کد خبر: ۵۴۵۴
تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۳۹۹ - ۱۷:۰۷
پپ
رؤیای شیرین
صفحه نخست » داستان

معصومه تاوان

هوا ابر و بادی بود اواخر پاییز. روزها زود کوتاه می‌شد و عطر و بوی زمستان و برف داشت خودش را از کوه‌ها می‌رساند روی سر آبادی. عیسی‌خان نشسته بود توی دکانش و حساب و کتاب‌هایش را راست و ریست می‌کرد و با بلقیس خاله سر کم و زیاد بدهی‌هایش چانه می‌زد.

ـ ببین عیسی‌خان خدا را خوش نمی‌آید که تو سر من کلاه بگذاری من حالا خودم سوات‌دار شدم حالی‌ام هست یک چیزهایی.

صفرعلی و موسی‌خان هم کنار چراغ نفتی کپ کرده بودند. کلاه‌هایشان را تا زیر گوش‌هایشان پایین کشیده بودند و به چک و چانه عیسی‌خان و بلقیس خاله نگاه می‌کردند.

ـ بلقیس‌ خاله شما از دفعه قبل هم حساب داشتید خب مادر من.

بلقیس‌ خاله یکباره خون به صورتش پاشیده شد چانه‌اش لرزید و به تته‌پته افتاد.

ـ مادر من؟ تو خودت هم سن و سال من هستی آنوقت به من می‌گویی مادر من؟ من با تو توی کوچه‌ها تیله بازی می‌کردم حالا شدم مادرت؟

عیسی‌خان جا خورد. صدای جیغ و داد بلقیس خاله بلند بود. از عصبانیت به نفس‌نفس افتاده بود. در این لحظه پسر جوانی وارد دکان شد و لرز لرزان پولش را گذاشت روی دخل.

ـ یک بسته سیگار بده عیسی‌خان. یک دو کام بگیریم گرم بشویم.

بلقیس خاله دندان‌هایش را روی هم سایید و توپید به پسرک.

ـ سیگار چیه می‌کشی پسر جان؟! به جای این کارها برو درس بخوان برو پولت را بده پسته بخر، پفک بخر، این‌ها چیه که می‌کنید توی حلق و شکمتان آخر...

و یک پفک از قفسه پشت سرش برداشت و گذاشت توی بغل پسرک و هلش داد به بیرون.

ـ برو برو رد کارت ببینم. این دفعه ببینم آمدی سیگار بخری دیگر هیچ‌ها میایم پیش آقات، برو.

ـ ای بابا بلقیس خاله چرا مشتری را می‌پرانی؟! آخر تو چکار داری سیگار می‌کشد؟! مگر کس و کار توست؟ عجب گیری افتاده‌ایم‌ ها! بیا بگیر، بیا این هم باقی پولت، برو تا خانه ما را روی سرمان خراب نکردی.

ـ کس و کارم نباشد مگر باید کس و کارم باشد که نصیحتش کنم؟!

ـ باشد بابا جان باشد، ما شکر خوردیم، برو.

ـ مزن بر سر ناتوان دست...

بلقیس خاله تا صدای موسی‌خان را شنید به یکباره توپید سمتش.

ـ تو چی میگی ‌ها تو چی میگی؟

موسی‌خان دست‌پاچه و هول شد و با من‌من گفت:

ـ به... به... به جان مادرم، بلقیس خاله من داشتم از شما دفاع می‌کردم... یع... یعنی می‌خواستم از شما دفاع کنم.

ـ پس چرا شعر خواندی ها؟

ـ ای بابا بلقیس خاله صلوات بفرست. اعصابت را چرا خرد می‌کنی، یک قران پول که ارزش این کارها را ندارد. حالا گفت مادر؟ من می‌گویم خواهر...

ـ ساکت... تو ساکت. هنوز یادم نرفته که اجازه ندادی از روی دستت بنویسم نمره‌ام کم شد. حالا دارم برای تو هم، صبر کن. توی حیاط ادعای همسایه‌گری می‌کنی و سر امتحان رو برمی‌گردانی ها؟

هر سه بهم دیگر نگاه کردند و بعد به بلقیس خاله که از غضب رنگ صورتش سرخ شده بود و لب‌هایش می‌لرزید. ترسیدند چیزی بگویند که مبادا پیرزن از خشم سکته کند. بلقیس خاله پول‌ها را از روی کفه ترازو براشت و چپاند توی جوراب ساق بلندش و از دکان بیرون زد.

ـ دیوانه شده پیرزن، چه می‌کشد قنبر؟ من حالا یادم است هم سن و سال پسرم بودم که عروس شد‌ها می‌گوید با من تیله‌بازی می‌کرده.

عیسی‌خان این را گفت و رو به پسرش که از در کوتاه دکان به حیاط، وارد دکان شد گفت:

ـ ها چه خبر است دوباره؟

ـ ننه گفت یک رب بده از آن خوب‌هاش تاریخ ان... ان... انقضا داشته باشد.

ـ تاریخ غذا چی هست دیگر؟ بیا بگیر از همین قدیمی‌ها ببر.

ـ نه، ننه گفت این‌ها خراب شده تاریخشان گذشته.

ببین پسر جان به مادرت بگو درش را باز کند مزه کند عوض نشده بریزد توی غذا دیگر، عوض هم که شده باشد یکم فلفل زردچوبه قاطی‌اش کند خوب می‌شود. برو برو پسرم به مادرت بگو او بلد است چکار کند.

و پسرش را هل داد به سمت حیاط و در را چفت کرد.

ـ خانه خرابم کردید... بروید ببینم.

ـ می‌دانید پیرزن چی را اشتباه نوشته بود؟

چشم‌های صفرعلی و موسی‌خان برق زد. مشتاقانه به دهان عیسی‌خان زل زدند. عیسی‌خان سرش را جلو برد و پچ‌پچ‌کنان چیزی گفت و هر سه زدند زیر خنده. موسی‌خان همان طور که می‌خندید گفت:

ـ قیافه‌اش شبیه ملک الموت شده بود.

ـ بابا ملک‌الموت را که من دیشب فرستادم سراغ رمضان‌علی... آمده بود توی خوابم که آمده‌ام جانت را بگیرم، من هم آدرس خانه رمضان‌علی را دادم فرستادم خانه بغلی. آمده بود که جانت را بده ببرم، قسمش دادم و گفتم من هنوز آرزو دارم، خواهشا برو خانه بغلی، او هیچ آرزویی ندارد وسواسی هم هست راحت و بی‌دردسر می‌توانی جانش را بگیری.

ـ ای صفرعلی...

حرف توی دهان عیسی‌خان ماسید چون ابراهیم‌خان با وحشت در را باز کرد و پرید تو.

ـ چه خبرت است پیرمرد؟! در را شکاندی عجب شب شومی ‌است امشب‌ها.

ابراهیم‌خان بنای آو و ناله را گذاشت و مغموم و غم‌زده سرش را تکان داد.

ـ بدبخت شدم دیگر اجازه نمی‌دهند که بیاید مدرسه.

ـ کی؟

احترام خانم را اجازه نمی‌دهند بیاید مدرسه، دارند راهی‌اش می‌کنند شهر. من می‌میرم، به دادم برسید.

همه یک صدا دم گرفتند که:

ـ ای بابا دست بردار پیرمرد از این کارها، سر پیری و معرکه‌گیری آخر؟ این همه زن چرا احترام خاله؟ او افاده‌اش بالا رفته.

ابراهیم‌خان به یکباره صدایش نرم و لطیف شد:

ـ نه... اتفاقا زن خونگرمی است... من نمی‌دانم آقا معلم باید برای من یک کاری بکند این نانی بود که او گذاشت توی سفره من.

و دوید سمت مدرسه و خانه آقا معلم. عیسی‌خان و صفرعلی و موسی‌خان هم به دنبالش.

***

هوا دیگر تاریک شده بود. آقا لب پاشویه داشت دست نماز می‌گرفت و آماده نماز می‌شد. ابراهیم‌خان با داد و فریاد وارد حیاط مدرسه شد. آقا برای لحظه‌ای ترسید. همان‌طور زل‌زل توی تاریکی به شبه مردی که آه و ناله‌کنان داشت نزدیک می‌شد، خیره شد و بعد نفس راحتی کشید.

ـ آقا جان مادرت به دادم برس.

ـ چی شده آخه ابراهیم‌خان.

ـ می‌برند... دارند احترام خانم را می‌برند.

ـ کجا؟

شهر. دارند خانه‌ام را خراب می‌کنند. جان مادرتان بیایید برویم خواستگاری من که کس و کار درست و حسابی ندارم.

ـ آخر... آخر...

ـ من نمی‌دانم این نانی بود که شما گذاشتید توی دامنم.

ـ من؟

آقا معلم تا به خودش آمد به دنبال ابراهیم‌خان کشیده می‌شد.

***

ـ مادر ما شرط و شروطی برای ازدواج دارد.

ـ بله بله خب بفرمایند.

احترام خاله نگاهی به آقا معلم انداخت و نگاهی به ابراهیم‌خان. سرفه خشکی توی مشتش کرد و کمی توی جایش جا‌به‌جا شد. کاغذی را از توی جیبش درآورد و داد به دست آقا معلم که بخواند.

ـ شرط‌های من است آقا معلم، اگر قبول دارد من حرفی ندارم.

آقا معلم نگاهی به شروط نوشته شده توی کاغذ انداخت و شروع کرد به خواندن.

ـ خب عروس خانم می‌خوان ادامه تحصیل بدن... باریک الله احترام خاله... تا مقطع دکتری آن هم در فرنگ؟!

ـ بله ایتالیا. این نوه‌ام می‌گوید جای خوش آب و هوایی است و کلی مجسمه‌ساز آنجا بودند. می‌خواهم دکتر پوست بشوم از این‌هایی که دماغ‌ها را بالا و پایین می‌برند و آدم‌ها را جوان می‌کنند. اولین مشتری‌ام هم فضه خانم است. قرارش را گذاشته‌ایم. او هم قرار است مجانی برای من بعدها که موهایم ریخت مو بکارد. آخر او هم قرار است دکتر بشود.

آقا معلم سرش را پایین انداخت و ادامه داد.

ـ ابراهیم‌خان باید برای من ماشین ظرفشویی بخرد، اسمم را بنویسد کلاس یوگا.

برود دندان بکارد و چربی‌های شکمش را در بیاورد؟! الان یک عمل‌هایی است که چربی‌های شکمت را بیرون می‌آورند، بعد هر کجا که دلت بخواهد می‌گذارند. هل می‌دهند آنجا.

ابراهیم‌خان یکباره انگار که تازه از خواب بیدار شده باشد هیجان‌زده گفت:

ـ شرف مرد به شکمش است، من شکمم را کوچک نمی‌کنم.

ـ پس من هم زنت نمی‌شوم. نمی‌دانم کسی که دندان ندارد نان بجود چطور شکمش این‌طور بزرگ شده؟

ـ خودم را باد می‌کنم هر روز با شلنگ.

و دهانش را گذاشت روی بازویش و هی پف کرد آنقدر که رنگش سرخ شد.

ـ وا! آدم باید خودش عاقل باشه. این کارها چیه انجام میدی ابراهیم‌خان؟

ـ آخری را بخوان آقا معلم آخری خیلی برای من اهمیت دارد.

آقا معلم چشم‌هایش را تنگ کرد و برگه را به چشم‌هایش نزدیک کرد.

ـ عضویت در ان... انجی‌یوی حقوق زنان؟!

ـ اینجا دیگر کجاست؟! خارجه؟!

ـ نخیر برابری حقوق زن و مرد. تا به حال به گوشتان نخورده؟ نکند اعتقادی به آن ندارید؟

ابراهیم‌خان جا خورد. به تته‌پته افتاد و رنگش پرید. سقلمه آرامی به آقا معلم زد و بلند شدند.

آقا معلم با خجالت و شرمندگی بلند شد و به دنبال آقا ابراهیم راه افتاد.

ـ آقا اجازه.

ـ چی شده کال‌آبادی؟

ـ آقا اجازه؟ ابراهیم‌خان می‌شود مادربزرگ ما را بگیرید؟ آقا مادربزرگمان هی توی خانه‌مان دعوا راه می‌اندازد نمی‌گذارد مادرمان شیر بدوشد، خانه را جارو کند، همش می‌گوید زن‌ها با مردها برابرند. آقا یک بساطی برای ما درست کرده آقا... ماشین بابایمان را برمی‌دارد، می‌خواهد رانندگی کند آقا اصلا یک حرف‌هایی می‌زند آدم...

آقا معلم نگاهی به ابراهیم‌خان انداخت و بعد به احترام خاله که روی دالان دست به سینه ایستاده بود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: