گلاب بانو
من بهانه بودم. پنج یا شش سال بیشتر نداشتم که من را میگذاشتند خانه همسایه طبقه بالایی و میرفتند برای دعوا کردن؛ جایی را پیدا میکردند بعد با کلی اخم و تخم میآمدند دنبال من. یکیشان میایستاد پایین پلهها و آن یکی میآمد با لبخند دست من را محکم میچسبید و کلی برای مزاحمتهای من برای همسایه عذرخواهی میکرد.
من از همان سر پله برلی آن یکی دست تکان میدادم؛ شاید اینطوری اوضاع را میسنجیدم که ببینم چطور است. آن موقع من از بهانه بودن خودم بیاطلاع بودم و فکر میکردم اسم دیگری دارم. یک اسم باآبوتاب قشنگ.
همسایه زن پیری بود. چیزی مثل مادربزرگ و نمیتوانست دنبال من بدود. من را یک گوشه جلوی تلویزیون مینشاند و عروسکم را بغلم میداد و تلویزیون را روشن میکرد تا من کارتون ببینم. لابلای کارتون دیدن من هم شبکهها را عوض میکرد. خودش دوست داشت سریالهای تلویزیون یا ماهواره را ببیند. مادر از او خواهش کرده بود برایم تلویزیون روشن کند؛
ـ ببین تلوزیون دوست داره و نیم ساعت دیگه شبکه دو کارتون داره. براش روشن کنین میشینه نگاه میکنه و تکون نمیخوره.
پیرزن همسایه مهربان و معذب سرش را تکان میداد. نمیداست باید چهکار کند. معذب میماند از دست زن جوانی که اصرار داشت بچهاش را پیش او بگذارد برود؛
ـ خب هر کجا میرین این کوچولورم با خودتون ببرین!
مادر منمنکنان نشان میداد خرید خیلی زیادی دارد و یا جای خاصی باید بروند یا آدمهای
خاصی را بای ملاقات کنند یا سینما فیلم ترسناک نامناسبی دارد و من نباید نگاه کنم.
به هر حال من نباید باشم چون اینطوری بهتر است.
من با پیرزن میرفتیم داخل، من را مینشاند پای تلویزیون.
اسم من یادش نمیماند. اسمم را هر بار چیز دیگری میگفت؛ اسم یکی از نوههایش که
به یاد داشت یا اسم یکی از دوستانش.
من اسم سخت امروزی داشتم. دو سه بار اول اسمم را از مادرم پرسیده بود؛ اسمش چی
بود؟
مادرم آهسته اسمم را هجی میکرد و دانه دانه کلمات را بیرون میداد؛
ـ جیششم کرده و تا برگردیم جیش نمیکنه ولی اگر کرد ببرینش دستشویی، خودش بلده همه
کارهای خودشو انجام بده شما فقط دستشویی رو بهش نشون بدین همین.
پیرزن اوایل من را دوست داشت. اینطور به نظر میآمد. اوایل به من توجه میکرد و سعی
میکرد اسم خودم یا چیزی نزدیک به اسمم را بگوید ولی بعدا توی دفعات دهم پانزدهم
که مادر مرا آنجا برد دیگر تلاشی برای درست ادا کردن اسم من نمیکرد. هرچی که به
ذهنش میرسید میگفت و من هم اوایل خیرهخیره نگاهش میکردم و بعد فهمیدم جز من بچه و موجود دیگری آنجا نیست میگفتم؛
بله
مادر قبلا کلی سفارش کرده بود که نباید شلوغ کنم، نباید تکان بخورم، دست به چیزی بزنم و او برایم جایزه میخرد. این جایزهها یک تکه شکلات یا یک آبنبات بود که من را خیلی خوشحال نمیکرد.
پیرزن به محض زنگ زدن مادر در را به کندی و به آهستگی باز میکرد و من خودم میرفتم و مینشستم جلوی تلویزیون بعد او میآمد و میزد شبکهای که کارتون داشت اما وسط کارتون یکدفعه میزد سریال و با ولع سریال را تماشا میکرد. عینک ضخیمش را میزد و میگفت: باز این زنه عاشق اون پسره شد. مدتی میگذشت تا متوجه شود من آنجا هستم و بعد کانال را عوض میکرد. خیلی از قصه گذشته بود.
بزرگتر که شدم گفتم که من هم دوست دارم سریال ببینم. بعد پیرزن با لبخند و رضایت مینشست و با هم سریال میدیدم. اسمها را یادش نمیماند و مدام از من میپرسید: این پسره اسمش چی بود؟ این دختره کی بود؟ خیلی زمزمهها و پچپچها را هم نمیشنید و میپرسید: این زنه چی گفت این دختره گفت آره؟ یا نه؟
من با دقت نگاه میکردم و به سؤالات پیرزن جواب میدادم. مدرسه که رفتم مشقهایم را پای سریالهای پیرزن مینوشتم تا مادر و پدر برگردند. دیگر یکی از دوستان پیرزن محسوب میشدم برایش چای میریختم و کیک و بیسکوییتی را که مادر برایم گرفته بود دوتایی میخوردیم. برایش آب میبردم عینکش را تمیز میکردم. خودش یک دختر در خارج از کشور داشت؛ برایش شماره میگرفتم و او میتوانست با دخترش حرف بزند.
پدر و مادر بهخاطر من از هم جدا نمیشدند هرکدام دنبال زندگی خودش برود. بهخاطر من هم آشتی نمیکردند تا بفهمند زندگی یعنی چی. بهخاطر من هیچ کار مثبتی انجام نمیدادند اما منفیترش هم نمیکردند. من از حالت نگاه و لحن حرف زدنشان میفهمیدم که با هم قهر یا آشتی هستند، با هم دوست یا دشمن هستند اما چیز بیشتری متوجه نمیشدم، دلیل دوستی و دشمنیشان را نمیفهمیدم. بهتر نبود به من هم میگفتند چه بلایی برسرشان آمده؟
اوایل دعوایشان با هم غذا میخوردند. برای خواب اتاق مشترک داشتند ولی بعدها هرکس خودش غدا میخورد و جاهای مختلف خانه میخوابید؛ روی کاناپه، روی صندلیها، روی زمین جلوی تلویزیون... بهخاطر من بود؟ یا همدیگر را دوست داشتند؟ نمیدانم! هرچه بود برای من گنگ و نامفهوم بود.
چند باری من را با خودشان بردند چند باری که پیرزن در را باز نکرد و مادر هرچه زنگ زد و هرچه در زد جواب نداد و آن چند باری که رفت خارج پیش دخترش مدتی ماند من با پدر و مادر رفتم میرفتند توی یک پارک مینشستند و از جایی شروع به بگومگو میکردند. من ترسیده و دردناک نگاهشان میکردم و آنها جلوی بچه زشته، جلوی بچه خوب نیست، میگفتند.
بعدش آنقدر خانه دوستان مادر ماندم تا پیرزن برگشت.
نصف شب صدای پای عصایش تو راه پله میآمد و چرخ چمدانش که روی زمین کشیده میشد.
مادر خوشحال بود که میتواند من را پیش او بگذارد و من دیگر آواره نمیشوم. با پیرزن
که صمیمیتر شدیم گفت به مامان بابات نگیها ولی نمیدونی کجا میرن؟ نمیدونی چرا تو
رو میذارن اینجا؟ مامانبزرگهای خودت کدوم شهرستان هستن؟ و من برایش از مامانبزرگهای
خودم میگفتم که هرکدام در یک شهر هستند و هرکدام حق را به بچه خودش میدهد و همه
منتظرهستند من بزرگ بشوم و آسیب نبینم و بالأخره به من بگویند نمیتوانند با هم
زندگی کنند.
پیرزن میخواست کاری کند. چند باری همان سر پلهها سعی کرده بود از زیر زبان مادر
بکشد که چه خبر است که بچه را هفته یک یا دو بار از سرتان باز میکنید و میروید
اما مادر زیرکانه جاخالی میداد و با نشان دادن اینکه عجله دارد حدس و گمانهای پیرزن
را روی هوا معطل میگذاشت؛
ـ میدونم مزاحم شماست...
پیرزن به من نگاه میکرد و میگفت: نه دیگه برای خودش خانمیشده. الان با هم دوستیم اما یکبار به مادر گفت که بچه را من میبرم پارک با هم راه برویم، حواسم هست و بعد ما رفتیم بیرون و پدر و مادر ماندند توی خانه دعوا کردند. صدایشان میآمد و چیزهایی که به هم میگفتند. در اصل پیرزن میخواست بفهمد چه خبر است. مادر شکاک بود، شک داشت که پدر هنوز از اقوام خودش میخواسته زن بگیرد و حالا که نشده دارد پنهان از مادر کارهایی میکند و پدر مدام در حال تبرئه کردن خودش بود و تلفنها و مسیجها و ایمیلها و زنگها و نگاهها و لبخندها و حرف را زیرورو میکردند.
من بهانه بودم، خودشان هم دلشان میخواست با هم زندگی کنند و هم از خودشان خسته شده بودند. مادر میگفت که توی شهرستانشان خواستگار کم نداشته و یکبار عکس مردی را نشان پدر داد که بعد از آن بیشتر دعوا کردند.
من بهانه بودم. اسمم هم بهانه بود. اولش بهانهای برای
عشق بعدش بهانهای برای زندگی و بعد بهانه برای طلاق و بهانه برای سپری کردن ثانیهها.
پدر و مادر هردو بعد از دبیرستان آمده بودند تهران دانشگاه؛ دو تا بچه چشموگوشبسته
شهرستانی. درسشان که تمام شده بود ازدواج کرده بودند. علیرغم مخالفتهای پدرها و
مادرها و حالا مانده بودند که چهکار کنند. هرکدام موقعیت خوب شغلی داشتند و حالا
من به دنیا آمده بودم. دخالت پدرها و مادرها از فرسنگها دور باعث شد تا پدر و
مادر بهانههای مختلفشان برای زندگی مشترک را فراموش کنند و فقط یک بهانه برایشان
باقی بماند که من باشم.
خانواده هرکدام اصرار داشت من را به آن یکی بدهد و از
دستم خلاص شوند. پدر و مادر هردو دوباره شروع به درس خواندن کرده بودند. درس میخواندند،
پیشرفت میکردند و از هم فاصله میگرفتند.
راهنمایی را تمام کرده بودم که پیرزن فوت کرد. ساکت و خاموش مانده بود پای تلویزیون.
دخترش برای مراسم تدفینش آمد، کلی گریه کرد و بعد آمد خانه ما. مادر برایش چای و
قهوه و کیک آورد و دخترش آهسته با لبخند به من گفت: بهانه تویی؟ و من با صدای آهسته
گفتم بله...گفت: ممنون است که دوست و همدم خوبی برای مادرش بودم. گفت: مادرش خیلی
از من تعریف کرده و گفت مادرش من را خیلی دوست داشته و بعد رفت. خانه را فروخت...
سال بعد پدر و مادر از هم جدا شدند من گاهی با مادر و گاهی با پدر زندگی میکنم. حس میکنم هنوز بهانهای هستم برای اینکه آنها روزی دوباره با هم زندگی کنند، دوباره به هم اعتماد کنند. پیرزن میگفت تو بهانه خوبی هستی.