مینا شائیلوزاده
صدای جلزوولز روغن که بلند شد، به خودم آمدم و سریع از اجاقگاز فاصله گرفتم.«ای وای!» کشداری گفتم و به خاطر پیازهای سوختهام زیرلب شروع کردم به غر زدن. سریع زیر ماهیتابه را خاموش کردم و نیمنگاهی به پذیرایی انداختم. از موقعی که آمده بودم داخل آشپزخانه، سامان و مادرش یکریز حرف میزدند. گوش تیز کرده بودم تا حرفهایشان را بشنوم ولی تن صدایشان بالا و پایین میرفت و درست متوجه نمیشدم. بعد از چند دقیقه، مادر سامان که متوجه بوی سوختنی و دود شده بود، درحالیکه چینی به دماغش میداد، گردن کشید و رو به من گفت:
ـ مهتاب جان، کمک نمیخوای مادر؟!
با حرص در سطل آشغال را برداشتم و درحالیکه لرزش صدایم را کنترل میکردم گفتم:
ـ نه مامان، ممنون.
و پیازهای سوخته را داخل سطل خالی کردم. سامان همان طور که دستش را جلوی صورتش تکان میداد، آمد داخل آشپزخانه و با خنده گفت:
ـ اووووف...چه کردی بانو!
با چشمغرهای که برایش رفتم، چشمکی زد و سریع گفت:
ـ حالا اشکال نداره، فدای سرت.
دکمه روشن خاموش هواکش را فشار دادم و صدای مهیب آن داخل خانه پخش شد. سامان انگار که چیز مهمی بخواهد بگوید، کمی جلوتر آمد و آرام چیزی گفت که بهخاطر صدای هواکش نشنیدم. با حالتی عصبی موهایم را پشت گوشم انداختم و گفتم:
ـ سامان چی میگی، نمیفهمم. بذار به آشپزیم برسم.
با کلافگی تابهای را که شسته بودم دوباره روی گاز گذاشتم و یک سری دیگر پیاز خردشده داخلش ریختم. همان طور که منتظر بودم روغن داغ شود، طی آشپزخانه را برداشتم شروع کردم به تمیز کردن چند قطره روغنی که روی زمین پاشیده بود. میدانستم اجاقگاز هم از این لکهها بینصیب نمانده و باید آن را هم تمیز کنم. فکرم درگیر لکههای چربی بود که پچپچ کردنهای سامان و مادرش بود توجهم را جلب کرد. با حرص فکر کردم چقدر راحت با مادر جانش حرف میزند! آنوقت میخواهد یک کلمه به من بگوید جانش بالا میآید.
بهطرف اجاقگاز برگشتم و خودم را مشغول غذا کردم. غرق در افکارم بودم که دستی روی شانهام قرار گرفت. از جا پریدم و به عقب برگشتم. مادر سامان با لبخند پشت سرم ایستاده بود و خیره نگاهم میکرد.
ـ وااا...مهتاب جان! کجایی؟ کلی صدات کردم جواب ندادی!
نگاهم را دزدیدم و نیمچه لبخندی زدم:
ـ نه صدای هواکش بلنده، نشنیدم.
مادر سامان خم شد و زیر گاز را کم کرد.
ـ اگه یه ذره زیر گاز کم کنی پیازات انقدر نمیسوزه مادر.
با لحنی که سعی میکردم کلافگی را نشان ندهد گفتم:
ـ جانم، کاری داشتین مامان جان؟!
مادر سامان سرش را به تأیید تکان داد. خیره شدم به باقی مانده سرمهای که زیر پلکاش ریخته بود و منتظر ماندم. نیم نگاهی به اتاق پذیرایی انداخت. سامان رفته بود داخل اتاق وغیر از خودمان دو نفر کسی نبود. خیالش که راحت شد، با صدای آرامی رو به من گفت:
ـ ببین مهتاب جان، تو مثل دخترم میمونی. چیزی که میخوام بگم فقط از سر دلسوزیه.
بدون اینکه حرفی بزنم، سری تکان دادم. تلاش میکردم کلافگیام مشخص نشود اما نمیدانستم چقدر موفق بودم. مادر سامان لبخندی زد و دستش را روی شانهام گذاشت:
ـ کاش دیگه خونه دختر خالهات نمی رفتی مادر، سامان دوست نداره باهاشون رفت و آمد کنی!
با چشمهایی گرد شده گفتم:
ـ چی؟! این چه حرفیه مامان جان...سامان اصلا مشکلی نداره با اونا! همین هفته پیش خونشون بودیم...
مادر سامان لبخند معذبی زد و گفت:
ـ نه مادر... سامان واقعا دوست نداره بیاد، فقط به خاطر تو تحمل میکنه! احساس میکردم صورتم گر گرفته.
ـ من و سامان الان دو ساله که به خونه اونا رفتوآمد داریم، پس چرا هیچی به خودم نگفت؟!
ـ چی بگم... لابد تو ناراحت میشدی اگه میگفته، بعدم با من مشورت کرده دیگه! من که بد شما رو نمیخوام، سامانم بههرحال یه چیزی دیده که بدش اومده!
احساس میکردم از درون آتشگرفتهام. اینکه سامان از دخترخالهام و آن شوهر نچسباش بدش میآمد برایم عجیب نبود، جون خودم هم دل خوشی ازشان نداشتم اما اینکه تمام این دو سال حرفی به من نزده و رفته با مادرش درد و دل کرده! این حرف دیگری بود. با بیحالی به کابینت تکیه دادم. مادر سامان انگار که اصلا اتفاقی نیفتاده، با بی خیالی ظرف زردچوبه را برداشت و یک قاشق زردچوبه داخل پیازها ریخت. رویم را از تابه برگرداندم. احساس میکردم دست و پایم سر شده و توان تکان خوردن ندارم. سامان درحالیکه دو دست کتوشلوار را در دست گرفته بود، از اتاق بیرون آمد. پشت پیشخوان ایستاد و هر دو کت را بالا گرفت و رو به مادرش گفت:
ـ مامان، به نظرت برای مهمونی فردا، کدومش رو بپوشم، این سرمهایه یا این یکی؟!
و هر دو کت را بالاتر گرفت. بغض گلویم را گرفته بود. بدون توجه به سامان و مادرش که مشغول بحث درباره کتوشلوار بودند، خیره شده بودم به خطهای سیاه و سفید دمپاییهایم. این دمپاییها هم حسابی چرک شده بود. باید میشستمشان. صدایشان را از میان افکار درهم و برهمم میشنیدم. داشتند راجع به رنگ پیراهنش حرف میزدند؟ چه جالب! سامان از رنگ آبی خوشش میآمد و نگفته بود! اصلا تابهحال سامان راجع به این چیزها با من حرفی زده بود؟ هرچه فکر کردم یادم نیامد. دسته دیگری از موهایم را لای انگشتم پیچیدم. چند تار مو روی زمین افتاد. سریع خم شدم و برشان داشتم. از موهای جمع شده روی زمین متنفر بودم.
سامان و مادرش همپنان بحث میکردند. بین یک پیراهن آبی و گلبهی مانده بودند. اصلا من کجای زندگی سامان بودم؟ همه جا مادرش بود و مادرش. آرام سرم را بالا آوردم و با ناراحتی به سامان خیره شدم. متوجه نگاهم شد و با لبخند به سمتم برگشت.
ـ تو نظری نداری مهتاب؟!
خیسی اشک را گوشه چشمم حس میکردم. پشتم را کردم و آهسته گفتم:
ـ نمیدونم... هر کدومو می خوای انتخاب کن... فقط انقدر اینجا رو بهم نریز.
***
در کمد را باز کردم و چمدان کوچک و جمعوجوری را که پارسال از کیش خریده بودیم، بیرون کشیدم. چمدان با وجود اندازه کوچکش سنگین بود. تمام لباسهایی که دوستشان داشتم و تابهحال استفاده نکرده بودم را گذاشته بودم داخل چمدان. خودم هم نمیدانم چرا یکهو هوس مرتب کردن این چمدان به سراغم آمد. انگار این چمدان و تمام لباسهایش، پر بود از خاطرات خوبی که میتوانست حال بد الآنم را بهتر کند؛ یا شاید هم یکجور دلخوشی زنانه بود.
دسته چمدان را محکم گرفتم و با یک حرکت روی تخت گذاشتمش. زیپ بالاییاش را باز کردم. چمدان تا خرخره پر از لباسهای رنگ و وارنگی بود که یا هدیه بودند یا در سفرها و گشت و گذارهای مختلف با سامان خریده بودیم. چقدر آنهایی که سامان برایم خریده بود را دوست داشتم. سلیقهاش جای هیچ حرفی باقی نمیگذاشت. کمکم به آخرین لباسها را میرسیدم و چمدان تقریبا خالی شده بود. از بین آخرین لباسها، پیراهنی مردانه توجهم را جلب کرد. آن را بالا گرفتم و زیر نور مهتابی لامپ، خوب نگاهش کردم. اوایل نامزدیمان این را برای سامان خریده بودم. ولی هیچوقت به دستش نرسید. از همان پشت ویترین مغازه، رنگ آبیاش چشمم را گرفته بود و احساس میکردم چقدر به سامان میآید. قبل از همه، پیراهن را به مادرش نشان دادم. هنوز چهره قاطع و مصمماش تو ذهنم مانده موقعی که این جمله را توی صورتم پرت میکرد:
ـ من مطمئنم سامان رنگ آبی دوست نداره، من بچمو خوب میشناسم.
اما مادرش این بار اشتباه کرده بود. سامان گفت رنگ آبی روشن دوست دارد، نگفت؟!
پیراهن را روی تخت گذاشتم و کف دستم را روی پارچه نرم و لطیفش کشیدم. چقدر دوست داشتم آن را به تن سامان میدیدم...
بی اختیار نگاهم را چرخاندم و با خودم در آینه چشم در چشم شدم. چرا زن داخل آینه نمیداند که شوهرش چه رنگی را دوست دارد یا چرا دیرتر از همه باید بفهمد که میخواهد مبلمان خانه را عوض کند؟ نگاهم را از آینه گرفتم و دور اتاق چرخاندم. دیواری که کوچکترین لک یا ترکی نداشت. سرامیکهایی که از تمیزی برق می زدند و روتختی و ملحفهای که بوی مواد شوینده از آن بلند میشد. احساس کردم این روتختی و ملحفه را بیشتر از سامان میشناسم. یا حتی در و دیوار خانه را! چون برای اینها بیشتر وقت گذاشته بودم تا سامان. انگار هر لحظه تصویر و خاطرهای مجلوی چشمم میآمد. من همیشه مشغول کاری بودم، مشغول تمیز کردن جایی از خانه. مشغول آشپزی اما چقدر برای سامان مشغول بودم؟ چرا هر وقت از سرکار میآمد، آنقدر از کار خانه خسته بودم که بیهوش میافتادم روی تخت و به فکر دو فنجان چای و یک خلوت دو نفره نمیافتادم؟
صدای بهم خوردن در خانه را که شنیدم سریع از جایم بلند شدم. سامان بود. چقدر زود مادرش را رسانده و برگشته بود. نگاهی به وسایل روی تخت انداختم. فکری به ذهنم رسید. باعجله پیراهن آبی روشن را از لابهلای لباسها بیرون کشیدم. صدای قدمهای سامان را میشنیدم که به اتاق نزدیک میشد. پیراهن را از روی تخت برداشتم. در باز شد و همزمان، پیراهن و کت سرمهای را که از کمد در آورده بودم، بالا نگه داشتم. سامان در چهارچوب در ایستاد و خیره به لباسها چند بار پلک زد. لبخندی زدم و گفتم:
ـ به نظرم برای مهمونی فردا این دوتا رو با هم بپوشی خوبه. رنگ سرمهای به پوست تو که گندمیه خیلی میاد.
قدمی داخل اتاق گذاشت. اول نگاهی به چمدان و لباسهای روی تخت انداخت و بعد متفکرانه به کت و پیراهن نگاه کرد.
سامان چندلحظه مکث کرد، سپس نگاهش را از پیراهن گرفت و با مهربانی نگاهم کرد.
ـ پیراهن قشنگیه... تا حالا بهت گفته بودم من عاشق رنگ آبی روشنم؟