کد خبر: ۵۴۷
تاریخ انتشار: ۱۷ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۷:۱۵
پپ
صفحه نخست » داستان


معصومه پاکروان

من یکی از اهالی آپارتمان خیابان گل و بلبل هستم. این‌جا ساختمانی است که هرگز روی آرامش ندیده و به گمانم نخواهد دید.

در یک روز معمولی مثل بقیه روزها آقای سالادی و بقیه اهالی ساختمان در پارکینگ نشسته بودند. قرار بود که آقای پزشک‌مهر چند روزی را به سفر برود و به مادربزرگ پیرش که در بستر بیماری بود رسیدگی کند. همه اهالی جمع شده و می‌خواستند هم با او خداحافظی کرده و هم حساب و کتاب آخر ماه را انجام بدهند. خانم سعادت در کنار خانم داوری نشسته بود و دوتایی در حال ورق زدن مجله‌ای بودند. آقای سالادی هم چندین قبض در دست داشت آن‌ها را نگاه می‌کرد و آه می‌کشید. آقاسلمان هم کاغذ مالیاتی‌اش را در دست داشت و با خودش مشغول حرف زدن بود. برخلاف همیشه سکوت سنگینی پارکینگ را در خودش فرو برده بود و طبق معمول این آقای سالادی بود که سکوت را شکست. او که دیگر نمی‌توانست مشکلات قبضی‌اش را تحمل کند رو به همه اهالی گفت:

ـ آخر برج دارد نزدیک می‌شود. باید پول صاحبخانه را زودتر از همه داد تا از شر پولی که دیر یا زود باید از دستمان برود راحت شویم! چشم روی هم می‌گذاریم آخر برج می‌شود!

خانم سعادت آهی کشید و رو به اهالی کرد و گفت:

ـ آخر برج! آخر سال! کم‌کم دارد نزدیک به آخر سال هم می‌شود! بله آخر سال شد و ما یک دل سیر امسال سفر نرفتیم! پول سفرمان را هم ماه به ماه دادیم دست صاحبخانه! باز خوب است آقای پزشک‌مهر به بهانه مادربزرگش سفر می‌رود!

خانم داوری مجله را کنار گذاشت و در بحث مداخله کرد و گفت:

ـ می‌گویم بیایید همگی با هم همراه آقای پزشک‌مهر برویم سفر! همگی اهالی ساختمان موافقید؟

آقاسلمان قبل از بقیه گفت:

ـ بله... بله برویم، من موافقم! می‌گویند سفر رفتن در این فصل خوب است... نه که هوا تازه دارد خنک می‌شود!

آقای سالادی اخمی کرد با خشمی ساختگی رو به او گفت:

...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: