سمانه عابدینی
میان من و همسایه ام دیواری ست
من این سویش را
با سیاه و سفید عکس هایی از مشاهیر جهان پوشانده ام
او آن سویش را
با نقاشی های کودکش
میان خواب هایمان دیواری بلند می شود
من آمدنت را خواب می بینم در خیابانی دور
او خوابی برای دیدن ندارد
برای مهمانان آخر هفته اش،
آشپزخانه را زیر و رو می کند
من به دنبال نشانی از تو،
کتابخانه ام را
گاهی فکر می کنم بر پرده ی سیاه و سفیدی زندگی می کنم
که هیچ کس حوصله ی تماشای جهان صامتش را ندارد
برایم دریچه ای بیاور
از رنگ های آن سوی جهان
سخت تاریکم
***************
کوره های امتحان
ای دهان آلوده جانی از کجا می خوردهای
و آن طرف کاین باده بودت از کجا ره بردهای
با کدامین چشم تو از ظلمتی بگذشتهای
با کدامین پای راه بیرهی بسپردهای
با کدامین دست بردی حادثات دهر را
از جمال دلربایی آینه بستردهای
نی هزاران بار خون خویشتن را ریختی
نی هزاران بار تو در زندگی خود مردهای
نی هزاران بار اندر کورههای امتحان
درگدازیدی چو مس و همچو مس بفسردهای
نی تو بر دریای آتش بال و پر را سوختی
نی تو بر پشت فلک پاهای خود افشردهای
چون از این ره هیچ گردی نیست بر نعلین تو
از ورای این همه تو چونک اهل پردهای
چشم بگشا سوی ما آخر جوابی بازگو
کز درون بحر دانش صافیی نی دُردهای
بی علاج و حیلهها گر سنگ باشی در زمان
گوهری گردی از آن جنسی که تو نشمردهای
مولانا
**************
حضور دل
خلقت پر از هوای خوش استجابت است
دست خدا همیشه به کار اجابت است
خورشید در سکوت خودش گرم گفتگوست
دریا میان موج خودش محو جستجوست
تسبیح میکنند صدفها و سنگها
تسبیح میکنند صداها و رنگها
موسیقیِ بدون کلام ستارهها
دارد به رمز و راز پرستش، اشارهها
گلبرگها پر از هیجان شکفتناند
خاموش نیستند، پر از شور گفتناند
شبنم، سحر به راز و نیاز ایستاده است
بر جانماز گل به نماز ایستاده است
اینجا شکسته نیست حضور دل کسی
دیوار نیست پیش عبور دل کسی
انسان ولی حضور دلش را شکسته است
با شهر عشق رابطهاش را گسسته است
در چرخدندههای زمان ـ فرصتی که نیست
او مانده است و حوصلۀ خلوتی که نیست
در خویش مانده است به حاجت نمیرسد
این نسل بی دعا به اجابت نمیرسد
محصور مانده در قفس بی پرندگی
پژمرده است در رگ او نبض زندگی
گم کرده در میان صداها سکوت را
از یاد برده مثل قناعت، قنوت را
چشمان خستهاش به تماشا نمیرسند
هی پلک میزنند و به فردا نمیرسند
یا کاشفَ الکُروب! مرا با خودت ببر
تا لحظههای خلوت شب، تا خودت ببر
با تلخیص احمدرضا قدیریان
**********
»هنگام ناهنگام»
تو ای از عشق دل سرشار
تو ای انکار ناهنگام
تو ای رؤیای هر شب خواب
تو ای آباد هر آوار
تویی بیدار راز شب
تویی باران، تویی آتش
تو که از دوست بیتابی
بسان موج در تابی
مرا بیخود نمییابی
تو ای پیچیده در رازم
ببینی قرنها بازم
که من احوال هر نسخام
حلولم بارها در تو
که من شالوده مسخام
تو ای خوابیده در رگ برگ
تو ای پیچک شده
در ساقه جانْ لحظههای من
تو که ریشه زده در تیه تنهایی
تو ای بالیده در ویرانی هیچام
تو ای پیچام، تو ای تابم
من از نمناکی هر شب سرشک تو
پراز آغوش دریایم
پر از توفان فردا
تویی جنگل به هر رگ برگ
تویی آوای هر شب ساز
خرابآباد جانم را تو آباد ابد کردی
تو ای ساقی
تو ای در جان دل باقی
تو ای هنگام ناهنگام!
شیرین صادقی