چابک‌اندیش بودنم، نمودارهای نرمال را درهم شکسته و کمی رو به بالا‌تر از نرمال قرار دارد؛ با همان درصدهای مذکور سلول‌های خاکستری‌ام فعال شده‌ بودند و شروع به تراوش پرسش‌هایی می‌کردند. جواب سؤالات در جلوی آن‌ها صف کشیدند و در این کش‌وقوس بودم که اضطرابی به جانم افتاد. و جرقه‌ برق‌آسا در ذهنم زده ‌شد؛
ـ «بچه‌ام! بچه‌ام!»

کسی جوابگو نیست.

عطر شیرین دم‌و‌باز‌دم مادرم، همچون حبابی مرا درهم پیچید. مادر جانم تو چرا اینجایی؟ با آن زانوهایی که چند روزی است عمل کرده‌ ای و چند کیلویی پلاتین نقره رنگِ آمریکایی را به استخوا‌ن‌هایت پیچ و مهره کرده‌اند. قرارمان نبود اینجا بیایی، به من قول داده‌بودی...

اشک‌هایِ گرم و تازه‌ام سُر می‌خوردند و از گوشه‌ چشمم سقوط می‌کردند. من مادر بودم، اما باز دلم برای مادر خودم پر می‌زد. در گیر و گور احساساتم اسیر بودم. میان هجمه‌ای از عواطف تقلا می‌کردم تا خویش را بازیابم؛ فرزندم، مادرم، همسرم و دلیل حضورم در این مکان نامعلوم...

توان حرکت نداشتم و مواد بی‌هوشی در تنم هنوز جان داشت و نور چراغ اجازه‌ نمی‌داد چشمانم را باز کنم.

صدای قدم‌های محکمی با شتاب نزدیکم می‌شد. پوست نرم و لطیف زنانه‌ای را روی دستان بی‌جانم حس کردم.

ـ «وای دختر! تو چرا گریه می‌کنی؟ گریه تو این موقعیت برات خوب نیست.»

با خودم نجوا می‌کنم؛ چرا گریه خوب نیست؟ گریه همیشه شفای دردهایم بوده!

ـ «مامانم، مامانم پشت در اتاقِ ریکاوری آمده، آخه خودش عمل کرده و توان راه رفتن نداره»

سوزش بغضِ را هنگام قورت دادنش دریافتم. بدجور گلویم سوخت.

میان یورش صداها، قدرت تمیز شنوایی‌ام قوت یافته ‌بود. از تخت کنارم صوت‌ ناله‌هایی را می‌شنیدم که دل را می‌سوزاند. صدای خنده‌های یهویی پرستاران در میان ناله‌ها برای سؤال‌برانگیز بود. چطور برخی از آن‌ها بالای سر مریض‌ها خاطره و جوک تعریف می‌کردند و از فروشگاه‌های حراج خورده و نخورده صحبت می‌کردند. و آن‌طرف‌تر حضور مؤثر و گرم پرستاران دیگری که درگیر مراقبت و دل‌جویی از بیماران بودند. با صحبت‌های محبت‌آمیز مرهمی بر رنج و زخم‌های بیمار بودند.

صدای گریه‌ نوزادی نزدیک‌تر می‌شد و سرعت سقوط اشک‌هایم بیشتر...

ـ «یه پسر سفید برفی و تپل‌مُپل دنبالِ مامانش می‌گرده»

خانم پرستار پسرم را روی سینه‌ام می‌گذارد. از آن اعماق قلبم ناخواسته، جمله‌، خدایا شکرت بیرون می‌جهد. این لحظه‌ ناب در قلبم ریشه می‌دواند و همچون نسیمی مرا در خود می‌پیچد. بار سنگینی را زمین گذاشته‌ام. نه ماه چشم به راه، پاره‌ تنم بوده‌ام. اکنون سرشار از غریزه‌ مادری‌ام اما درد این شیرینی و حلاوت را مختل می‌کند.

صوت آشنا و آرامی را می‌شنوم. اصوات این حنجره برایم آشناست. صدای قرآن، دعا و ذکر خواندنش، صدای دوستت دارمش، صدای عاشقانه‌هایش مسرورم می‌کند. لب می‌گشایم تا بگویم؛ «بابا شدنت مبارکمون باشه» اما باز توانش نیست. حال من و پسرمان را از خانم پرستار می‌پرسد. باز اشک‌هایم سرازیر می‌شوند. دلم قرص است به بودنش. از همسر منطقی و آرامم برایتان می‌گویم. برچسب «آقای قانونمند» بر پیشانی بلندش خورده ‌است اما من دل بزرگ و آسمانی‌اش را پشت خونسرد بودن نگاهش دیده‌ام.
تمام مدت جراحی خیالم آسوده بود، کسی ذکرگویان مرا به اتاق عمل سپرده‌ است و زبانش از ذکر نخواهد ایستاد تا همسر و فرزندش را سلامت بیابد. چهره‌اش از همیشه بشاش‌تر است، تصویرش را تا ابد در ذهنم ثبت می‌کنم. بوسه بر پیشانی‌ام می‌زند و دستم را می‌فشرد و می‌گوید: «مادر شدن دوباره‌ات مبارکمون باشه.»
گویا سالیان سال، همسرم را ندیده‌ام و حال یک‌باره با او مواجه شده‌ام. بی‌قرار دخترک
۳ ساله‌ام هستم. باید سراغش را از پدرش بگیرم. نمی‌دانم شب گذشته را چطور بدون مادرش سپری کرده ‌است؟ دخترک شیرین زبانم به قصه‌ شب و شیر قبل از خوابش وابسته است. نمی‌دانم شیرش را خورانده‌اند؟ قصه‌اش را خوانده‌اند؟ غلیان احساسات بی‌تابم می‌کند. چقدر دل‌نازک شده‌ام. چقدر بار مسئولیتم افزون شده. نگرانم، بی‌قرارم، دلتنگم در برابر هجوم حس‌ها اما مادر هستم، همسر هستم، دختر مادرم هستم و باید صبوری پیشه کنم. مدیر مهربانی باشم. همچون کارگردان قابلی، باید به نقش‌هایم سر و سامان بدهم. چقدر گوهر ناب وجود عزیزانم را ارزشمندتر یافته‌ام.

برای بار دوم مادر شده بودم. این بار مادر هستم و باز مادر می‌شوم. این بار قوی‌تر و پخته‌تر هستم. قصد دارم پای در جاده‌‌ای بگذارم که قبل‌تر آن را صاف کرده‌ام. از تمامِ چال و چوله‌هایش باخبرم! با آگاهی در این مسیر می‌افتم و چشم‌بسته می‌توانم از مرز‌هایش عبور کنم... درصد فداکاری، ایثار و از خودگذشتگی نرمالِ جهانی را درهم شکسته ‌است. در صدر جدول ایستاده‌ام. مادر شدن دوباره‌ام گوارایم باد.

قهرمان مامان

طیبه جهانی

شب‌هنگام سرم را با موهای ژولیده کنار کله‌ کچلش لم دادم. بی‌شتاب لالایی خواندم؛ خداوندا تو ستاری، همه خوابن، تو بیداری، به حق خواب و بیداری، عزیزم را نگه ‌داری. در سیاهی اتاق لپ‌های سفیدش برق می‌زنند، از تریبون یک مادر خودشیفته می‌گویم؛ چشم به شهلایی و شفافیت چشم‌های پسرک ندیده‌ام! شاید دلیل چشمان زیبایش را بتوانم با خوردن حجم زیاد آلبالو با طعم ملس ربط بدهم.

دست‌های نحیف و ابریشمی‌اش را در دستم گرفتم. دعای هر شبم را زیر لب نجوا کردم؛ خدایا آن زمان که پسرک قد بلند کرد و فصل ثمرش رسید، ما را روسفید کند. با همین دستانش گره‌گشایی کند، گره از کار مسلمانان باز کند.
گفتم: قهرمان مامان دیگه بخواب. سُرید در آغوشم و آرام گرفت و دیگر نَجنبید. من بوییدم و روییدم و زیستم. بویش کردم، نفسش را بو کردم. زیر گلویش را به یاد علی‌اصغر امام‌حسین‌علیه‌السلام بوسه زدم. عطر نفسش برایم کم است، سیراب نمی‌شوم. در آغوش می‌کشمش، چسباندمش روی سینه‌ام. فارغ از این جهان، مست دلبری پسرک شدم. به خودم نهیب زدم: بیا بگیر، این هم زندگی. میان این آشفته بازار بیا و ذره‌ای زندگی کن. کم کن از این غرزدن‌ها، نق‌زدن‌ها. از این ناشکری بسیاری که پیشه کرده‌ای. فشارش دادم، لامصب تکان نخورد، خودش را جمع کرد و جا گرفت زیربغلم. مثل زمانی که توی دلم بود. گویا این طفل معصوم با زبان بی زبانی، درس زندگی به من می‌آموخت. می‌‌گفت: مامان، من بلیط خوشبختی توام، بیشتر بوسه می‌خواهم، یک دل سیر بوسه بارانم کن، تا دلت خنک شود. دستان گرمش را روی قلبم، روی چشانِ کم سویم گذاشتم. تأمل می‌کنم. درنگ لازم می‌شوم. صحبتی ندارم در برابر این نعمت جز اینکه بگویم، خدایا شکرت. حظ کردم از این نفس‌های پاک. خدایا! هر آنچه خواستی بگیر اما دست به این یکی نزن
.

دوست می‌داشتم عقربه‌های ساعت می‌افتادند و دنیا در همین حال خوش ثابت می‌ماند، حتی اگر ساعت‌ها از تمام این جهان پر‌شتاب عقب می‌ماندم. مگر از چه می‌خواهم عقب بمانم؟! بگذار بمانم. بگذار از این گردِ گردون که هر روز ما را به‌دنبال خود تاب می‌دهد، جا بمانم. از درجازدن‌های بی‌وقفه و پی‌درپی خلاص شوم. گاهی عقب ماندن، می‌ارزد. می‌ارزد به داشتن دارایی‌هایی که قیمتی ندارند. کالا‌های جانداری که دم و بازدمشان همان زندگیست که هر روز به‌دنبالش چرتکه‌ها را بالا و پایین می‌کنیم و خیابان‌ها رو گز... کاش می‌شد عقب ماند!

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: