ماه بانو
از بین ماشینها رد شد و کیسه دستمال کاغذیها را روی شانهاش جابهجا کرد. از صبح این ششمین چراغ قرمز بود و تنها ده بسته فروخته بود. پاهایش زقزق میکرد و به اندازه ابر سیاه روی آسمان تهران، ته گلویش دود ایستاده بود.
دستی به صورتش کشید و دانههای عرق را که روی خطهای پیشانیاش صف کشیده بودند؛ پاک کرد. دلش میخواست مثل علیرضا که هر وقت در بازی با دوستانش کم میآورد؛ کناری مینشست و گریه میکرد؛ زار بزند. ولی هیچکس از مردی پنجاه ساله با موهای جوگندمی توقع اشک و آه نداشت. آن هم فقط به خاطر اینکه هم خسته شده و هم نتوانسته چیز زیادی به رانندگان یک قطار ماشین مدل بالای پشت چراغ قرمز بفروشد.
سخت یا آسان برایش فرقی نمیکرد؛ از کار ابایی نداشت. ولی تا یادش میآمد سرش را بالا نگه داشته و نان بازویش را خورده بود. باورش نمیشد در این سن و سال محل کسب و کارش بشود پشت چراغ قرمز! کاش کارخانه هنوز سر جایش بود. از ته دل تمام آنهایی را که مسبب بدبختیش شده بودند لعنت کرد.
ماسک را بالاتر کشید که صورتش همچنان مخفی بماند. دختر دمبخت داشت و کافی بود نادر که از یک سال پیش پاشنه خانهشان را از جا درآورده بود، او را با آن شکل و شمایل سر چهارراه ببیند. به صدای مردی که داشت از کنار ماشینش عبور میکرد؛ گوش داد و دستش را که آمده بود تا پولی در جیبش بگذارد با احترام رد کرد. از دست خودش عصبانی بود. چرا خیال کرده بودند گداست؟
درد این دست رفتارها از عذاب بسته شدن درهای بزرگ و بلند کارخانه هم زیادتر بود. درهایی که وقتی داشتند پلمبشان میکردند؛ خیال کرد صدایشان را شنیده که گریه میکنند. انگار ناله تمام کارگرهایی که قرار بود از فردا شرمنده زن و بچه بشوند از سینه آهنی درها بیرون میآمد!
نمیدانست چطور شد که آن همه دوندگی صاحب کارخانه به هیچجا نرسید و نتوانست مهلتی برای پرداخت مالیات بگیرد! کمی بعد هم یکی از همان کله گندهها کارخانه را از بانک خرید و به بهانه تغییر کاربری درش را تخته کرد. حیف از عمری که بیهوده پای آن دستگاهها تلف کرده بود! شاید اصلا آقاجان خدا بیامرز از اول اشتباه یادش داده بود. برخلاف تصورش آدمیزاد به جای صنعت بلد بودن باید پولدار به دنیا میآمد. همین که جیبت پر پول باشد و ارث کلانی گیرت آمده باشد کافیست. درست مثل همان بچه پولداری که زورش به آن همه صنعتگر کارکشته چربید و آمد بیخیال چشمهای نگران آنها درهای کارخانه را مهر و موم کرد.
یادش رفت پی آن روزها که تهران را از بالا تا پایین دنبال کار حتی اگر شده شاگردی و جاروکشی کف تراشکاری زیر و رو کرده بود. انگار کلهم اجمعین کارگاهها یا کارگر نمیخواستند یا نمیتوانستند آدمی با سن و سابقه و مهارت او را برای اینکه به جای کارگری تازه کار و جزء بنشیند؛ بپذیرند. دست آخر یکی پیشنهاد کرده بود برود دستفروشی سر چهارراه که نه اجاره دکان میخواست؛ نه مالیات به نافش میبستند؛ نه کسی آقا بالاسرت بود. تنها خرده حق حسابی باید میدادی به غلام قلدر که نمیدانست از کی و کجا سند سرقفلی چهارراهها را به نامش زده بودند!
ماشینها که راه افتادند خودش را کشید کنار و نشست لب جدول! باید کمی استراحت میکرد شاید پاهای خستهاش آرام بگیرند. دخترک گلفروش هم که انگار وضع کارش از او بهتر نبود؛ با لب و لوچه آویزان آمد کنارش نشست و شروع کرد با همان دستهای کثیف و دودگرفته کلوچهای را که برای نهارش آورده بود؛ بخورد.
ذهنش رفت پی راضیه! اگر میفهمید پدرش دارد پای چراغ قرمز دستمال کاغذی میفروشد چه بلایی بر سرش میآمد ؟ لابد دخترک معصومش از غصه دق میکرد. نگاهی به ماشینهای مدل بالا که مجبور بود صبح تا شب از دودشان تغذیه کند انداخت. کاش سر یکیشان اشتباهی کج میشد و میآمد او را که لبه جدول خیابان نشسته بود تا خستگی درکند زیر میکرد. اگر اینطور میشد پول خوبی بابت دیه به زن و بچهاش میرسید و مدتی از شر نداری راحت بودند. اصلا بابای بیپول به درد کدام بچهای میخورد که توقع داشت سه تا فرزند او به مرگ پدر دستفروششان راضی نشوند؟
لعنت بر شیطانی گفت و به چراغ قرمز که دوباره ماشینها را نگه داشته بود؛ چشم دوخت. کی آنقدر از خدا بیخبر شده بود که میخواست خونبهایش را بگذارد پای سفره بچهها؟ باز همین که قوت به زانوهایش بود باید خدا را شکر میکرد و شده از همین راه دستفروشی برایشان نان حلال به خانه میبرد.
آفتاب که غروب کرد از کیسه دستمالها فقط یکی مانده بود که آن را هم داد به واکسی کنار خیابان که بعید بود دست و بالش با همه محتویات جعبه تمیز شود. خودش هم راهی خانه شد که لقمهای به دهان بگذارد و تا صبح یک کله بخوابد. فردا هم دوباره راه کج کند سمت چهارراه! یکی از همکارهای جدیدش گفته بود مردم اسباب بازی بهتر میخرند و توصیه کرده بود برود دنبال فروش انواع و اقسام بادکنک! پوزخندی روی صورتش پهن شد و کامش را تلخ کرد. کارش رسیده بود به بادکنک فروشی!
از کنار مغازه میوهفروشی که رد شد و پا گذاشت در کوچه همیشه تاریک کنارش، یکدفعه سکندری خورد و پخش زمین شد. نمیدانست چرا شهرداری فکری برای تاریکی این گذر نمیکرد!؟ لباسش را که بین آت و آشغالهای روی زمین، حسابی به گند کشیده شده بود؛ کمی تکان داد و تا آمد بلند شود؛ چشمش افتاد به یک کیف چرمی که بعید میدانست جایش بین آشغالها باشد. با خودش فکر کرد لابد مال یکی از مشتریهای آقا ابراهیم میوهفروش است و دست پیش برد برای برداشتن!
کنج تاریک کوچه جای گرفت و به زور نور موبایل عهد بوقیش سعی کرد داخل کیف را ببیند. از چیزی که به چشم میدید مغزش سوت کشید. بستههای نو و تانخورده تراول کنار هم چیده شده بودند و بدجور به او چشمک میزدند. کافی بود به دست هرکدامشان بوسه بزند تا به یک اشاره زندگی درب و داغانش را زیر و رو کنند. اصلا به جهنم که مال خودش نبود؛ اگر برای صاحبش مهم بود تا به حال زمین و آسمان را به هم دوخته بود تا پیدایشان کند. از ذهنش گذشت لابد او هم یکی بوده عین همان گردن کلفتی که بختک زندگی کارگرهای کارخانه شده و جملگی را از نان خوردن انداخته بود.
کیف را برداشت و مثل اینکه جانش را در آغوش گرفته باشد راهی خانه شد تا زودتر جایی پنهانش کند. دیگر لازم نبود از فردا برود سر چهارراه ! اصلا گور پدر غلامقلدر هم کرده، او نه دیگر باج میداد نه چشمش به آن چهارراه نحس با صف آدمهای دست به دهنش میافتاد.
پایش که رسید به خانه دیگر نه گرسنه بود؛ نه تشنه! خواب هم از چشمش فرار میکرد. وحشت داشت راحله از جریان کیف و محتویاتش بویی ببرد که اگر این طور میشد دست بچهها را میگرفت و همگی را بیخیال تاریکی شب میبرد شهریار خانه آقاجانش! این دومین چیزی بود که داشت از او پنهان میکرد. اول دستفروشی سر چهارراه و دوم کیف پر از پولی که به زور چپانده بود در ساک لباس کارهایش که هر روز با خودش میبرد و برمیگرداند.
شب را هر طور که شده به صبح رساند. اما حواسش نبود وقتی سیگار پشت سیگار لب باغچه حیاط دود میکرد؛ از پشت شیشه زیر نگاه راحله بود. زنی که همه عمرش را پای او گذاشته بود نمیشد از پنهانکاریش سردر نیاورد؛ حتی اگر چیزی به روی مردش نمیآورد.
صبح که باز راهی خیابان شد میدانست قرار است با محتویات کیف چه کار کند. یک شب تا صبح را فکر کرده و آخرین نخ سیگار را با شنیدن صدای اذان کف دستش خاموش کرده بود که یادش نرود عاقبت آن همه عرق ریختن پای دستگاه تراشکاری نباید آتش جهنم باشد.
کیف را گذاشت روی میز کلانتری و ماجرای دیشب را برای ستوان تعریف کرد. خودش هم باز راه افتاد سمت چهارراه و اینبار شد فروشنده بادکنکهایی که قرار بود لبخند به لب بچهها بیاورد. این دود خوردن سر چهارراه برایش از نان و کباب حرام خوشمزهتر بود.
چند روزی که گذشت تلفنی افتاد روی صفحه گوشی زهوار دررفتهاش که بعید نبود همین روزها از کار بیوفتد. مردی بود با صدایی گرم و مهربان که میخواست ببیندش برای تشکر و دادن مژدگانی! به اصرار مرد جوان راضی شد برود سرقرار و آنجا جریان پدر پیرش را فهمید که اگر مالش را ندزدیده و سکتهاش نداده بودند؛ بعید بود کیفش از محله آنها سردربیاورد. اینکه چرا دزد آنجا جاسازش کرده و خودش کجا گم و گور شده بود را خدا میدانست!
وقتی چند روز بعد راهی کارگاه صاحب کیف میشد که از قضا تراشکاری داشت و او قرار بود استادکارش باشد؛ با خودش فکر میکرد آن بالا کسی حواسش هست که اگر از چراغ قرمز رد نشدی؛ دستت را بگیرد و آبرویت را بخرد.