م. سرایی فر
قسمت دوم
خسرو انگار یکی از بستگانش باشد، آستین سرباز را گرفت: نه توروخدا نرو. کشته میشی. نرو. یه جایی قایمت میکنیم.
ـ آخرش که چی؟ تا قیامت که نمیتونم قایم بشم. هر چی زودتر برم بهتره.
خسرو داد زد: ولی اونا گفتند تو یه افسر کُشتی. اگه بگیرنت، اعدامت میکنند.
سرباز که از فاش شدن رازش پیش مادام، شرمنده شده بود. سرخ شد و شانه بالا انداخت.
مادام مکث کرد و به سرباز نگاهی انداخت. نه یکه خورد و نه چشمهایش گرد شد. با آن صدای خشدار و لهجه ارمنیاش گفت: صبر کن. بالأخره یه فکری باید کنیم.
مادام فارسیاش کاملا لهجه داشت. مثل اینکه اصلا حرف "آ" نداشتند توی زبان ارمنی. کلمات را توی جمله یکییکی میگفت. بهم وصل نمیکرد تا روانتر و راحتتر شود. اما مایکل کاملا مثل ما صحبت میکرد، نرم و روان.
مادام سراغ مادرم را گرفت. رفتم بالا و مطمئن شدم که خانه نیست. احتمالا رفته بود به آسیه خانم سر بزند که شوهرش از هفته پیش ناپدید شده بود. خدا عالم است ولی میگفتند اسلحه و مهمات جابهجا میکرده. مادرم هر روز به خانوادهاش سر میزد و غصهشان را وقتی میرسید خانه، میخورد. احتمالا همانجا بوده و حالاحالاها اگر میخواست هم، نمیتوانست بیاید خانه.
مادام خودش رفت بیرون تا سر و گوشی آب بدهد. خبرهای خوبی با خودش نداشت؛ همه جا پر از مأمور و سرباز بود. اجازه نداده بودند از کوچه بیرون برود، برش گردانده بودند. مادام به محض رسیدن، رفت سراغ زیرزمین. ما هم دنبالش رفتیم. زیر لب میگفت: تا خیالشون راحت نشه که سرباز فراری اینجا نیست ولمون نمیکنند. باید با خیال تخت از اینجا بروند.
سرباز گفت: زیاد وقت ندارم. الانه که بریزند تو خونه. رفتند که خبر بدند من اینجام.
مادام تو صورت سرباز نگاه کرد و گفت: مگه اونا تو رو به قیافه میشناسند؟
ـ نه. نمیدونم یعنی.
ـ اگه بگیم چنین کسی وارد خونه ما نشده، چطوری ثابت میکنند؟ چی کار میکنند مثلا... بگیر سر اون قالی رو.
مایکل قالی نسبتا کهنه و رنگ و رو رفتهای ـ که مال خودشان بود ـ را گرفت و نیمی از آن را روی کف زیرمین پهن کرد. زیرزمین کوچکتر و پُر خرت و پرتتر از آن بود که بتوان قالی پهن کرد کفَش. مادام به سرباز گفت داخل قالی دراز بکشد. من و مایکل قالی را لوله کردیم و بعد گذاشتیمش پشت در زیرزمین به طوری که سرباز روی پاهایش ایستاده باشد. خرت و پرتهای خاکآلود را به حالتی دست و پاگیر جلوی قالی گذاشتیم. گفتم: رد دستامون روی وسایل معلومه. اینطوری خودمون داریم آدرس میدیم.
مایکل گفت من یه فکری دارم. همه رفتیم بیرون. مایکل چیزی به سرباز توی قالی گفت و بعد مقداری از سیمان گوشه زیرزمین را توی هوا پخش کرد. چشم، چشم را نمیدید که مایکل زد بیرون. صدای سرفه سرباز شنیده میشد. مایکل تمام سر و لباسش پر از گرد سیمان شده بود...