کد خبر: ۵۴۸۴
تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۳۹۹ - ۱۸:۴۲
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار


ماه‌منیر داستان‌پور

قسمت اول

سرش را به علامت نفی تکان داد و درحالی که دستش را جلوی دهان گرفته بود؛ دوید بیرون. به هوای تازه احتیاج داشت. انگار بوی سردخانه تا مغزش رسوخ کرده بود. همان جا کنار جوی نشست و تمام محتویات معده‌اش را بالا آورد. علیرضا دنبالش دویده بود بیرون. او هم حال خوشی نداشت ولی حرفی نمی‌زد مبادا حال و روز برادرش خراب‌تر شود. دست گذاشت روی شانه‌اش.

ـ اگه بهتری سوار شو بریم یه بیمارستان دیگه.

نمی‌توانست روی پاهایش بایستد. این چندمین بیمارستان و چندمین سردخانه و چندمین جسدی بود که از سر شب تا آن موقع که دیگر نزدیک اذان صبح بود، گشته بودند. نمی‌دانست این عذاب کی تمام می‌شود. نمی‌دانست چه بلایی سرِ زنش آمده و باید کجا و در کدام بیمارستان پی‌اش بگردد؟!

چند ساعت قبل

به ساعت دیواری که هشتمین زنگ را زد نگاه کرد و لبخندزنان کیک شکلاتی را از یخچال درآورد. چیزی نمانده بود که امیر برگردد خانه و باید حسابی سورپرایزش می‌کرد. اگر می‌شنید دکتر چه گفته و چه امیدی به مریم داده، لابد دو تا بال در می‌آورد و می‌رفت آسمان. درست مثل حالی که زنِ بیچاره همین چند ساعت پیش داشت و از شادی روی پای خودش بند نبود. وجودِ عزیزی را درونش احساس می‌کرد. هرچند آن‌قدر کوچک بود که هنوز نه تحرکی داشت و نه می‌شد اسمش را انسان گذاشت. اما او حسش می‌کرد. هفت سال به امید بوجود آمدنش مطب دکترها را هی رفته و آمده بود. همه اطرافیانش ناامید شده بودند. حتی مادرش که گفته بود: «اگر خواستی قبل از اینکه خونواده امیر حرفی بهت بزنن؛ برگرد پیش خودمون.» و این یعنی باید از زندگیش، از مردی که عاشقانه دوستش داشت و از همه خاطراتی که در تمام هفت سال گذشته با هم ساخته بودند؛ می‌گذشت و برمی‌گشت به نقطه شروع بازی زندگی که عجیب این سال‌ها اسیرِ گذراندن مراحل سختش شده بود و امروز بالأخره توانسته بود وارد راند بعدی شود. وقتی کلمات از دهان خانم دکتر بیرون می‌آمد؛ سرش دور برداشته و گیج می‌رفت. حرف‌هایش شده بود موسیقی و اتاق معاینه پر شده بود از آهنگ تولدت مبارک. انگار در و دیوار اتاق هم برای تبریک دهان بازکرده و هلهله می‌کردند. خدا بالأخره به دعاهایش پاسخ داده و اشک چشم‌هایش را پاک کرده بود.

شمع‌ها را که چید روی کیک، صدای گربه‌ای که گاه‌گاه می‌آمد توی حیاط خانه بلند شد. لبخند زد و رفت پشت پنجره. کمی پرده را کنار زد که حیوان وحشت نکند و همانجا مشغول خوردن غذا شود. چند وقت پیش برای اولین بار دیده بود که بچه‌هایش را به دندان گرفته و یکی‌یکی از لب دیوار ردشان می‌کند آن سمت که لابد به خانه‌اش نزدیک بود. اشک آمده بود به چشم‌هایش که: «خدایا به این حیوون بی‌زبونم بچه دادی. یعنی میشه من از رحمتت بی‌نصیب بمونم؟»

آن شب خیلی دلش شکسته بود و تا نزدیک صبح که امیر بعد از جلسات کاری شبانه‌اش به خانه آمد؛ اشک ریخته بود. خیال می‌کرد همان شب حاجتش را گرفته! لابد چون خدا به دل‌های شکسته نزدیک است و آن شب بعد از شنیدن نیش و کنایه‌های خواهرشوهرش بدجور غصه خورده بود. آمنه طوری آسمان و ریسمان را به هم بافته و حرف را کشانده بود به ماجرای دنیاآمدن چهارقلوهای جاریَش و اینکه برادر بیچاره‌اش حسرت یکی را دارد و خدا چطور به دیگری چهارتا چهارتایش را می‌بخشد. مریم بینوا هم غذای روی اجاقش را بهانه کرده و تندتند سر و ته حرف را جمع و تلفن را قطع کرده بود که نیش کلام آمنه بیشتر توی قلبش فرو نرود.

نگاهی به کیک و نوشته رویش کرد و باز لبش به خنده باز شد. قناد به سفارش مریم نوشته بود : «تو بهترین بهانه‌ای برای زندگی». منتظر بود هر آن امیر بیاید خانه تا برایش از این بهترین بهانه زندگی بگوید. به قول آقاجان چنان رنگ و رخش عوض شده بود که آدم را یاد گل انار می‌انداخت. بساط جشن و سرور دونفره‌شان حسابی جور بود. بوی خوش قیمه‌بادمجان از آشپزخانه می‌آمد و دوغِ‌ نعنایش داشت در یخچال خنک و تگری می‌شد. فقط مانده بود چاشنی سالادش را بزند که دیگر کاری برای انجام‌ دادن نداشته باشد. رفت سمت یخچال، چشم که چرخاند بین طبقات، حتی یک لیمو هم پیدا نکرد. افسوس خورد که چرا از مطب دکتر آمدنی یادش رفته بخرد. دوباره نگاهی به ساعت کرد. هنوز نیم‌ساعتی وقت داشت تا امیر بیاید. سوییچ را از روی میز آشپزخانه برداشت و رفت سراغ کمد جالباسی، باید زود تا میوه فروشی می‌رفت و پیش از آمدن شوهرش برمی‌گشت. دلش می‌خواست همه‌چیز عالی باشد و این یعنی باید می‌جنبید.

آقایدالله داشت برای مردجوانی خیارسالادی جدا می‌کرد که مریم رفت داخل. انقدر عجله داشت و هول بود که گویی زبان پس غفا گرفته باشد؛ صدایش به زور به گوش پیرمرد رسید. ولی با این حال آقایدالله، لبخند زد و سرش را به علامت علیک، تکان داد. شاگردش را فرستاد جلو و گفت: «اسماعیل برو ببین خانم ناصری هرچی می‌خواد گُلِشو براش سوا کن». مریم سفارش داد و تا شاگرد مغازه لیموهای درشت را جدا کند؛ زن انگار هوس چیزی کرده باشد رفت سراغ آلوهای‌خاکی و زبانش را آرام کشید روی لب‌هایش. آقایدالله حواسش پی زن جوان بود که جایِ دختری دوستش داشت. باز شاگردش را صدا کرد که : «اسماعیل بابا، دو کیلو از اون آلوخاکیا برای خانم‌ ناصری جدا کن». می‌دانست از این آلوها خیلی دوست دارد. از بارِ پیش که خرید، مشتریشان شده بود. مریم سرش را به نشانه تأیید تکان داد و سپاسگزارانه به روی پیرمرد لبخند زد. این آلوها برایش طعم دیگری داشت. انگار از آن‌ها درس می‌گرفت. برعکس قیافه بدشکل و خاکی رنگشان، درون سرخ و خوشمزه‌ای داشتند که یادش می‌داد نباید به ظاهر چیزی قضاوت کند و زندگی می‌تواند در عین سختی شیرین و خوش‌طعم باشد. خریدش که تمام شد با پیرمرد خداحافظی کرد و راه افتاد سمت ماشین. آقایدالله هنوز داشت پول‌های دخل را می‌شمرد که صدای مهیب کشیده شدن لاستیک‌های ماشینی روی زمین و همزمان جیغ زنی، بند دلش را پاره کرد و دوید بیرون. مردم دور زن بینوا که پخش زمین شده بود؛ جمع شده و خون از سرِ زن راه گرفته بود روی آسفالت خیابان. راننده هاج و واج داشت نگاه می‌کرد و با داد و بی‌داد آقایدالله حواسش تازه فهمیده بود چه خاکی به سرش شده. دخترجوانی بود که لابد تازه رانندگی یادگرفته و داشت با ماشین شاسی‌بلندش در خیابان‌های تهران جولان می‌داد. چه پایان تلخی برای گردش یک روزه دخترک بود این تصادف! زن‌ها رفتند جلو و مریم را خواباندند روی صندلی عقب. یکی از بین جمعیت می‌گفت: «نباید تکونش می‌دادین. خداکنه بیچاره نمیره». آقایدالله نمی‌توانست روی پاهایش بایستد. همان جا روی پله مغازه نشست و اسماعیل دوید سمتش.

ـ حاجی باز حالت بد شد؟ الآن برات انسولین می‌زنم.

چشم‌های پیرمرد سیاهی رفت. بعید بود بتواند دیگر دم مغازه بماند. کاش شماره شوهرش را داشت که به او خبر بدهد. ولی نه آدرسی از خانه‌اش داشت؛ نه شماره تلفنی! خانم ناصری مثل خیلی از مشتری‌ها نبود که بنشیند در خانه و از پشت تلفن سفارش دهد. خودش می‌آمد مغازه و با لذتی که بوی زنده‌دلی می‌داد خرید می‌کرد. آقایدالله آهی کشید و اشک دوید به کاسه چشم‌هایش! خداخدا می‌کرد زن جوان از دست نرود.

***

امیر نشسته بود پشت فرمان و با علیرضا که آن شب بی‌خبر از مریم، میهمانش کرده بود؛ می‌رفت خانه. بدجور شکمش قار و قور می‌کرد و حسابی گرسنه بود. آهنگ گوشیش فضای ماشین را پر کرد و علیرضا به زنگی که از اول ازدواج برادرش تا حالا مخصوص تماس مریم بود، لبخند زد.

ـ خدایی این لیلی و مجنون بازیه تو و زن‌داداش کی می‌خواد تموم شه؟

امیر گوشی را از روی داشبورد برداشت.

ـ بذار زن بگیری، زنت مثل مریم خانوم باشه، بعد حالتو می‌پرسم.

دستش رفت روی دکمه سبز و در حالی که ماشین را نگه می‌داشت؛ تماس را وصل کرد. صدا ناآشنا بود. چرا تلفن مریم افتاده بود دست غریبه؟ این زن که بود که داشت از وحشت سکته می‌کرد و به زور یک کلام از دهانش خارج می‌شد؟ حرف‌هایش چه معنی داشت؟ گوشی را از کنار صورتش پایین آورد و ناباورانه به علیرضا نگاه کرد.

ـ چی شده داداش؟ مریم چی گفت که این‌طوری شدی؟

انگار کسی کلمات را از مغزش دزدیده بود. به سختی به حرف آمد.

ـ غریبه بود... گفت با مریم تصادف کرده... گفت مریمو گذاشته جلوی بیمارستان.

یادش رفته بود بپرسد کدام بیمارستان. ولی یک جمله توی مغزش تکرار می‌شد. مریم را گذاشته بود جلوی بیمارستان. یعنی چی؟!

ادامه دارد...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: