مرضیه ولی حصاری
همیشه از آتش بدم میآمد. وقتی بوی سوختگی بلند میشد هر جا که بود فرار میکردم. شاید خنده دار باشد که بگویم حتی تا کلاس پنجم دبستان از کبریت هم میترسیدم. یک روز قرار بود برای آزمایش درس علوم یه کبریت کوچک را من رورشن کنم ولی چنان ترسی بر من غالب شد که از کلاس فرار کردم از آن به بعد شده بودم شده بودم سوژه بچهها برای خنده و تفریح. مادرم تعریف میکرد وقتی سه ساله بودم عید برای دیدن مادر بزرگ و پدر بزرگ به روستا رفته بودیم، خواب بودیم که بوی آتش و صدای حیوانات بلند شد طویلهشان آتش میگیرد. وقتی همه در حال خاموش کردن آتش بودن من فقط از دور بهت زده نگاه میکردم. اسب محبوب و پیر پدربزرگ در این اتفاق سوخت. پدر بزرگ که به اسبش وابسته بود دیگر هیچوقت پدر بزرگ سابق نشد. همیشه میگفت جان من به جان این اسب بسته است، اسب سفیدی که سالهای ذوالجناح تعزیههای روستا بود پدر بزرگ خیلی بعد از اسب محبوبش زنده نماند. از همان موقع ترس از آتش در دل من افتاد. با اینکه الان25 سال دارم هنوز هم از آتش بدم میآید. برای همین است که باورم نمیشود که اینجا روبهروی علیرضا نشستهام تا با هم صحبت کنیم. از اول هم راضی نبودم بیایند خواستگاری. به مامان گفته بودم دست به سرشان کند اما مادر علیرضا ول کن نبود آنقدر اصرار کرد تا مادرم را راضی کرد برای خواستگاری بیایند. هم خودم مطمئن بودم که جوابم منفی است همه بقیه. حسین برادر کوچکم میخندید و میگفت:
- خیلی با حال میشه اگر زینب زن یه آتشنشان بشه، کبریت میگیری جلوش کم مونده غش کنه ، جان من موافقت کنید بذارید بخندیم.
مادرم سرش داد میزد:
- حسین صد بار گفتم اذیت نکن. اصلا برو تو اتاقت این حرفا به بچهها نیومده.
...