فاطمه قهرمانی
قاشق از دستم میافتد و صدای گوش خراشی تولید میکند. بهت زده خیره شدم به دایی، میگوید: «جواب آزمایش اومد. درست حدس زده بودیم...» با صدایی خشدار زیر لب زمزمه میکند: «سرطان خون» آنقدر آرام میگوید که به سختی میشنوم. انگار اگر آرام بگوید از بزرگی ماجرا کم میشود! مامان به صورتش میکوبد و به هقهق میافتد. دایی سرش را میان دستانش گرفته و بیصدا میگرید. بابا پی در پی آه میکشد و من همان طور ساکت! مثل همیشه! پناه میبرم به اتاق. صدای آیلار که دارد با دوستش درد و دل میکند و اشک میریزد را میشنوم. خوش به حالش! نگاهم میافتد به آرامه که مثل همیشه آرام خیره شده به من. عروسک رازهای من! یاد ساناز میافتم وقتی آن را درست کرد و هدیه داد به من. «این عروسکها دهن ندارن. معروفن به عروسک رازها! حداقل با این حرف بزن» موهای بافته شده مشکیاش را نوازش میکنم:« اگه آقاجون چیزیش بشه دیگه کی برام هزار و یک شب بخونه تا شبا خوابم ببره؟ دیگه برای کی کلوچه گردویی درست کنم؟ کی صدام کنه آیدا بانو؟ هر شب زیر کدوم آسمان پر ستاره روی تخت چوبی با آقاجونم بخوابم؟ آرامه چیکار کنم حالا؟ چرا اینجوری شد آخه؟!»
**
آقاجون چرا اینطوری میکند؟! از او بعید است که جلوی این همه آدم دراز بکشد! آن پارچه لعنتی رویش برای چیست؟ نکند خدایی نکرده آن زیر نفسش بند بیاید؟ مامان چرا جیغ میکشد؟ آیلار چرا دارد خودش را میزند؟ همه را کنار میزنم و مینشینم کنارش «آقاجون پاشو. ببین چقدر مهمون اومده. تو که مهمون نواز بودی آقا! پاشو باهم خونه رو مرتب کنیم دوست نداری که مهمونها خونه رو نامرتب ببینن؟ آبرومون میرهها! پاشو آقاجون. تو رو خدا پاشو» یک چیزی در گلویم گیر کرده انگار. نه میشکند و اشک میشود و نه دست از سرم برمیدارد. یک جوری آرامم انگار یک روز عادی است و قرار است با آقاجون تمرین خط کنیم! یک جوری به صحنه مقابلم خیره شدم انگار دارم فیلم سینمایی میبینم! خاله آنقدر گریه میکند که از حال میرود به سمت آشپزخانه میدوم. قند را پیدا نمیکنم. «آقاجون باز وسایلهارو جا به جا کردین؟ قندون کجاست پس؟» بغض محکمتر بر گلویم چنگ میاندازد. دارم خفه میشوم. با آب قند به سمت حیاط میدوم. حیاطی که برای آخرین بار میزبان آقاجون است. امان از این آخرین بارها!
کنار قبر خالی عاشورایی به پاست که نگو. صدای گریه و نالهها دارد دیوانهام میکند. تکتک تار و پودم هق میزند. خودم اما آرامم آرامِ آرام. قلبم دارد شکافته میشود، چشمانم اما مثل یک زمین بی حاصل شده و اصلا قصد ندارد ببارد. چقدر به آیلار حسودیام میشود که از عمق جان میگرید من اما مثل همیشه آرام... لعنت به تو آیدا لعنت! هرچقدر چشمانم بی حاصل است، دست و پاهایم در عوض حسابی در تکاپوست. انگار تنها آدم آنجا که حالش خوب است و میتواند مهمانداری کند منم. چه حال خوبی واقعا! بالأخره آن روز منحوس به پایان میرسد. هوای آنجا سنگین بود و نمیتوانستم تحمل کنم. با بابا به خانه برگشتم. با همان لباسها روی تخت چمباتمه زدم. کف پاهایم از سر پا ایستادن زیاد ذوق ذوق میکرد. آرامه با آن چشمان سیاه ریزش خیره شده بود به من. با دست چین دامن صورتیاش را صاف میکنم و در آغوشش میکشم و سفره دلم را باز میکنم: «دیدی چه بدبخت شدم آرامه؟! دیشب آقاجون داشتم و الان ندارم! آقاجونم جا گذاشتم زیر یه خروار خاک. کاش بودی صورتش برای آخرین بار میدیدی. اما نه اگه بودی مثل من دیوونه میشدی. مثل همیشه نورانی بود اما رنگ پریده. ابروهاش همه ریخته بودن. ای خدا جیگرم داره آتیش میگیره! اما نمیتونم گریه کنم. تو منو میفهمی آرامه مگه نه؟ عروسکها که هیچوقت گریه نمیکنن نه؟ اما عوضش هیچوقت هم دلشون نمیگیره! دلم گرفته آرامه. از وقتی یادم میاد هیچوقت نتونستم تو جمع گریه کنم حالا اما تو خلوتم نمیتونم! دلم تنگ صورت چروکیده آقاجون. تنگ شکستگی کنار ابروش. یعنی آقاجون الان کجاست؟ یعنی واقعا دیگه نمیبینمش؟» یکپارچه بغض میشوم. دارم خفه میشوم خدایا...
***
ـ خیلی دل سنگه بابا!
ـ نگو اینجوری خدارو خوش نمیاد.
ـ آخه فک کن هفت روزه از مرگ آقاجون میگذره یه قطره اشک نریخته! یه جوری آروم انگار نه انگار اتفاقی افتاده! ناسلامتی عزیز کرده آقاجون بود. شب و روزش با اون میگذروند. خدایی دل سنگم آب میشه چه برسه به آدم.
آهی میکشم و از پشت در کنار میروم. چه راحت به قضاوتم نشستهاند. آنها چه میدانند بر من چه میگذرد؟ جوری از سنگدلیام میگویند انگار واقعا از نزدیک دیدهاند که در سینهام سنگ میتپد نه قلب! خدایا میبینی بیانصافی بندههایت را؟!
***
برای آخرین بار با دستانی لرزان در اتاق آقاجون را باز میکنم. از غصه میخواهم قالب تهی کنم. باز هم همان بغض کهنهای که بعد از چهل روز دیگر حسابی با من صمیمی شده عرض اندام میکند. رختخواب آقاجون هنوز روی زمین پهن است. ناخودآگاه میروم و روی آن دراز میکشم هنوز هم بوی عطر تن او را میدهد:«کجایی آقاجونم؟ بچههات دارن چوب حراج میزنن به خاطرات خودشون و من! باورت میشه دیگه قرار نیست اینجا تو این اتاق ازت خط یاد بگیرم؟ آخه دیگه نه شما هستی و نه این خونه!» بغض دارد میکشدم! دست دراز میکنم و از زیر بالش کلاه مشهدی سبز رنگ آقاجون را بیرون میآورم و به سینه میچسبانم قطره اشکی آرام بر روی گونههایم میغلتد. انگار زمین بی حاصل بالأخره بارور شده است...