کد خبر: ۵۴۸۲
تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۳۹۹ - ۱۸:۴۱
پپ
صفحه نخست » داستان



معصومه تاوان

بعد از ماجرای خواستگاری ابراهیم‌خان از احترام‌خاله و سر نگرفتن عروسی آن‌ها، حالا همه گیر داده بودن به آقا معلم. یادشان افتاده بود آقا معلم زن و فرزند ندارد برای همین زن‌‌ها‌ی کلاس دست به کار و به فکر شده بودند تا برای آقا زن جفت و جور کنند. آن هم فقط از ایل و تبار خودشان که مبادا لقمه‌ای به این چرب و نرمی گیر غریبه بیفتد. مردها هم برای عقب نیفتادن از قافله تمام تلاششان را ‌می‌کردند و خودشان را از تک و تا ‌نمی‌انداختند. توی اکثر خانه‌‌ها‌ی ده حرف از زن دادن آقا بود.

***

‌‌ـ ‌‌می‌گویم دختر خواهر من را معرفی کن.

‌‌ـ ‌همینم مانده آن بشکه را به آقا معلم مظلوم معرفی کنم با آن برادرهای قلچوماقش.

‌‌ـ ‌پس کی را ‌می‌خواهی معرفی کنی؟ لابد برادر زاده لاغرمردنی خودت را؟

***

‌‌ـ ‌‌می‌دانی اگر آقا معلم از دور و بر ما زن بگیرد حسابی نانمان توی روغن است.

‌‌ـ ‌چطور؟

‌‌ـ ‌به رودربایستی زنش هم که شده این پسر تنبل درس نخوانمان را قبول ‌می‌کند. دیگر پول بالای کلاس جبرانی و تجدیدی آقا ‌نمی‌دهیم.

***

‌‌ـ ‌ما دختر نداریم کی را معرفی کنیم؟

‌‌ـ ‌هموووم....دختر خواهرت چطور است؟

‌‌ـ ‌کی؟ نعیمه؟

‌‌ـ ‌ها دیگر پس کی؟

‌‌ـ ‌او که خیلی کوچک است.

‌‌ـ ‌خب چه ایراد دارد بزرگش ‌می‌کند، تربیتش ‌می‌کند، چه ‌می‌دانم ادبش ‌می‌کند. ادا و اصول‌‌ها‌ی دخترهای امروزی را هم ندارد.

***

‌‌ـ ‌من سرم هم برود اجازه ‌نمی‌دهم مهری خانم برای آقا معلم زن پیدا کند.

‌‌ـ ‌خب دختر نداریم چکار کنیم؟

‌‌ـ ‌من ‌نمی‌دانم هر طور شده باید یکی دست و پا کنی.

‌‌ـ ‌چرا حرف زور ‌می‌زنی آخر مگر خوردنی است بروم از دکان بخرم؟

‌‌ـ ‌من ‌نمی‌دانم چطور شد برای برادر بیکار خودت فوری پیدا کردی حالا به ما که رسید قحطی آمد؟ من کاری به این حرف‌‌ها‌ ندارم یا یکی را پیدا ‌می‌کنی یا شب خانه نمیای شیر فهم شد؟

***

‌‌ـ ‌دختر جعفر ترلی چطور است خوب است؟

‌‌ـ ‌نه نه او و خانواده‌اش چاق هستند، زیاد هم ‌می‌خورند. آقا مگر چقدر حقوق می‌گیرد؟ نه نه از پس شکم او و فامیلش بر‌نمی‌آید. آدم را خانه خراب ‌می‌کند.

***

بحث بالا گرفته بود و شده بود بزرگترین دغدغه پیرمردها و پیرزن‌‌ها‌ دخترها توی دهات زیر نظر بودند محال بود زن‌‌ها‌ جایی بروند و چشم و گوششان را خوب باز نکنند. پچ پچ ‌می‌کردند، برانداز ‌می‌کردند و ‌می‌خواستند هر طور شده آقا را سر و سامان بدهند و خودی نشان بدهند.

عیسی خان توی دکانش :

‌‌ـ ‌دخترت شوهر کرد مشی تیمور؟

‌‌ـ ‌حواست کجاست عیسی خان پسرش چند وقتی توی دست و پای خودت شاگردی ‌می‌کرد ‌‌ها‌!

‌‌ـ ‌ها... راست ‌می‌گویی! حواس برایم نگذاشته این درس و مشق و مدرسه به خدا، پاک همه چیز را از یاد بردم.

برات محمد توی حمامش:

‌‌ـ ‌امروز و فردا باید شیرینی عروسی یک دانه دخترت را بخوریم حاج بارک الله...

‌‌ـ ‌مگر چند دفعه ‌می‌خواهی شیرینی دختر من را بخوری برات محمد؟! همین دو هفته پیش عروسی‌اش بود ها.

‌‌ـ ‌ای بابا بخشکی شانس...

بلقیس خاله توی کوچه:

‌‌ـ ‌عطیه خانوم خواهرت را شوهر ‌نمی‌دهی به یک آدم درستکار چشم پاک؟

‌‌ـ ‌والله بلقیس خاله اگر خرج و برج پوشک و شیر خشکش را ‌می‌دهد پدرم از خدایش هم هست.

‌‌ـ ‌وا! دختر بیست ساله را چطور پوشک ‌می‌کنید؟

‌‌ـ ‌وا... حواست کجاست بلقیس خاله؟ خواهر من یک سالش هم نشده. خودت آش دندانی‌اش را پختی. بیست ساله کجا بود؟

‌‌ـ ‌مگر آش دندانی بچه خودت نبود؟

‌‌ـ ‌بچه منکه سه سالش است.

‌‌ـ ‌تو دوباره مادرت بچه زایید؟ چه خبر است؟! سند و سالش رفته بالا...

‌‌ـ ‌چکار کند پسر ‌می‌خواهد آن هم که خدا ‌نمی‌دهد بهشان.

***

از کار و زندگی افتاده بودند و مدام فکر و خیال ‌می‌کردند.

‌‌ـ ‌یک ساعت است دارم تو را صدا ‌می‌زنم حواست کجاست مرد؟ دام‌‌ها‌ رفتند توی زمین مردم خرابی به بار آورده‌اند. عجب بدبختی گیر افتاده ایم ها! آخر به تو چه که آقا زن ‌می‌خواهد؟! او خودش بزرگ است. سوات دارد تو چکار داری که برایش دنبال دختر ‌می‌گردی؟ نکند فکر و خیالی به سر داری ها؟

***

‌‌ـ ‌سوزاندی زن غذا را آخرش تو ما را از گرسنگی ‌می‌کشی باید بروم پیش آقا معلم و ...

‌‌ـ ‌خیلی بیجا ‌می‌کنی چه پدر کشتگی با آقا معلم بیچاره داری؟! بد کرد زنت را سواددار کرد؟! بچه‌ات را سواد یاد داد؟ ‌می‌خواستی مثل خواهر مادر خودت بی‌سواد بمانم که هر بلایی خواستی سرم بیاوری ها؟

‌‌ـ ‌ای بابا غلط کردم... هر کار خواستی بکن من ‌می‌روم خانه دخترم. چه گناهکار شده‌ایم ها؟

***

زن‌‌ها‌ دور هم جمع ‌می‌شدند و شور ‌می‌کردند. پنهانی برای هم شاخ و شانه ‌می‌کشیدند و در ظاهر قربان صدقه ‌می‌رفتند.

‌‌ـ ‌میگم من یک خواهرزاده دارم توی شهر درس بنایی ‌می‌خواند همان را برای آقا معلم معرفی کنیم ها؟

‌‌ـ ‌ای قربان دستت فضه جان این‌طوری خانه هم برایشان مفتکی ‌می‌افتد.

‌‌ـ ‌مگر بنایی هم درس خواندن ‌می‌خواهد؟ سلطون علی خدا بیامرز خانه ‌می‌ساخت قصر، درس هم نخوانده بود.

مهری خانم جان قربان قد و بالایت، سلطون علی یک مستراح ‌می‌ساخت و طویله، حالا بعضی وقت‌‌ها‌ یک در و دیواری هم سفید ‌می‌کرد. اسباب لوازمش هم یک جارو بود و کمی گچ. این‌‌ها‌ فرق ‌می‌کنند.

مهری خانم پشت چشم نازک کرد و رو به احترام خاله گفت:

‌‌ـ ‌چه فرقی دارد؟ بنا، بنا است دیگر.

‌‌ـ ‌اصلا دختر را چه به بنایی؟ کلاس گلدوزی برود یا خیاطی یاد بگیرد بتواند جوراب شوهرش را بدوزد.

‌‌ـ ‌بنایی نیست که ملوک خانم اسمش معماری است.

ملوک خانم هیجان‌زده شد و گفت:

‌‌ـ ‌ها...خواهر عروس ور پریده من هم اسمش را از کبری آورده کرده پارمیدا پس این هم مثل همان است.

و بعد از سادگی حرفی که زده بود بغض کرد و چشم‌‌ها‌یش تر شد.

‌‌ـ ‌ای بابا ملوک خانم گریه ندارد که خب راست گفتی دیگر.

و پنهانی چشمکی به باقی زن‌‌ها‌ زد که تأیید کنند تا ملوک خانم کمتر غصه بخورد.

***

آقا داشت ریاضی درس ‌می‌داد. پشتش به شاگردهایش بود و و تند تند مسئله‌‌ها‌ی ریاضی را روی تخته سیاه می‌نوشت و جمع و تفریق ‌می‌زد.

‌‌ـ ‌=23‌‌ـ ‌12

پیرزن‌‌ها‌ و پیرمردها تمام حواسشان به بیرون از کلاس بود و به بغل دستی‌شان. دل توی دلشان نبود. استرس داشتند و ‌نمی‌دانستند چکار کنند.

‌‌ـ ‌خب عزیزان این مسئله رو کی ‌می‌تونه حل کنه؟

‌‌ـ ‌آقا ما.

‌‌ـ ‌نه آقا ابراهیم شما نه، یکی بیاد که خوب بلد نیست تا کاملا یاد بگیره.

‌‌ـ ‌آقا اینجا هیچ‌کس مثل ابراهیم‌خان ریاضی‌اش قوی نیست.

ابراهیم‌خان بادی به غبغب انداخت و سر جایش جابه‌جا شد و از گوشه چشم نگاهی به احترام خاله انداخت که قیافه‌ای شش در چهار گرفته بود.

‌‌ـ ‌بله آقا آنقدر شب و روز دارایی‌‌ها‌یش را جمع و تفریق ‌می‌کند خب باید هم خوب بشود.

‌‌ـ ‌خیل خب... خیل خب... عیسی‌خان شما بیایید.

تا عیسی‌خان خواست ازجایش بلند شود و برود پای تخته ضربه‌ای به در کلاس خورد و در بازشد دختری سرخ و سفید کاسه‌ای آش به دست آمد داخل.

‌‌ـ ‌سلام آقا معلم مادرمان آش پخته بود گفت برای شما هم بیاوریم، خیلی زحمت ‌می‌کشید برای بچه‌‌ها‌ و بزرگترها.

و نگاهی به احترام خاله انداخت و لبخند زد. احترام خاله زودی از جایش بلند شد و سینه‌اش را صاف کرد و گفت:

‌‌ـ ‌آقا خواهرزاده ماست. آقا سواد هم دارد. شیرینی‌‌ها‌یی ‌می‌پزد که حرف ندارد.

آقا تا خواست حرفی بزند دختر دیگری قابلمه به دست داخل شد.

‌‌ـ ‌سلام علیکم، مادرمان دلمه پخته بود گفت برای شما هم بیاوریم.

پشت سرش دختری سیاه سوخته و چشم مشکی سطلی شیر به دست وارد شد بعد از آن مادر و دختری آمدند که برای آقا لباس دوخته بودند. دیگری با برادرش آمد و برای آقا مرغ بریان آورده بود و یکی پتو، یکی عدس، یکی گوجه فرنگی و ...

آقا سر در ‌نمی‌آورد! از خجالت سرخ و سفید ‌می‌شد و خم و راست ‌می‌شد و تشکر ‌می‌کرد. ‌نمی‌فهمید امروز چه خبر است! هر دختری که وارد ‌می‌شد یک از پیرمردها یا پیرزن‌‌ها‌ ‌می‌آمدند جلو و دختر را معرفی ‌می‌کردند.

‌‌ـ ‌آقا جهازش را خودش با خیاطی کردن خریده، حرف ندارد یک سوزنش هم کم نیست.

‌‌ـ ‌آقا بابایش مایه‌دار است، گفته یک خانه هم سر جهازی به دخترش ‌می‌دهد.

‌‌ـ ‌آقا برادر هم ندارد که اسباب زحمت بشود بعدها.

آقا مانده بود چه بگوید؟! گچ توی دستش مانده بود و بوی غذاهای جور واجور کلاس را برداشته بود. به شاگردهایش نگاه ‌می‌کرد و به دخترهای لبخند به لب و خجالتی.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: