مریم جهانگیری زرگانی
ﺧﻼﺻﻪ داﺳﺘﺎن:
ﻫﻔﺘﻪ ﭘﯿﺶ ﺧﻮاﻧﺪﯾﻢ ﮐﻪ ﻓﺮزﯾﻦ ﺑﻌﺪ از ﻣﺪت ﻫﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮش ﻧﮕﺎر اﻋﺘﺮاف ﮐﺮد ﮐﻪ ﺑﯿﮑﺎر ﺷﺪه و ﻣﺪت ﻫﺎﺳﺖ ﻧﻘﺶ ﺑﺎزی ﻣﯽ ﮐﺮده ﮐﻪ ﺳﺮ ﮐﺎر ﻣﯽ رود اﻣﺎ اﻧﮕﺎر اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺎﺟﺮا ﻧﯿﺴﺖ و او ﻣﻄﻠﺐ دﯾﮕﺮی را ﻧﯿﺰ از ﻫﻤﺴﺮش ﻣﺨﻔﯽ ﮐﺮده ﮐﻪ ﺟﺮﺋﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﺑﺮ زﺑﺎن ﺑﯿﺎورد... ﺑﮕﺬارﯾﺪ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﺑﺎﻷﺧﺮه او زﺑﺎن ﺑﻪ اﻋﺘﺮاف ﻣﯽ ﮔﺸﺎﯾﺪ ﯾﺎ ﻧﻪ...
و اﯾﻨﮏ اداﻣﻪ داﺳﺘﺎن...
قسمت دوم
فرزین مکثی کرد و لبهایش را بهم فشار داد.
ـ اون گوشوارههایی که واسه عروسی خواهرت بهش کادو دادیم طلا نیست، بدله!
نگار اخم کرد.
ـ بدله؟ یعنی چی؟
ـ یعنی طلا نیست دیگه. الکیه، ارزش مالی نداره.
زن دست برد لای موهایش و با انگشتان باریکش مشغول شانه زدن آنها شد.
ـ یعنی... دوستت گولمون زده؟ جنس تقلبی بهمون فروخته؟
فرزین نگاهش را از چشمهای نگار که توی نور آباژور برق میزد گرفت.
ـ نه... من جنس بدلی سفارش دادم.
ـ ولی من خودم گوشوارهها رو انتخاب کردم. دیدم دوستت برامون فاکتور نوشت. شیش میلیون ریختیم به حسابش.
ـ آره ولی همش فیلم بود. واسه همین بردمت مغازه دوستم. یادته بهت گفت این گوشوارهای که پسند کردی رو پیشفروش کرده؟ گفت یکی دیگه سفارش میده که از کارگاهشون برامون بیارن؟
ـ خب!
ـ الکی گفت! اینجوری گفت که وقت داشته باشه نمونه بدلی همون رو برامون درست کنه. به همون ظریفی، با یه روکش درست و حسابی طلا که رنگش نره. قیمتش هم فقط پونصد هزار تومن شد.
ـ پس اون شیش میلیون چی؟
ـ بهم برش گردوند.
نگار زل زد به بستههای چیپس و پفک. مدتی همانطور ساکت و بیحرکت ماند. بعد زانوهایش را جمع کرد و دست زد زیر چانهاش.
ـ شوخیت گرفته نصف شبی؟
توی اتاق چشم گرداند.
ـ داری ازم فیلم میگیری، ها؟ میخوای از این سورپرایزهای اینستاگرامی درست کنی سالگرد ازدواجمون بذاری توی پیجت؟!
ـ من از تو بدون حجاب فیلم بگیرم نشون همه دنیا بدم؟!
زن چند لحظهای به شوهرش خیره ماند و بالأخره پرسید:
ـ واقعا داری راست میگی؟
فرزین سرش را پایین انداخت.
ـ ببخشید...
رنگ از روی زن پرید.
ـ فرزین تو رو خدا اذیتم نکن. یعنی گولم زدی!؟ جان نگار بگو داری شوخی میکنی.
فرزین چشمهایش را بست و سر تکان داد. نگار آه کشید.
ـ اِی وای! اگه ندا بفهمه... ماهان رو بگو... وای...
صدایش لرزید. ساکت شد. دستهایش را گرفت جلوی دهانش. چشمهایش پر از اشک شد. فرزین پاهایش را تند تند تکان میداد و مشتش را آرام و پشت سر هم به زمین میکوبید.
ـ ببین من اون موقع تازه بیکار شده بودم. خیلی استرس داشتم. به هرجا سر میزدم کار نبود. هنوز به فکرم نرسیده بود برم اسنپ کار کنم. شیش میلیون، پول سه ماه اجارهخونه بود. از یه طرف هم تو خیلی واسه عروسی ندا خوشحال بودی. هی میگفتی خواهرت با این که از تو کوچیکتر بوده سر عروسیت بهت یه دستبند سنگین گرون هدیه داده، میخواستی براش سنگتموم بذاری.
نگار پرید میان حرفش.
ـ میتونستی بهم بگی بیکار شدی. مگه بار اولت بود؟
ـ دفعه قبل هنوز بچه نداشتیم. تو هم کار میکردی...
ـ بعد از هفت سال هنوز اینقدر من رو نشناختی که بدونی واسه کادوی عروسی خواهرم بهت فشار نمیارم؟ فقط کافی بود بهم بگی. یه تیکه وسیله خونه براش میخریدیم. با یکی دو میلیون سر و تهش رو هم میآوردیم.
ـ نمیخواستم جلوی شوهرخواهرت سرشکسته بشـ...
ـ نمیخواستی من جلوی شوهر ندا سرشکسته بشم یا نمیخواستی خودت جلوی باجناقت کم بیاری!؟ حداقل اینقدر جرئت داشته باش گردن من ننداز.
فرزین دستهایش را بالا آورد.
ـ آرومتر... بچهها بیدار میشن.
نگار صدایش را پایین آورد.
ـ تو اصلا به عواقب این کار مسخرهات فکر کردی!؟
ـ معلومه که فکر کردم. پیش خودم گفتم هیچ عروسی تا چند سال اول دست به طلاهاش نمیزنه. بعدا که وضعمون خوب شد جبران میکنیم. چه میدونستم هنوز دو ماه نشده میخوان دار و ندارشون بفروشن بدن ودیعه وام مسکن!
نگار یکدفعه مثل کسی که چیز تیزی توی کمرش فرو رفته باشد سیخ نشست و چشمهایش از حدقه بیرون زد. دو دستی زد توی صورت خودش.
ـ وای وای... یا خدا... ندا دیروز عصر قرار بود با شوهرش برن طلاهاشو بفروشن. زنگ زده بود ببینه فاکتور خرید گوشوارهها دست منه یا دادم به خودش.
چشمهای فرزین گشاد شد.
ـ واقعا؟!
ـ وای... حالا چه خاکی به سرم بریزم... خدا بگم چیکارت نکنه فرزین. آبرومو بردی... ندا منو زنده زنده کباب میکنه... باور کن همین دیشب رفته گذاشته کف دست مامان و بابام... شوهرش... وای وای ماهان چه فکری میکنه درباره ماها؟ یعنی آبروی خواهرم رو هم بردی...
فرزین جلو آمد.
ـ ببین تو اصلا غصه نخور خب؟ من خودم درستش میکنم.
خواست شانههای زنش را بگیرد. نگار زد زیر دستش.
ـ چهجوری میخوای درستش کنی؟ باز چه دروغی میخوای بگی؟ فکر کردی همه مث من خُل و سادهان؟!
فرزین دستهایش را در هوا بلند کرد.
ـ آروم آروم... تو رو خدا...
ـ هی به من نگو آروم!
ـ عزیزم تو یهلحظه آروم باش به حرف من گوش بده..
ـ حرف نزن فرزین. نمیخوام گوش بدم. اصلا پاشو برو بیرون. نمیخوام ببینمت.
بسته پفکی که جلویش بود را پرت کرد سمت فرزین.
ـ دیوونه بیفکر! مگه زندگی مردم بچهبازیه؟
فرزین عقب کشید. کف دستهایش را جلوی دهانش به هم چسباند. یکدفعه توی درگاهی اتاق پسرش را دید. بچه دستش زیر پیراهنش بود و داشت شکمش را میخاراند و خوراکیهای پخش و پلای کف اتاق را نگاه میکرد. مرد از جا پرید:
ـ سینا جان بابا... چرا بیدار شدی؟
بچه را بغل کرد و از اتاق بیرون رفت. نگار نشست روی تخت. به جلو خم شد و سرش را روی دستهایش گذاشت. درد ضربانداری توی شقیقههایش احساس میکرد. لرزش گرفته بود. تا مغز استخوان سردش بود. تکیه داد به دیوار و لحاف را پیچید دور خودش. بالشش را بغل گرفت. قیافه خندان و شاداب خواهرش توی شب عروسی آمد جلوی چشمش. سرش را توی بالش فرو برد و زد زیر گریه.
***
فرقی نمیکرد کدام روز هفته باشد، نگار همیشه روزش را زود شروع میکرد. دو سه ساعت ابتدایی صبح که هنوز آغشته به سروصدای بچهها و گرفتاریهای روزمره زندگی نشده بود برایش مقدس بود. مینشست پشت میز آشپزخانه و چای غلیظ و تازهدم صبحگاهیاش را با چند تکه بیسکوئیت شکلاتی که برای دور ماندن از چشم بچهها در تاریکترین گوشههای کابینتها پنهان کرده بود، میخورد. گاهی کتابهای مورد علاقهاش را ورق میزد، گاهی پادکستهای آموزشی یا مذهبی گوش میداد. بعضی روزها هم فقط توی هال و پذیرایی قدم میزد و ذهنش را آزاد میگذاشت تا هرچقدر دوست دارد خیالپردازی کند. صبحهای جمعه باشکوهترین لحظههای هفتهاش بود. معمولا پیشبند میبست و خودش دست به کار تهیه صبحانه میشد. بعضی وقتها حلیم یا آش بار میگذاشت. بعضی هفتهها هم میز صبحانه را با نانهای مغزدار مربایی، کلوچههای شکلاتی و کیکهای فنجانی دستپخت خودش پر میکرد. حدود ساعت ده صبح، شوهر و بچههایش در حالی بیدار میشدند که خانه سرشار از عطر شیرین وانیل و دارچین و شکلات بود. اما صبح آن روز برای اولین بار در طول دو سه سال گذشته، نگار آخرین نفری بود که از رختخواب بیرون آمد. با صورت پف کرده و چشمهای به خون نشسته و سر و وضع آشفته پا به آشپزخانه گذاشت. صدایش گرفته بود و بدنش درد میکرد. سردردش همچنان ادامه داشت و بوی حلیمی که فرزین برای صبحانه خریده بود دلش را بهم میزد. روی دورترین صندلی از فرزین نشست و گونههای برجسته دخترش و موهای بهم ریخته پسرش را نوازش کرد. سارا توی صورت مادر دقیق شد.
ـ مریضی مامان؟
نگار ساکت سر تکان داد. سینا فوری گفت:
ـ چون پفک خوردی؟
زن جا خورد. لحظهای بچه را نگاه کرد و بعد بیاختیار لبخند زد. فرزین کاسه چینی حلیم را که رویش دارچین و شکر پاشیده بود، هل داد طرفش.
ـ حلیم بوقلمونه که دوست داری.
سینا باز گفت:
ـ چرا امروز برامون شیرینی درست نکردی؟
سارا گفت:
ـ مامان مریضه!
زن با انگشتان سرد و بیرمقش لپهای پسرک را نوازش کرد.
ـ هفته دیگه درست میکنم قربونت برم.
فرزین از پشت میز بلند شد.
ـ خب... کی دوست داره کارتون بره ناقلا ببینه؟
بچهها از جا پریدند.
ـ من... من...
هر سه از آشپزخانه بیرون رفتند. کمی بعد فرزین برگشت و دو تا کاسه را پر از چیپس و پفک کرد و برای بچهها برد. اگر یک جمعه عادی بود، نگار اول کاسههای چیپس و پفک را راهی سطل آشغال میکرد و بعد همهشان را از خانه میفرستاد بیرون تا حسابی باهم وقت بگذرانند اما امروز اصلا حوصله پیله کردن به کسی را نداشت. فرزین برگشت به آشپزخانه و مشغول جمع و جور کردن میز صبحانه شد. زن کاسه حلیم را کنار زد و آرنجهایش را روی میز گذاشت. چانهاش را گذاشت روی انگشتانش.
ـ یه چایی برای من بریز!
چهره فرزین با شنیدن این حرف باز شد.
ـ به روی جفت چشمام... شما جون بخواه عزیزم!
نگار اخم کرد.
ـ اَه اَه... عوق... واسه من خودشیرینی نکن!
مرد فنجان چای را جلوی نگار گذاشت و پشت میز نشست.
ـ ببخشید...
دستش را برای گرفتن دست زنش دراز کرد. نگار فوری خودش را عقب کشید و دستهایش را دور لیوان حلقه کرد. زل زد به رومیزی صورتی رنگ روی میز که لکه قهوهای رنگ تازهای رویش افتاده بود. انگار مخلوط روغن و دارچین بود. گفت:
ـ یه چیزی ازت بپرسم راستش رو بهم میگی؟
انگشتهایش را از دور لیوان باز کرد و بالا گرفت.
ـ بدون هیچ دوز و کلکی!
ـ من فقط یه دروغ به تو گفتم!
ـ شب عروسی ندا، قبل از این که بریم تالار، یادمه فاکتور خرید گوشوارهها رو تا زدم، گذاشتم ته جعبهاش که ندا بعدا که کادو رو باز کرد ببیندش. اما ندا میگه هیچ فاکتوری توی جعبـ...
فرزین پرید توی حرفش.
ـ با ندا حرف زدی؟
ـ فاکتور گوشوارهها کجاس؟
فرزین لبهایش را گاز گرفت.
ـ چه فرقی میکنه. الان ما مشکلات مهمتریـ....
ـ فاکتور چی شده فرزین؟
مرد عقب رفت و به پشتی صندلی تکیه داد. نگاهش را دوخت به دیوار پشت سر نگار.
ـ توی راه تالار، وقتی پیاده شدی دسته گل برای خواهرت بخری یواشکی از توی جعبهاش درش آوردم. باید فاکتور رو گم و گور میکردم که بعدا واسه دوستم ماجرا درست نشه.
نگار سرش را تکان داد.
ـ نچ نچ نچ نچ... جلوی چشم بچههامون دست کردی توی کیف من. کاری که من هر روز بهشون میگم نباید انجام بدن. مامان جان، زشته آدم بی اجازه دست کنه توی کیف کسی. اگه چیزی میخوای به خودم بگو!
پوزخند زد و شانه بالا انداخت.
ـ بیخود نیست که این قضیه توی کله سینا نمیره. بچه خلف خودته!
ـ یهجوری حرف میزنی انگار من یه شوهر معتاد آشغالم که واسه پول موادم از زنم دزدی میکنم! وقتی داشتم از توی کیفت فاکتور رو برمیداشتم بچهها اصلا حواسشون نبود. جفتشون چسبیده بودن به پنجره، تو رو نگاه میکردن که گلهای چه رنگی برمیداری.
ـ چه خوب یادته!
فرزین نفسش را تند بیرون داد.
ـ بهتر نیست به جای متلک بار من کردن یه فکری واسه اون قضیه بکنیم؟ بذار این جریان تموم شه، بعد هرچقدر دلت خواست بهم بد و بیراه بگو.
نگار تند جلو آمد و انگشت اشارهاش را جلوی صورت فرزین تکان داد.
ـ این قضیه که تموم بشه من یه تجدید نظر اساسی درباره زندگی با تو میکنم. حتی فکرشم نکن رابطهمون دیگه مث قبل میشه. اگه پای بچههام وسط نبود همون نصف شب آژانس گرفته بودم رفته بودم خونه بابام.
مرد سری تکان داد و نگاهش را پایین انداخت. نگار در سکوت و بدون کمترین عجلهای چایاش را خورد. بعد فنجانش را هل داد طرف فرزین.
ـ یکی دیگه بده!
با انگشتهای شست و اشاره شقیقههایش را فشار داد.
ـ توش یه عالمه شکر بریز. شاید سرم از درد افتاد.
فرزین فوری بلند شد. نگار با نگاه دنبالش رفت. آرام گفت:
ـ هنوز طلاها رو نفروختن.
مرد تند برگشت.
ـ واقعا!؟
ـ خدا خیلی دوستمون داره که نذاشت آبرومون بره. دیشب انگار یه کاری براشون پیش اومده. بعدش هم رفتن پیش مادرشوهرش، دیگه فرصت نکردن. افتاده واسه شنبه.
فرزین نشست. برای خودش هم چای ریخته بود.
ـ با خودش حرف زدی؟
ـ پیامکی حرف زدیم.
ـ خب؟
نگار شانه بالا انداخت.
ـ همین دیگه... دوباره سراغ فاکتور رو ازم گرفت. بدون فاکتور ارزونتر ازش میخرن. بیچاره خبر نداره مفتم نمیارزه!
ـ حالا به نظرت چیکار کنیم؟
نگار آه کشید.
ـ تمام دیشب داشتم به این قضیه فکر میکردم. اولش به ذهنم رسید با دوستت هماهنگ کنی که ندا گوشوارهها رو ببره پیشش الکی مثلا بفروشه. دوستت پولش رو بهش بده، بعدا ما خودمون قسطی پسش بدیم.
فرزین بلند پوزخند زد.
ـ هه... آره... امید حتما هم اینکار رو میکنه. اون جون به عزرائیل نمیده. سر خرید عروسیمون یادت نیست چقدر کولیبازی درآورد که ده هزارتومن تخفیف نده!
ـ آره خب... به ذهن خودمم رسید. بعدشم طلا از دو سه ماه پیش تا الان گرمی پوصد تومن گرونتر شده. گوشوارهای که مثلا شیش میلیون بوده الان قشنگ سه چهار میلیون رفته روش!
ـ درسته!
ـ بعدش به خودم گفتم اصلا بذار گوشوارهها رو ببره پیش یارو. وقتی فهمید طلا نیست، ما هم خودمون رو میزنیم به اون راه که انگار نه انگار خبر داشتیم. بذار تاوانش رو اون دوست نامرد هفت خطات بده!
ـ خودت میگی نامرد هفت خط! فکر میکنی امید جایی میشینه که آب بره زیرش!؟ فاکتور برام صادر کرده. اینجوری آبرومون دولا پهنا میره.
نگار لبهایش را جمع کرد و سر تکان داد.
ـ پس دیگه مجبوریم راستش رو بهش بگیم.
فرزین تند گفت:
ـ وای نه... خیلی ضایعاس!
ـ بله خیلی ضایعاس. حتی فکرشم تنم رو میلرزونه. اما خودمون بهش بگیم دیگه لااقل همه دنیا خبردار نمیشن. دوتا خواهریم، میشینیم باهم حرف میزنیم، قضیه رو بین خودمون حل میکنیم.
مرد ابرو بالا انداخت و پشت کلهاش را خاراند.
ـ ببین نمیخوام دربارهام فکرای بد کنی ولی من یه فکر دیگه دارم.
ـ بگو!
فرزین لبهایش را گاز گرفت.
ـ بهتر نیست یه کاری کنیم که ندا فکر کنه گوشوارهها رو گم کرده؟
ابرهای نگار بالا رفت.
ـ یعنی چیکار کنیم؟
ـ ببین... میریم خونهشون، یهوقتی که حواسشون نیست، تو برو توی اتاقشون گوشوارهها رو بردار. اینطوری خواهرت فکر میکنه گوشوارههاشو گم کرده. میدونی ندا طلاهاشو کجا میذاره؟
چشمهای نگار بیرون زد.
ـ داری جدی میگی!؟
ـ آره، اصلا کار سختی نیست. هیچکس هم شک نمیکنـ....
ـ خجالت بکش! وای فرزین، تو چرا اینطوری شدی؟ یعنی راست راستی توقع داری من از خواهرم دزدی کنم؟
ـ آروم... آروم! تو که میدونی نخود تو دهن این دوتا بچه خیس نمیخوره!
نگار آرام زمزمه کرد:
ـ من از خواهرم دزدی نمیکنم.
ـ دزدی کدومه!؟ یه کالای بیارزش رو میخوایم ازش بگیریم. هم واسه حفظ آبروی خودمون، هم واسه سرشکسته نشدن خواهرت پیش شوهرش. مگه نمیگن حفظ آبروی مومن واجبه؟
نگار یکدفعه به خنده افتاد.
ـ ببخشید حاج آقا شما توی کدوم حوزه علمیه تحصیل فرمودین!؟
ـ از خودم که نمیگم آخه!
نگار از جا بلند شد.
ـ خیلی پررویی فرزین... خیلی... دیشب ممکن بود آبروی ما بره. اما خدا بهمون یه فرصت داد که جبران کنیم. حالا تو میخوای اشتباهت رو با یه کار بدتر پاک کنی!؟
دستهایش را روی میز گذاشت و به جلو خم شد. زل زد به صورت فرزین.
ـ من اصلا دارم شک میکنم به اینکه تو فرزین باشی! چون مردی که من زنش شدم اینقدر...
بقیه حرفش را خورد. صاف ایستاد. عقب عقب رفت طرف خروجی آشپزخانه.
ـ همین الان زنگ میزنم به ندا، قضیه رو بهش میگم و خلاص!
فرزین آرنجش را گذاشت روی میز و چانهاش را روی کف دستش قرار داد.
ـ فقط کار رو خرابتر میکنی.
ادامه دارد