کد خبر: ۵۴۴
تاریخ انتشار: ۱۴ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۵:۲۷
پپ
صفحه نخست » پرونده 2


گلاب بانو

مادربزرگ تا قبل ازعمل اصرارداشت کسی نفهمد، می‌گفت همه‌اش مال جاذبه زمین است، خیابان‌ها را دست کاری کرده‌اند، کوچه‌ها را خراب کرده‌اند، او که مدام یک پای ثابت تبلیغات ماهواره و تلقینات شبکه‌های مختلف بود و به اخبار آن‌طرف اعتماد زیادی داشت می‌گفت: خیابان‌ها دیگر مثل قدیم صاف و یک‌دست نیست یا زیادی سر بالایی است یا زیادی سر پایینی و افتادگی و خم شدن رو به جلوی بینی و درد زانو و کمر من به خاطر همین است.

من می‌گفتم: خب خیابان‌های کل دنیا همین است، این‌که خوب است. یک سربالایی را با دو سر پایینی هماهنگ کنی مشکلات حل می‌شود. تازه می‌توانی برای برطرف شدن افتادگی بینی‌ات فقط سربالایی بروی!

شوخی می‌کردیم با اداهایش که مثل دخترهای پانزده ساله بود. همه جایش درد می‌کرد مال خیابان و کوچه هم نبود چون اتفاقا ما از سال‌ها پیش در یک خیابان صاف دوطرفه زندگی می‌کردیم . شب‌ها که بی‌خواب میشد صدای راه رفتنش تو راهرو تنها صدای کشیده شدن دمپایی‌ها روی زمین نبود صدای ترق و تروق استخوان‌هایش بود، مثل بقیه خانوم‌های مسن! اما به روی خودش نمی‌آورد. مادربزرگ دائم غر می‌زد. از پای ماهواره که بلند می‌شد حرف‌های آن‌ها را تکرار می‌کرد، رژیم می‌گرفت،کرم لاغر کننده و ضد چروک می‌خرید و سرش کلاه می‌رفت، صورتش که جوش می‌زد، به دم دست‌ترین‌ها پیله می‌کرد. که هر بار هم یا ما بودیم یا پدربزرگ! که غالبا مثل رییس قبایل سرخ پوستی پیر و چروکیده و خاموش، چشم به دهان مادربزرگ داشت و نگاهش می‌کرد و جرأت پلک زدن نداشت...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: