مهدیه مهرانزاده
هاله خاکستری رنگی بر روی ابرهای پفکی چیره شده است. ابرها سطل سطل باران را با خود حمل میکنند. حمل و نقل این حجم از باران حتما سخت است! بیچاره ابرها! نمیدانم کووید سراغ ابر و آسمان رفتهاست یا نه؟!
دستهایم را به هم میسایم تا بلکه گرمتر شوند. سردی مسری است. در پی انجماد قلب قطعا تمام اعضا در دمای پایین صفر درجه خواهند سوخت. به ویترین چشم دوختهام. نگاهم یخ بسته. به نظر میرسد به دنبال گمشدهای هستم. طیف وسیعی از رنگها و اشکال هندسی، که حسابی انتخاب را مشکل و مشکلتر میکند، جلوی چشمم هستند. بیضی، دایره، مستطیل و هر شکلی که بتوان از اینها استخراج کرد. چشمان درشت و مشکی دانیال پشت تک تکشان تعقیبم میکرد. صدای سرفههای خشکش گاهی مرا از پستوی افکارم بیرون میاندازد. و آرام زیر لب میگویم: الهی بمیرم.
ـ دانیال دنیا رو بدون عینک چطوری میبینی؟
ـ با عینک و بیعینک مسئله نیست. بدون تو، دنیا رو جهنم میبینم.
هر بار دیدار تازه میکردیم، سریع میجستم و عینک دور فلزیش را از روی چشمان معصومش برمیداشتم.
ـ دانیال بگو ببینم الان اطرافت چی میبینی؟ یعنی تا کجاها دید داری؟
ـ حس میکنم در باغ سرسبز هستم که یک حوری بهشتی در آن سرزمین نفس میکشد و با هر دم و بازدمش آن باغ سبزتر و سبزتر میشود.
ـ آقای دکتر از توهم خارج شید، اینجا یه آپارتمان صدمتریه از باغ و حوری و موری هم خبری نیست.
ـ هرچی خانم دکتر بفرمایند. از شکم گشنه چی؟ خبری نیست؟ درسته چشمم سو نداره ولی مشامم حسابی قویه.
ـ چرا اون رو در خدمتیم.
ـ بوی آبگوشتی که بار گذاشتی تا درزهای دیوارم رسوخ کرده.
با این صحبتهای حال خوب کنش، بَهجت و سرور از تک تکِ گلبولهای قرمز، سفید و همه رنگم لبریز میشد و گرمای دلبستگیمان در صورتِ سرخم متبلور میشد.
آن شب در خواب آه و ناله سر میداد. بدنش در تب میسوخت و من در عشق او. تبش را اندازه گرفتم سی و نه بود. قرص استامینوفن دادم خورد. دستمال نمناکی بر روی پیشانیش گذاشتم تا بلکه از حرارت تنش کم کنم.
ـ دانیال خیلی تب داری! حالت خوب نیست، مریضی بخدا.
ـ بگیر بخواب. آره والا مریض توام. از من دور وایسا.
ـ همه چی رو مسخره میگیری. بهت گفتم بخش کرونا رو ول کن، این همه پزشک، آخه تو چرا؟!
ـ نصف شبی بازم سر بحثهای تکراری رو باز کردی؟!
سکوت کردم و لام تا کام هیچ نگفتم. حالت تهوع شدیدی داشتم و خواب به چشمانم نمیآمد. حسابی دلم هوس شیرینی کرده بود. دانیال گلوله آتیش بود. از زمانی که داوطلبانه دو شیفت پشت سرهم بیمارستان میماند. فاصلهاش را با من رعایت میکرد. ظرف غذا و لباسهایش را خودش جدا میشست. استرسی که این ویروس لعنتی به جان آدم میاندازد، دیوانه کننده است.
از شلوغی بازار خبری نیست. انعکاس نور روی شیشه ویترین، چشمان کم سو شدهام را آزرده میکند. خط اخمی که بین دو ابرویم به ارث دارم، درهم میرود. تصویرم را در شیشهای میبینم. چقدر عبوس و نحس اخلاق نشانم میدهد. عابری شتابزده هیکل بدقوارهاش را به تنم میکوبد و رد میشد. همین طور که در حال حرکت به سمت جلو است، نگاهش را بر میگرداند تا اعتراضی کند یا عذرخواهی اما با دیدن چشمان غضبناکم به راهش ادامه میدهد. باز هم به شیشه خیره میشوم. در این کرونا بازار همه از هم فراری هستند، حتی از عزیزان خود. خط اخمم عمیق شده و ابروهایم حالت هشت مانند و عصبناکی به خود گرفتهاند. همان اویل نامزدی بود که همچون آهوی کوهی پریدم و عینک را از روی چشمانش برداشتم و گریختم جلوی آینه.
ـ دانیال ببین چطور شدم؟خوبه؟ وای چشام همه چی رو تار میبینه، تو چطور منو با این عینک میبینی؟!
ـ پشت شیشههای عینکم آبشار طلایی گیسوانت را میبینم که دور تا دور صورت سرخ و سپیدت ریختهاند و جفت چشمان تیلهای که زبانشان جز به عشق باز نشده.
خنده نمکین بر لبهایم مینشیند و انبوهی ذوق در دلم به قلقل میافتد.
ـ دوست دارم چشام ضعیف شه و هر دوتامون عینکهامون رو ست کنیم.
ـ خدا نکنه، چشای تیلهات آسیب ببینه! میدونی عینکی بودن چقدر سخته و دردسر داره؟!
قسمت بالای ماسک را بر روی بینیام قرص میکنم و وارد مغازه میشوم. با ردیف های متوالی و تنوع زیاد فرمهای عینک روبرو میشوم. چهره خالی از عصبانیت و معصوم دانیال را تجسم میکنم و همین طور فرم مشکی و مستطیل طورش. باز هم صدای سرفههایش به سینهام آتش میزند. قابهای سیاه جلوی چشمانِ آستیگماتم رژه میروند و من ناگزیر به انتخابم، انتخابی که برایم تداعیکننده طعم گس خاطرات است. همچون خرمالوی خوش رنگ و لعابی که ناز و کرشمههایش را برایت ساطع میکند و از شیرینی و حلاوتش نمیتوانی بگذری اما در انتها طعم گس و منحصر به فردش را برایت به یادگار میگذارد که هرچه مزه مزه میکنی از طعمش رهایی نمییابی.
پنجاه درصد ریه ازدست رفته بود. در سیه روزی بی پایانی دست و پا میزدم. هر روز حالت تهوع و میل به شیرینی خوردنم بیشتر میشد. این حالات را به پای استرس و اضطرابی که به سراغم آمده بود، میگذاشتم و درگیرش نمیشدم. پرستارش شدم. برای من که تزریقات را به آسانی خوردن یک لیوان میدانستم، سخت بود. جان میکندم تا تیزی سرنگ را در پوستِ زمخت و مردانهاش فرو کنم. دستم میلرزید. چشمانم دو دو میکردند. یک مرتبه به خود آمدم و بطری سرم را در حالت آویزان شده بالای سرم دیدم. عاشق پرستاری بودم اما پرستار بودن برای همسرم، عشق زندگیم مشکلترین شغل دنیا شده بود. با تنگ شدن نفس و کبودی صورتش از رمق میافتادم. دستم به جایی بند نبود تا جای او چند نفس عمیق و راحت بکشم. بمیرم برات. دکتر شیفت برایم تست کرونا نوشته بود. هر کدام از زوجین مبتلا شوند، احتمال زیاد زوج دیگر نیز دچار شده است. خدا را شکر جواب آمد و منفی شد. دست و پایم یخ میزد و فشارم میافتاد. این بار آزمایش خون توصیه شد. در کمال ناباوری من مادر شدهبودم اما چرا در این موقعیت! در بزنگاه غم و شادی اسیر بودم.
مریضهای که حال و احوالشان رو به بهبودی رفته بود. سراغ دانیال میآمدند و با دیدن حال وخیمش اشک میریختند. بیمارستان غلغله بود. آمار تختهایی که از اتاق خارج و به سمت سردخانه منتقل میشدند از دستمان در رفته بود.
آقای مهرانی که شفا یافته بخش کرونا بود. داوطلبانه درخواست کرده بود که کنار من و دانیال باشد. پلاسمای خونش را به دانیال تقدیم کرد که سلامتیش را مدیونش بود.
آقای مهرانی پایین تخت ایستاد و به رسم ادب سمت دانیال تعظیم کرد.
ـ همیشه در ذهنم پزشکان قشر مغروری بودند که به آدمهای عادی فخرفروشی میکردند. فکرش رو نمیکردم اینطور جانشون رو کف دست بگیرند و در جبهه کرونایی جانفشانی کنند.
ـ من فقط و فقط به وظایفم عمل کردم، اینطور منو شرمنده نکنید.
حرف دانیال ناقص ماند و سرفههای پی در پی کلافهاش کردند. آقای مهرانی نزدیک شد و ماسک اکسیژن را به دهان دانیال سوار کرد.
ـ آقای دکتر من سالها دیدگاه مثبت و خوبی نسبت به پزشکان نداشتم اما شما چشمان بسته منو باز کردید و منو شرمنده خودتون کردید.
ـ خواهش میکنم، من تا نفس آخرم به مردم کشورم خدمت میکنم.
دکتر مهتدی وارد اتاق شد و با دیدنم، حسابی عصبانی شد و با تشر مرا از اتاق بیرون کرد.
ـ خانم ایوبزاده شما باید از بخش کرونا خارج شید. موندن شما اینجا جایز نیست.
ـ التماستون میکنم اجازه بدید کنار دانیال باشم.
ـ شما الان باردارید، خانم به بچهتون رحم کنید.
پلاسما درمانی آغاز شد و امید و آرزوهایم جوانه زد. شانههای پهن و قد و قامت دانیال را کنارم به تصویر میکشیدم. دانیال من که هیکلی ورزیده و ورزشکاری داشت، قطعا سر پا خواهد شد. شانه به شانه قدم خواهیم زد و برای کوچولویی که به تازگی توی دلم لانه کرده، نامی انتخاب خواهیم کرد. بغضم ترکید و یادم آمد که هنوز فرصت نشده که دانیال حتی صدای تپش قلبش را بشنود.
نور آفتاب مستقیم به کلهام میتابد و من آشفته حال را آشفتهتر میکند. نمیدانم این ویروس موزی کرونا چطور در این هوا دوام میآورد. نور خورشید داغ است، گویا قصد ندارد از سردی سنگها بکاهد. دایره تابناک کاشته شده در وسط آسمان و پارههای سنگ در تلاطم هستند تا بلکه چند درجه دما را با هم رد و بدل کنند. بعید به نظر میرسد! کالسکه قرمز رنگ را به سختی از بین سنگها عبور میدهم و به دانیال میرسم. حسابی عشق به هر دویمان افتاده است. هر روز خوش قد و بالاتر میشود و رنگ و رویش بازتر. به حال آلا خانم دختر مو فرفریم غبطه میخورم، حتما بزرگ که شد به داشتن همچین پدری افتخار خواهد کرد.
عینکم را از روی بینیام برمیدارم و روی سنگ میگذارم. صدای سرفه و خسخس سینهاش را میشنوم.
ـ دانیال چشم باز کن و ببین... رنگ فرمش چطوره؟ رنگ مورد علاقهات رو انتخاب کردم. آخه قراره تو من رو نگاه کنی!
عینک زرشکی رنگ را باز برمیدارم و بر روی چشمانم سوار میکنم. چقدر عبارتِ «شهید مدافع سلامت دانیال عزیزی» را واضحتر و شفافتر میبینم.