کد خبر: ۵۴۸۶
تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۳۹۹ - ۱۸:۴۳
پپ
صفحه نخست » داستانک


فرزانه مصیبی

بغض تو گلوم گیر کرده، سعی می‌کنم جلوی بچه‌ها گریه نکنم. می‌روم سراغ سینک که ظرف‌ها را بشویم. النا می‌آید و ظرف‌ها را از دستم می‌گیرد و اسکاچ را از لای انگشتانم درمی‌آورد و می‌گوید: «مامان من می‌شورم. شما برو استراحت کن.»

اشک توی چشم‌هایم جمع شده. انگار دارد به تخم چشمم فشار می‌آورد که بزند بیرون. سعی می‌کنم نگهش دارم. چشم‌هایم می‌سوزد. خم می‌شوم و از توی سبد سیب‌زمینی پیازها یک پیاز برمی‌دارم و از تو کشو چاقو. شروع می‌کنم به خرد کردن پیاز. النا می‌گوید: «مامان چرا پیاز خرد می‌کنی؟»

بدون اینکه سرم را برگردانم می‌گویم:«برای شام دیگه»

ـ خب پس چرا رو کابینت خرد می‌کنی؟ علی! بیا دستت تمیزه یه قابلمه بده به مامان.

تازه متوجه می‌شوم که پیازها را روی کابینت خرد کرده‌ام‌. علی می‌آید، گوشی دستش هست و همان‌ طور خم می‌شود تو کابینت دنبال قابلمه. النا داد می‌زند: «یه دقیقه اونو بذار کنار... اصلا حواست هست دور و ورت چه خبره؟»

می‌فهمم که اشاره می‌کند به من. علی گوشی را می‌گذارد روی کابینت و یک قابلمه برمی‌دارد و می‌گذارد روی گاز کنار دست من. حالا که پیاز دستم هست خوب بهانه‌ای دارم که به اشک‌هایم اجازه دهم راه بیفتند روی صورتم. علی می‌گوید: «واه مامان؟ من نون می‌گیرم اگه بذارم رو کابینت شما پوست منو می‌کنید حالا دارین پیازها رو...»

النا با کنایه می‌گوید: «چقدرم که مامان پوست کندن بلده.»

چشمم می‌افتد به صورت علی، معصوم و مهربان. غافل از هر چه چند لحظه پیش بین من و پدرش اتفاق افتاده. خونسرد و بی‌تفاوت. دست می‌برد گوشی‌اش را بردارد که یه لحظه با من چشم در چشم می‌شود. گوشی را برنمی‌دارد. صورتش متعجب و ناراحت می‌شود. دلم برایش می‌سوزد و از خودم لجم می‌گیرد که در مورد بچه‌ام فکر کردم بی‌تفاوت و خونسرد است. دست می‌اندازد گردنم. مرا می‌بوسد. می‌گویم: «پیازش خیلی تنده...»

می‌گوید: «آره. منم که...»

ادامه نمی‌دهد. بهش گفتم که از این حرف‌ها خوشم نمی‌آید. می‌گوید: «شما از حرف بابا ناراحت شدی؟ آره؟»

چیزی نمی‌گویم. پیازها را جمع می‌کنم و می‌ریزم توی قابلمه. می‌برم سمت سینک‌. النا قابلمه را از دستم می‌گیرد و می‌گوید: «من آب می‌کشم. برو بشین مامان.» می‌گویم: «آره همه کار رو تو تنها می‌کنی.»

نمی‌توانم خودم را نگه دارم. می‌روم تو دستشویی. هواکش را روشن می‌کنم. جلوی دهانم را می‌گیرم. بی‌صدا گریه می‌کنم. تو دلم جیع می‌زنم. دلم آرام نمی‌شود. باورم نمی‌شود حامد این‌طور با من حرف زده. باورم نمی‌شود درموردم این‌طور فکر کرده. چرا مادرش اصلا همچین حرفی زده. من که با او مشکلی ندارم. چرا گفته فریبا دوست ندارد ما بیاییم خانه‌تان. من که همین جمعه زنگ زدم گفتم بیایید شام خانه ما، و برگشت گفت، ما برنامه دیگری داریم. بیکار نیستیم که تا تو گفتی بلند شویم بیاییم خانه‌تان. چند لحظه پشت گوشی زبانم بند آمده بود. آخر چرا این‌طور جواب من را داد. من که حرف بدی نزدم. النا، بچه‌ام، راست می‌گوید. اگر همان موقع به حامد گفته بودم مادرش این‌طوری با من حرف زده کار به اینجا نمی‌کشید. آخ آخ آخ، برگشت به من گفت اگر پای خانواده من را بخواهی ببری پای خانواده‌ت را می‌برم. من؟ آخر من که نوزده ساله عروس این خانواده‌ام و از گل بالاتر به هیچ کدام حرفی نزدم. چطور می‌شود؟

جرم‌گیر را می‌ریزم کف دستشویی. به سرفه می‌افتم. اسکاچ را برمی‌دارم. دستکشها می‌افتند روی زمین. بدون دستکش شروع می‌کنم به سائیدن کف دستشویی. اشک می‌ریزم. سرم درد گرفته. سرفه می‌کنم سرفه می‌کنم و احساس تنگی نفس و تهوع...

***

چشمم را که باز می‌کنم، متوجه می‌شوم که روی تخت علی دراز کشیده‌ام. دو نفر بالای سرم ایستاده‌اند. کمی گیجم. این‌ها کی هستند؟ النا می‌گوید: «مامان خوبی؟»

النا روی تخت نشسته. دستم را در دست می‌گیرد. علی می‌گوید: «مامان! من آوردمت بیرون»

تکنسین اورژانس می‌پرسد: «سابقه مشکل تنفسی دارین؟»

سر تکان می‌دهم یعنی بله. می‌گوید: «استفاده از این‌طور مواد شوینده برای شما خطرناکه.»

سرم خیس است. لباس‌هام خیس است. دیگر نمی‌شنوم مرد چه می‌گوید. فقط دلم می‌خواهد بروم دوش بگیرم. النا اسپری را می‌آورد سمت دهانم و می‌گوید: «استراحت کن مامان.»

حامد با کلید در را باز می‌کند و می آید داخل. بلند صدا می‌کند: «چی شده؟ کجایین؟»

علی می‌دود بیرون از اتاق. حامد و علی که وارد می‌شوند می‌بینم که صورت حامد سرخ شده. می‌نشیند کنارم. نگاه می‌کند توی چشم‌هایم. اشک از گوشه چشم‌هایم جاری می‌شود. مسئولان اورژانس با خداحافظی و بدرقه حامد و علی می‌روند. حامد بر‌می‌گردد تو اتاق. النا جلوی علی را می‌گیرد با هم از اتاق می‌روند بیرون. چقدر فهمیده و باشعور است این دختر. این را حامد می‌گوید. می‌نشیند جای النا. می‌گوید: «به مامانش رفته.»

می‌خندد. می‌گوید: «زنگ زدم به مامان. گفتم تو می‌گویی همچین حرفی نزدی. مامان گفت، پری از زبان تو گفته. گفته که تو گفتی من بی‌کار نیستم که برنامه دارم واسه خودم. چرا هر جمعه خانواده حامد باید بیان خونه ما.»

گفتم: «من همچین...»

نگذاشت ادامه بدهم: «خودم می‌دونم. فهمیدم حرف تو را چرخانده و یک جور دیگر منتقل کرده. شاید اون بنده خدا هم اشتباه متوجه شده اصلا. بالأخره جاریه دیگه.»

و چشمک می‌زند و می‌خندد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: