مریم جهانگیری زرگانی
خلاصه:
خواندیم که فرزین بعد از کلی فکر و مِنمِن کردن به همسرش اعتراف میکند گوشوارهای که چند وقت پیش برای عروسی ندا، خواهر نگار خریدهاند بدلی بوده و هیچ ارزشی ندارد... حالا مشکل اینجاست که ندا و همسرش تصمیم گرفتهاند برای خرید خانه آن گوشواره را بفروشند و کاغذ خریدش را از نگار درخواست کردهاند! فرزین برای حل این مشکل و افتضاحی که به بار آورده پیشنهاد میدهد بروند خانه آنها و بدون اینکه چیزی بگویند، یواشکی گوشواره را از خانهشان بردارند تا آنها فکر کنند گوشواره را گم کردهاند اما نگار با عصبانیت این پیشنهاد را رد کرده و میگوید تصمیم دارد همه چیز را به ندا بگوید...
اینک ادامه داستان...
قسمت سوم
نگار از آشپزخانه بیرون رفت و همان طور که میرفت سمت اتاق خواب دستش را تند در هوا تکان داد. فرزین نچی کرد و از جا بلند شد و دنبالش راه افتاد.
ـ اگه به ندا بگی، باهات برخورد خوبی نمیکنه.
ـ هیچی نگو فرزین!
ـ خودت میدونی ندا زود جوش میاره. اگه یهو عصبانی بشه داد و بیداد راه بندازه چی؟
ـ به تو ربطی نداره!
ـ اینطوری هم شوهرش میفهمه، هم مادرشوهرش اینا که پایینن خبردار میشن، هم فوری میذاره کف دست مامان و بابات.
نگار چرخید طرف فرزین.
ـ آقا! این پنبه رو از گوشت بکش بیرون. من حتی اگه آبروم جلوی همه دنیا هم بره از خواهرم دزدی نمیکنم.
فرزین دستهایش را بالا آورد.
ـ خیله خب... نکن. اصلا من اشتباه کردم همچین پیشنهادی دادم. من میگم حداقل پشت تلفن بهش نگو. بیا بریم خونهشون، باهم برین یه گوشه بشینین، قشنگ مقدمهچینی کن، آروم آروم بهش بگو. اینطوری اگرم ناراحت بشه چون مهمانش هستیم چیزی نمیگه. به قول خودت بین خودتون دوتا حلش میکنین.
نگار دست به سینه تکیه داد به دیوار. زل زد به صورت فرزین. بعد آه کشید و سر تکان داد و چشمهایش را بست.
ـ ای خدا... من چیکار کنم؟
این را گفت و رفت توی اتاق خواب و در را بست. فرزین سرش را چسباند به در و آرام گفت:
ـ نگار جان، خواهش میکنم احساسی تصمیم نگیر.
صدای نگار را شنید که با لحنی مهربان گفت: «سلام ندا جون، خوبی آبجی؟» مرد نفسش را با صدا بیرون داد. تکیه زد به در و بچههایش را نگاه کرد که محو تلویزیون بودند. صدای گفتگوی نامفهوم نگار با خواهرش را از داخل اتاق میشنید. کمی بعد نگار در اتاق را باز کرد. زن تکیه داد به درگاهی و آه کشید. قیافهاش گرفته بود. فرزین فوری پرسید:
ـ چی شد؟
نگار سر تکان داد.
ـ تو عمرم اینقدر خجالت نکشیده بودم. بیچاره کلی عذر و بهونه آورد که امشب آمادگی پذیرایی از مهمون ندارن. منم هی اصرار کردم که نه، بچهها دلشون برای خالهشون تنگ شده. باید حتما امشب بیایم. فکر کنم قرار بود برن جایی. مثل یه بیفرهنگ به تمام معنا خودمون رو به زور دعوت کردم!
چهره فرزین باز شد.
ـ عه... پس نگفتی بهش؟ خوب کردی، اشکال نداره. دلیلش رو که بفهمه ازت تشکر هم میکنه.
نگار پوزخند زد.
ـ آآآره... حتی شاید یه حلقه گل هم بندازه گردنم. خواهر راستگوی قهرمان!
مکثی کرد و بعد انگشت اشارهاش را به قفسه سینه مرد فشار داد.
ـ همه این بدبختیها به خاطر تصمیم بچگانه جنابعالیه. کاش حداقل یه تیکه طلا داشتم میفروختم میدادم به خواهرم قضیه رو تمومش میکردم. اما متأسفانه من یه زن سادهام که حتی حلقه ازدواجم رو فروختم دادم به تو. هیچ زنی همچین کاری نمیکنه.
ـ منت چرا میذاری؟ خودت نبودی گفتی با دوتا بچه نوزاد سخته بیماشین باشیم؟! اگه الان همین ماشین رو نداشتیم باید کاسه گدایی دست میگرفتیم دور میچرخیدیم واسه یهلقمه نون!
نگار برگشت توی اتاق. محکم سر تکان داد.
ـ بله! صدقه سر من و طلاهام!
روی تخت ولو شد.
ـ سرم از درد داره میترکه.
ـ خب بیا صبحونه بخور.
ـ نمیخوام، حالت تهوع دارم.
ـ چرا یه بروفن نمیخوری؟
زن چرخید و پشت کرد به مرد.
ـ هیچی نمیخوام.
مرد دندانهایش را محکم به هم فشار داد.
ـ ناهار رو چیکار کنم؟
نگار بیآنکه جواب بدهد سرش را برد زیر لحاف.
***
ماهان همانطور که فنجانهای چای را پر میکرد آرام گفت:
ـ یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
ندا داشت شیرینی توی ظرف میچید. سرش را بالا آورد و به شوهرش نگاه کرد.
ـ نه بگو!
ـ خواهرت و شوهرش چرا اینجوریان؟ انگار به اجبار اومدن مهمونی. قهرن باهم؟
ندا از بالای اوپن آشپزخانه، هال را نگاه کرد. نگار و فرزین روی مبل دونفره بالای اتاق نشسته بودند. هرکدامشان داشتند یک طرفی را نگاه میکردند و مثل غریبهها با فاصله نشسته بودند. لبهایش را به پایین چین داد.
ـ نمیدونم. خودمم اول که از در اومدن تو خیلی جا خوردم. تا حالا اینطوری ندیده بودمشون.
ـ شاید عذاب وجدان گرفتن که زورکی خودشون رو مهمون کردن!
ـ شایدم وقتی داشتن میاومدن بالا دوباره مامانت یه چیزی بهشون گفته.
ـ مامان من چیکار به خانواده تو داره؟
ـ به دوستام که کار داره.
ـ اونا فرق میکنن. مامان میگه زن شوهردار خوب نیست با دوستای مجردش بگرده.
ـ اما مرد زن دار خوبه با دوستای مجردش بگرده، آره؟
ـ من کی همچین چیزی گفتم؟! اصلا شما هرکاری دلت میخواد بکن. راضی شدی؟
ندا چیزی نگفت. ماهان پرسید:
ـ راستی اون قضیه رو کی به خواهرت میگی؟
ندا شانه بالا انداخت.
ـ اینجوری که اینا قیافه گرفتن روم نمیشه. حالا بذار یهکم بگذره.
دیس شیرینی را برداشت و راه افتاد.
ـ بریم، چاییها یخ کرد.
هر دو وارد هال شدند. ماهان بلند گفت:
ـ آقا از قدیم گفتن مهمون نطلبیده مراده! خیلی خیلی خوش اومدین.
ندا چشمغره ظریفی به ماهان رفت و لب گزید. نگار سرخ شد. آرام گفت:
ـ مزاحمتون شدیم، ببخشید.
ندا تند گفت:
ـ اختیار دارین، خیلی هم کار خوبی کردین.
شیرینیها را گذاشت وسط میز و خواهرزادههایش را صدا زد.
ـ سینا سارا، بیایین خاله شیرینی بخورین.
بچهها داشتند تلویزیون میدیدند. سینا از همان جا داد زد:
ـ آخ جون شیرینی!
دوید و هنوز ننشسته یکی برداشت. نگار دعوایش کرد.
ـ زشته مامان، آروم!
بچه گاز بزرگی به شیرینیاش زد.
ـ خاله من از دیروز یه ساله شیرینی نخوردم.
ماهان خندید:
ـ از حملهات به ظرف شیرینی معلومه عمو جون!
فرزین فوری گفت:
ـ یه امروز مامانش حالش خوب نبود، نتونست شیرینی بپزه براشون. ببین چه آبرویی از ما میبره.
ندا حرف را توی هوا گرفت. رو به خواهرش پرسید:
ـ بد نباشه، چرا؟
نگار سر تکان داد.
ـ هیچی بابا، یهکم سرم درد میکرد.
سارا آرام و بادقت شیرینی میخورد و مواظب بود لباسش را کثیف نکند. دخترک سرش را بلند کرد و رو به جمع گفت:
ـ مامانی چون پفک خورده سرش درد گرفته.
سینا یک شیرینی دیگر برداشت و گفت:
ـ دیشب که تاریک بود مامان و بابا پفک خوردن. مامان عصبانی بود.
دستهایش را بالا آورد و سعی کرد ادای مادرش را درآورد:
ـ به بابا داد زد به من نگو آروم!
همه ساکت شدند. ماهان زیرچشمی زنش را نگاه کرد. به زور جلوی خندهاش را گرفته بود. ندا دهانش را برایش کج کرد. فرزین ابرو بالا انداخت.
ـ اگه میخواین هیچ رازی توی زندگیتون نداشته باشین، بچهدار شین!
بعد جریان حرف را عوض کرد.
ـ خب پس، میخواین خونه بخرین، آره؟
ماهان سر تکان داد.
ـ خدا بخواد بله. اگه پول ودیعه رو جور کنیم، یه ماه دیگه واممون آمادهاس.
ـ چقدر هست؟
ـ دویست و پنجاه میلیون!
ـ اووه... قسطاش هم حتما خیلی بالاست.
ندا سر تکان داد.
ـ ماهی 4 میلیون!
نگار گفت:
ـ وای چقدر زیاد! اونوقت با دویست و پنجاه میلیون مگه میشه خونه خرید؟
ـ صد و پنجاه میلیون خودمونم هست دیگه. البته میخوایم بریم شهرکهای اطراف. توی شهر که معلومه با این پولا خونه گیر نمیاد.
ـ سخت نیست برات؟
ندا شانه بالا انداخت.
ـ دیگه گفتیم چهار پنج سال سختی کشیدن بهتر از همه عمر اجارهنشین بودنه. وگرنه اصلا دلم نمیخواد از مامان اینا و تو دور بشم.
ماهان فنجان چایاش را برداشت.
ـ بالأخره همه که مث شما پولدار نیستن برن بالاشهر زندگی کنن!
به مهمانها تعارف کرد:
ـ چاییتون سرد نشه!
فرزین برای برداشتن فنجان چایاش به جلو خم شد.
ـ اینجوری که اجارهها داره میره بالا ما هم به زودی همسایه شما میشیم.
نگار نفسش را با صدا بیرون داد.
ـ بله، ما هم امسال باید دنبال خونه باشیم.
ندا فوری گفت:
ـ آخی چرا؟ شما که میخواستین یه چند سالی همینجا بمونین.
ماهان گفت:
ـ خونهتون خیلی خوبه!
فرزین یک جرعه از چایاش خورد.
ـ مشکل از خونهه نیست، مشکل از ماست که دیگه...
یکدفعه سینا پرید میان حرف بزرگترها:
ـ بابایی دیگه نه کار داره، نه پول داره، فقیر شده.
فرزین به پسرک توپید:
ـ بچه تو چرا اینقدر حرف میزنی!؟ شیرینیتو بخور.
ماهان خندید.
ـ دیگه وقتی بابا مهندس شما پول نداره، ببین ما چی میکشیم.
فرزین نگار را نگاه کرد. زن برای شوهرش ابرو بالا انداخت. ندا بلند گفت:
ـ خب... بگذریم! همه با یه دور دیگه چایی موافقین!؟
منتظر جواب نماند. فنجانها را جمع کرد و به آشپزخانه رفت. نگار فوری بلند شد و دنبال خواهرش راه افتاد.
ـ کمک نمیخوای آبجی؟
ندا فنجانها را گذاشت توی سینک ظرفشویی.
ـ نه قربون دستت، فقط میخوام این فنجونا رو بشورم.
نگار جلو آمد.
ـ بده به من!
ـ ممنون! پس منم یه نگاهی به خورشتم بندازم.
رفت پای اجاق و در قابلمه خورشت را برداشت.
ـ میگم آبجی یهوقت از شوخیهای ماهان ناراحت نشینها. منظور بدی نداره.
وقتی دید خواهرش جواب نمیدهد نگاهش کرد.
ـ شنیدی چی گفتم؟
نگار سر بلند کرد.
ـ چیزی گفتی!؟
ندا لبخند زد.
ـ آره! گفتم امروز چرا سرحال نیستی؟ اتفاقی افتاده؟
ـ نه... خوبم.
ندا رفت طرف خواهرش و سرک کشید توی هال. وقتی مطمئن شد مردها گرم صحبت هستند آرام پرسید:
ـ با فرزین دعوات شده؟ سرسنگینی باهاش.
نگار چیزی نگفت. فقط نفسش را تند بیرون داد. چینی به پیشانی ندا افتاد. آرام زمزمه کرد:
ـ دوباره که سیگار نمیکشه؟
نگار محکم سر تکان داد.
ـ نه شکر خدا. فردا میشه یهسال!
ـ چه خوب! مبارکه.
مکث کرد.
ـ میگم سینا چی میگه؟ بابا نه کار داره نه پول داره؟
نگار سر بالا انداخت و خندید.
ـ بچهاس دیگه. لابهلای حرفای ماها یه چیزی شنیده، یه برداشتی واسه خودش کرده.
زن این را گفت و فنجانهای شسته شده را چید توی سینی.
ـ فلاسک رو بده چایی بریزم.
ندا فلاسک را داد دست خواهرش:
ـ راستی آبجی میخواستم یهچیزی بهت بگم.
نگار ابرو بالا انداخت.
ـ اتفاقا منم باید یه چیزی بهت بگم!
ـ عه؟! خب اول تو بگو.
نگار سر تکان داد.
ـ نه، بگو!
ندا عمیق نفس کشید. صورتش گل انداخت.
ـ میگم... فاکتور گوشوارهها که پیدا نشد، نه؟
نگار تکان آرامی خورد. دستش لرزید و کمی از چای توی سینی ریخت. دست نگه داشت و نفس عمیقی کشید.
ـ نه متأسفانه... ببخشید...
ندا سر تکان داد.
ـ اشکال نداره. حتما خودم توی شلوغی شب عروسی گمش کردم. فقط امکانش هست...
مکث کرد.
ـ چه جوری بگم... میشه فرزین با دوست طلا فروشش هماهنگ کنه که ما گوشوارهها رو ببریم به خودش بفروشیم؟ آخه شنیدم بدون فاکتور خیلی ارزونتر میخرن. الان ما تو یه وضعی هستیم که یه میلیونم برامون مهمه.
نگار فلاسک را روی کابینت گذاشت و زل زد به خواهرش.
ـ یه چیزی بهت بگم قول میدی عصبانی نشی؟
ندا به خنده افتاد.
ـ من دیگه اون دختر بیحوصلهای که نمیشد بهش بگی بالای چشمت ابروئه نیستم! هر چی دوست داری بگو.
نگار لبخند زد.
ـ چرا اینقدر واسه فروختن طلاهات عجله داری؟ شما که الحمدلله این سقف بالای سرتون هست.
ندا پوزخند زد.
ـ میخوام صد سال سیاه نباشه!
ـ وا... چرا؟
ـ راستش رو بهت بگم آبجی...
مکث کرد. آب دهانش را قورت داد. یکدفعه چشمهایش پر از اشک شد.
ـ من توی این خونه خیلی اذیت میشم.
نگار ماتش برد.
ـ ای وای... ندا چی شده؟
ندا سعی کرد بخندد.
ـ نگران نشو، چیزی نشده. فقط...
مکث کرد. عمیق نفس کشید.
ـ مادر و خواهرای ماهان خیلی اذیتم میکنن. مامانش همه رفت و آمدمهامون رو کنترل میکنه. نمیذاره دوستام بیان خونهمون، روزا که ماهان نیست اجازه نمیده از خونه برم بیرون. از صبح تا شب صد دفعه بدون اجازه یهو میاد تو خونهمون. نشستیم داریم غذا میخوریم، حرف میزنیم، تلویزیون میبینیم یهو مامانش بالای سرمون ظاهر میشه. جرئت ندارم یه لباس راحت بپوشم! خواهراشم که دیگه بدتر. توی همه کارامون دخالت میکنن. به چیدمان خونه، به دستپختم، به لباس پوشیدنم، به حرف زدنم، به همه چی کار دارن. هی هم میگن داداشمون حیف شد. هزار تا دختر از تو بهتر براش نشون کرده بودیم...
نگار تند گفت:
ـ غلط کردن احمقای بیفرهنگ! من از همون اولم به تو گفتم این خونواده در شأن ما...
ندا دست گرفت جلوی دهان خواهرش.
ـ هیسسس... چه خبرته؟! ماهان میشنوه.
ـ پس شوهرت این وسط چیکارهاس؟ چرا جلوی مادر و خواهرشو نمیگیره؟
ـ ماهان بیچاره چیکار کنه؟ هر روز با یکیشون دعوا داره. اخلاقشون همینه. نمیتونه که عوضشون کنه. مادرشم میگه اگه زنت خیلی ناراحته پاشین از اینجا برین. خودمون دوتا باهم اختلافی نداریم. ولی روزی نیست سر خانوادهاش بحثمون نشه.
نگار لبهایش را جمع کرد و سر تکان داد.
ـ حیف تو... واقعا حیف تو که عروس این خونواده شدی.
ندا صاف ایستاد.
ـ من که از شوهرم ناراضی نیستم.
این را گفت و برای آنکه از زیر نگاه سرزنشبار خواهرش فرار کند صافی تفالهگیر چای را برداشت که خالی کند توی سطل آشغال. آرام گفت:
ـ حالا بیزحمت تو به فرزین بگو که با دوستش صحبت کنه. ما اگه بریم خونه خودمون دست اینا از زندگیمون کوتاه میشه.
نگار چشمهایش را گذاشت روی هم و لبهایش را به هم فشار داد. عمیق نفس کشید. سرش را پایین انداخت.
ـ راستش آبجی اون گوشوارهها...
زن یکدفعه ساکت شد. هوا را بوکشید و اطراف را نگاه کرد.
ـ اَیییی... این بوی چیه؟
یک قدم عقب رفت و دستش را جلوی صورتش تکان داد.
ـ الان بالا میارم!
به جلو خم شد و بیاختیار عق زد. ندا از جا پرید.
ـ اِ وا چت شد؟
نگار دودستی جلوی دهان و بینیاش را گرفت.
ـ بوی مقوای خیسه؟ متنفرم از بوی کارتن و مقوا!
ندا تند رفت سر یخچال و بطری آب را بیرون آورد.
ـ آخ آخ... تو هنوز به بوی کارتن حساسی؟! ببخشید... کارتنی رو که روزای بارونی میاندازم جلوی در خیلی کثیف شده بود، انداختمش دور. بوی اونه!
لیوانی برداشت و پر از آب کرد و داد دست خواهرش. نگار آب را گرفت و به جای خوردن پاشید به صورتش.
ـ زنی که سطل آشغال خونهاش بوی مقوا بده هرچی از فامیل شوهر سرکوفت بخوره حقشه!
ندا زد زیر خنده.
ـ به خدا فکر نمیکردم هنوز از بوی کارتن خیس بدت میاد.
نگار، رنگ پریده و بیحال به سینی چای اشاره کرد.
ـ بردار بریم که دیگه نمیتونم اینجا بایستم.
ـ خوبی الان؟ میخوای بریم دکتر؟
ـ نه بابا خوبم.
ـ مث ماست سفید شدی!
ـ گفتم خوبم!
ادامه دارد...