گلاب بانو
گاهی
فراموش میکنم که پا دارم. فکر میکنم کل بدنم همین سر و دستهاست. فکر میکنم پرندهای
هستم که اگر فکر فرود آمدن را از سر بیرون کند میتواند بپرد. چون هر بار به پریدن
فکر میکنم بعد بلافاصله فکر اینکه چطور میخواهم فرود بیایم منصرفم میکند.
گاهی یادم میرود که پا ندارم. برمیخیزم تند و تنهام به دوتکه استخوان گره میخورد،
میافتم سنگین و یکوری، ناجور، اما بیدرد. به دو تکه استخوان تا شده از زانو نگاه
میکنم. استخوانهای بلندتر از بدن من بیرون زدهاند و جایی در زانوها خم شدهاند و
به استخوانهای بزرگتر دیگری رسیدهاند. اما همین! این استخوانها تعریف دیگری ندارند.
میخواهم برای خودم مزرعهای داشته باشم و این استخوانها را به مترسک پیر مزرعه بدهم
تا او حداقل با آنها راه برود. او دستهایی شبیه به همینها دارد و قطعا میداند چطور
میشود از این استخوانها استفاده کرد. راز استفاده از این استخوانها را کلاغها به
مترسک میگویند. من هم مترسکی هستم که میان خانهای بیکلاغ نشستهام، روبروی تلویزیون
و گاهی سری میجنبانم برای کبوتری به نام معصومه.
معصومه نام همسر من است. او به شکل یک کبوتر است با تمام خاطرات یک کبوتر. برای همین
راز تکان دادن چوبهای خشک را نمیداند. تنها چیزی که او میداند دانه آوردن و در دهان
گذاشتن است. راز زندگی او زنده نگه داشتن من است. چند بار تصمیم میگیرم این پاها
را اره کنم؛
- معصومه برو آن اره را بیاور...
کبوتر عاجزانه به دستهایم آویزان میشود، بغبغوکنان؛
- ناشکری نکن! ناشکری نکن!
میپرسم: میخواهی چهکار کنی با این پاها؟ بدون آنها سبکترم. شاید من هم پرنده شدم.
اینجوری شبیه کندههای نیمسوخته درختم. اینطوری شبیه چیزهای مستعمل کهنه بدرد نخورم
که روی زمین کشیده میشوند. این حس را وقتی دارم که معصومه من را روی زمین میکشد.
پاشنهها روی زمین ساییده میشوند و من امیدوارم مثل زغال که از حرکتش روی کاغذ نتیجهای
میگیرد پاهای من هم تأثیری بگذارند. اما تنها تأثیرشان کند کردن حرکت کبوتروار معصومه
است. پاها به قالی میز یا چیزهای دیگر گیر میکنند. مثل ترمز ماشین که مانع حرکت میشود.
به دکتر میگویم: امیدی هست به این پاها؟
میگوید: ما که با هم این حرفها را نداریم و بعد درختان خشکیده پارک روبروی مطبش را
از پنجره نشان میدهد و میگوید: اگر اونها تکون خوردن، این دوتا هم تکون میخورن.
میگویم: آقای د کتر ما با هم تعارف نداریم اما دشمنی هم نداریم. شما یه کمی ملاحظه
میکردید. اینها را جدی میگویم. اصلا انگار نه انگار، به شوخیاش ادامه میدهد که؛
ای بابا دست از سر ما بردار مشتی. چی داری میگی؟ دشمنی کدومه؟ و بعد میگوید: حقیقت
را خودت بهتر از همه میدانی. میدانی که این پاها خشکیدهاند، عصب ندارند، عضلات تحلیل
رفتهاند، استخوانها نازک شدهاند. میدانی و میپرسی!
- پس دلیل آمدن من پیش شما چیست؟
دکتر شانههایش را بالا میاندازد: دلیل آمدن تو پیش من تو نیستی. همسرت است! او فکر
میکند هر بار که تو را اینجا میآورد بهتر میشوی. فکر میکند خوب میشوی! جوری تو
را جابجا میکند که من حتی به از ریشه درآمدن و حرکت آن درختهای خشک هم ایمان میآورم.
راست میگوید. هر بار معصومه من را تا این مطب میکشاند و هر بار دکتر با اینکه مطمئن
است و میداند که فرقی نکردهام سوزن را برمیدارد و از کف پا شروع به سوزن زدن میکند
و بالا میآید. سوزن را در پوست و گوشت فرو میکند و بیرون میکشد. انگار من و معصومه
به پوست یک آدم دیگر نکاه میکنیم؛ من به معصومه نگاه میکنم و او به من، من دنبال
ناامیدی توی صورت معصومه میگردم و او دنبال امید توی صورت من. نه هیچکدام خسته میشویم
و نه از رو میرویم.
دکتر جاهایی سوزن را تندتر میزند. انگار بازی میکند؛ لیلیکنان، توک پا تا کمر بالا
میآید. نزدیک کمر که میرسد یک آخ کوتاه میگویم... انگار دنیا را به معصومه داده
باشند چادرش را زیر بغل میزند و هنوز خداحافظی نکرده میپرسد: نوبت بعد کی بیاورمش؟
دکتر میگوید: یک ماه دیگر.
نگاهش میکنم. معصومه به هر زور زحمتی که هست من را روی زین ویلچر مینشاند.
- باشه آقای دکتر دیر نباشه! با همون پماد که همیشه میدین. میگن حجامت کنه بد نیست!
زالو بندازه چی؟ میدونم اینها حکیم سنتی میخواد اما خواستم باهاتون مشورت کنم آقای
دکتر!
معصومه داشت به دو کنده بیخاصیت خشک شده التماس میکرد. دکتر یک جمله بلند توی ذهنش
بود. یک جمله شامل؛ وقتت رو تلف این نکن از توی این شوهر دوپا بیرون نمیآید و اگر
درختهای تو پارک توانستند حرکت کنند شوهرت هم میتواند راه برود. اما چیزی نگفت. شاید
هنوز نمیتوانست باور کبوتر را بیازارد و این چیزهایی را که بهراحتی به مترسک میگوید
به کبوتر هم بگوید.
معصومه دوباره پرسید: پاهاشو چرب کنم ؟
دلم میخواست بگویم مرد باش و یک لازم نیست بگو دکتر جان! از خجالت مردیم! آن موقع
که خواستگاریاش رفتم همین طوری بودم. به اصرار خودش و اینکه چقدر دلش میخواست با
یک جانباز ازدواج کند. آن موقع من با خودم کنار آمده بودم، ترکش درست به نخاع خورده
بود و جابجاییهای بین خاکریزها و حملونقل توی جادههای خاکی و پرپیچوخم آن هم بدون
آتلبندی و این چیزها، زندهها کشیده بودند پشت خاکریزها. چند ساعت از ظهر تا شب آنجا
ماندیم تا ماشین امداد آمد و ما را با خودش برد. شب بود و من فقط داغی و تری چیزی را
حس میکردم که از بدنم نشت میکرد. جلوی خونریزی را گرفته بودند. چیزی که داشت کف
ماشین میریخت ادرار بود. من کنترلی روی آن نداشتم. خون و ادرار کف ماشین جمع شده بود
و از همان موقع فهمیدم مترسک شدهام، با پاهای خشک که توان راه رفتن نخواهند داشت.
توی بیمارستان صحرایی مداوای سرپایی شدم و به شهر برگشتم. حسرت بالا رفتن از آن خاکریزها
برای همیشه ماند به دلم. حسرت شکار تانکها، حسرت پیادهرویهای طولانی، حسرت روضههای
قبل از عملیات.
تا مدتها این چیزها را باور نمیکردم. آن موقع با مادر میرفتیم دکتر و اینطرف و
آنطرف بارها و بارها عمل شدم تا حداقل این مترسک بتواند خودش را جمع کند. مادر هم
شکر میکرد، هم گریه میکرد، خانه را دو تکه کرده بود؛ یک قسمت برای من و یک قسمت برای
خودش، که من راحت باشم. من سهم خودم را از جنگ برداشته بودم. جنگ همین است، جنگیدن
برای دین و وطن باشد با پا یا بدون پا. اینها را حاجی میگوید. آمده دیدن من و برایم
چند تا از آن کمپوتهای جبهه آورده. فکر میکند روحیه ندارم.
میگویم: حاجی من اگر اینطوری به دردت میخورم اگر جایی میتوانی از این باقیمانده
من از من استفاده کنی بسم الله! من از مترسک شدن باکی ندارم، مترسک مزرعه را از کلاغ
دور میکند.
حاجی میخندد و سر تکان میدهد و میرود. موقع رفتن به مادر میگوید: به فکر عروس باشید
حاجخانم! داداش ما پاهایش را از دست داده اما هنوز دو متر و نیم زبان دارد. صدام هم
نمیتواند این زبان را کوتاه کند فقط زن، فقط زن بدرد این زبان میخورد که از ته قیچیغش
کند وگرنه دردسرساز میشود. اینها را بلند بلند میگوید که من بشنوم.
مادر دنبال دختر میگردد. مدام میگویم مادر جان قبل از اینکه سراغ جمال و کمال ما
بروی بگو که پا ندارم. این را بعد از سلام و علیک بگو قبل از اینکه نمکگیر بشوی.
مادر میرفت و میآمد شانههای لاغر غمگینش میگفت کسی زن مترسک نمیشود. اما دست از
تلاش نمیکشید.
معصومه را موقع برگشتن از مشهد دیدیم. برای زیارت رفته بودیم و تبرک و دل سبک کردن
روزهای بعد از پذیرفتن قطعنامه بود. من ناامید شده بودم از برگشتن به جبهه، معصومه
و مادرش هم کوپه ما بودند. تمام راه مادرش با مادرم حرف زد. انگار هزار سال همدیگر
را میشناختند. معصومه زیبا بود و مادر جرئت مطرح کردن خواستهاش را نداشت. معصومه
خودش زبان باز کرده بود یکجوری به مادر فهمانده بود که حاضر است که همسر یک جانباز
باشد. مادر دست خالی برنگشته بود از مشهد، کبوتر خودش آمده بود با پای خودش و حالا
آب و دانه برایم میگذاشت. تروخشکم میکرد میگفت و میخندید، من برایش بلند بلند کتاب
میخواندم، توی آشپزی کمکش میکردم، لابلای نوشتن کتاب و داستان و مقاله برایش شعر
میگفتم اما هر کاری میکردم که از جان گرفتن پاها ناامید شود نمیشد. هم من خجالت
میکشیدم از ناامید کردنش و هم خودش میترسید. انگار توان شنیدن مترسک شدن من را نداشت.
میگفتم: معصومه جان مترسک شدن تاوان مترسک نماندن است. تا دست و پا و چشم و سر نرود
که مملکت سر جایش نمیماند. اینها بهایی است که باید میپرداختیم اصلا به قبل و بعدش
فکر نکن. به حرمت یک مترسک توی مزرعه فکر کن، به ابهتش و اینکه کلاغها حتی از همان
هم میترسند. نگاه به خودت نکن، تو کبوتری، فرق داری این چیزها را میگفتم که بگویم
بیخیال پاهای ما شو! بیخیال دکتر رفتن وحجامت و این چیزها! فدای سرت! اما کلمات تا
همین جا یاریام میکردند. جرئت شکستن دل کبوتر را نداشتم که نداشتم که نداشتم.