حسنی احمدی
علی در کنار محمد نشسته است و به آرامی با یکدیگر نجوا میکند. لحظاتی نمیگذرد که سران قریش وارد میشود. و رو به محمد میکنند و میگویند: محمد! تو ادعای بزرگی کردهای که نه پدرانت چنان ادعایی داشتهاند و نه کسی از خاندانت اینک ما پیشنهادی داریم اگر آن را پذیرفتی میدانیم که تو پیامبر و فرستاده خدایی و اگر از انجام دادن آن درماندی میفهمیم که تو جادوگر و دروغگویی.
محمد که آرام به نظر میرسید گفت: چه میخواهید؟
یکی از سران قریش گفت: از این درخت بخواه که با ریشههای خود از جا کنده شد و در مقابل تو بایستد.
محمد جواب داد: همانا خدا بر هر کاری تواناست پس اگر خدا برای شما چنین کرد آیا حاضرید ایمان بیاورید و بر وحدانیت حق شهادت دهید؟
همگی با هم پاسخ دادند: آری
محمد نگاهی به علی کرد که مطمئن در کنارش نشسته بود و بعد رو به سوی قریش کرد و گفت: من آنچه را میخواهید به شما نشان خواهم داد، هرچند بهخوبی میدانم که شما به خیر و صلاح باز نمیگردید و بلکه در میان شما کسانی را میبینم که در چاه افکنده شوند و کسانی که گروهها را به هم پیوندند و سپاه بر ضد من بسیج نمایند.
محمد سپس به جانب درخت نگاه کرد و بلند گفت: ای درخت، اگر تو به خداوند و روز جزا ایمان داری و میدانی که من فرستاده خدایم پس هماینک به فرمان خدا از جا درآی و با ریشههای خود،دربرابرمن بایست.
درخت با ریشههایش از جا کنده شد و همچون پرندهای بال و پر زنان در حالیکه صدای سختی از آن شنیده میشد آمد تا مقابل رسول ما ایستاد و شاخه بلندش را همچون چتری بر محمد گسترد و پارهای از شاخههایش را هم بر شانه علی نهاد.
سران قریش شگفتزده به درخت نگاه میکردند که یکی از آنها گفت: بگو که نیمی از آن به سمت تو آید و نیمی بر جای خود بماند.
محمد به درخت چنین فرمان داد و نیمه درخت رو به سوی او نهاد با پیشآمدنی شگفتتر و بانگی سهمگینتر چنانکه گویی میخواست خود را به محمد بپیچد، نزد او آمد.
سپس یکی دیگر از آنها
گفتن: این نیمه را بگو که به سمت نیمه خود رود چنانکه پیشتر بود.
محمد به درخت فرمان داد سپس درخت بازگشت.
لحظاتی گذشت مشرکان قریش شگفتزده به هم نگاه میکردند پس با کمال بیشرمیگفتند: نه بلکه او ساحری است دروغگو و تردستی است چابک.
آنگاه در حالی که به علی اشاره میکردند گفتند: کسی جز این، تو را تصدیق نخواهد کرد.
منابع:
1ـ علامه مجلسی، بحارالانوار، جلد 14 467؛ جلد 17 389