مرضیه ولی حصاری
ابراهیم عرق را از پیشانیاش پاک کرد. جلال همانطور دست پا میزد تا خودش را از دست ابراهیم خلاص کند. اما ابراهیم سفتتر از چیزی که فکرش را میکرد بازویش را گرفته بود. ابراهیم همان طور که کشانکشان جمال را میآورد آسیه را صدا کرد.
ـ آسیه، آسیه کجایی؟
آسیه که صدای ابراهیم را شنید با گوشه روسری اشکهایش راپاک کرد و خودش را به ایوان رساند.
ـ معلوم حواست کجاس زن، اگر دو دقیقه دیرتر رسیده بودم خودشون و طویله رو به آتیش کشیده بودن. آسیه به ابراهیم و جلال زل زده بود و هیچ نمیگفت. زینت که آسیه را دید دوید و خودش را به پاهای آسیه چسباند. ابراهیم دست جلال را ول کرد و جلوتر آمد، آسیه مثل همیشه نبود.
ـ چیزی شده آسیه؟
آسیه با چشم به اتاق اشاره کرد. خم شد و زینت را بغل کرد و به اتاق رفت. ابراهیم دل آشوبه گرفته بود. بلاخره جمال پیدایش شده بود و حال و روز آسیه آشفته شده بود. یا علی گفت و پله ها را بالا رفت و داخل اتاق شد. چشمی چرخاند. جمال گوشه اتاق چمباتمه زده بود و با ناخن دستش ور میرفت. ابراهیم سلام کرد، اما جمال حتی سرش را بالا نیاورد چه برسد به این که جواب سلامش را بدهد. ابراهیم رو به روی جمال نشست. از آسیه خیر نبود. آرام گفت:
ـ رسیدن به خیر.
هنوز کلامش تمام نشده بود که جمال سرش را بالا آورد و با غضب به چشمان ابراهیم خیره شد. ابراهیم شرارههای خشم را در چشمان جمال میدید.
در باز شد و آسیه با سینی چایی وارد اتاق شد. کنار ابراهیم نشست و استکان چایی را جلویش گذاشت. زینت هم دنبال آسیه آمد و خودش را در آغوشش رها کرد. ابراهیم با دیدن زینت که لحظهای از آسیه جدا نمیشد دلش بیشتر آتش گرفت. دخترش تازه طم مادرداشتن را میچشید و انصافا هم آسیه تفاوتی میان بچههای خودش و زینت نمیگذاشت. ابراهیم خم شد و چاییاش را جلوی جمال گذاشت. جمال که حالا خیره خیره به مادرش نگاه میکرد استکان چایی را برداشت و به دیوار کوبید. زینت جیغ کوتاهی کشید و سرش را در سینه آسییه فرو برد.
ـ یالله مامان وسایلت جمع کن همین الان بر میگردیم خونمون.
ابراهیم خیره خیره به کارهای جمال نگاه میکرد. جمال بلند شد و شروع کرد به جمع کردن دفتر و کتاب جلال که روی زمین ولو بود.
ـ همون روز که پیغام پسغام فرستادی گفتم دست از سر مادر من بردارو خجالت هم خوب چیزیه بالأخره خامش کردی تا من پام از ده گذاشتم بیرون رفتی عقدش کردی.
آسیه آرام شروع کرد به گریه کردن.
ـ آره گریه کن حالا که ما رو کردی انگشتنمای خلایق گریه کن، ترسیدی بعد بابا خدا بیامرزم گرسنه بمونی. میگم پاشو جمع کن. من دیگه نمیرم مدرسه خودم کار میکنم خرجت میدم.
ابرهیم قرمز شده بود. اشکهای آسیه طاقتش را طاق کرده بود، میخواست آرام باشد اما جمال ول کن نبود. یک ریز حرف میزد. آسیه زبانش قفل شده بود. زینت را محکم به خودش چسباند بود. و اشک میریخت. جمال رو به آسیه کرد و فریاد زد:
ـ میگم پاشو بریم خونه.
ابراهیم زیر لب و آرام گفت:
ـ سر مادرت داد نزن!
جمال با تمسخر گفت:
ـ مادر خودمه، نمیخواد تو یادم بدی چطوری باهش حرف بزنم.
ابراهیم بلند شد. ضربان قلبش بالا رفته بود هر چه سکوت میکرد انگار همه چیز بدتر میشد. رو به روی جمال ایستاد.
ـ مادر تو زن منه، غلط میکنی اینطوری باهاش حرف بزنی. اگر آسیه نتونسته ادب کنه من بلدم چیکار کنم. حالا هم صدات بیار پایین بشین تا با هم حرف بزنیم.
جمال دستش را روی سینه ابراهیم گذاشت و هولش داد.
ـ برو بابا...
ابراهیم از جایش تکان نخورد. یقه جمال را محکم در دستش گرفت. رنگ از رخ آسیه پریده بود.
ـ ببین پسر، مادر تو بچه نیست که تو بخوای براش تعیین تکلیف کنی، خودش خواسته زن من بشه. حالا اگر تو میخوای کنار مادر و برادرت زندگی کنی سرت بنداز پایین و زندگیت بکن، اگر نمیتونی راه باز جاده دراز، تشریف ببر بیرون.
جمال کم آورده بود خودش میدانست زورش به ابراهیم نمیرسد. به زور یقهاش را از دست ابراهیم بیرون کشید و باز فریاد کشید:
ـ مامان شنیدی چی گفت؟ داره من بیرون میکنه.
جلوی پای آسیه نشست و به چشمان خیسش زل زد.
- مامانم پاشو بریم
آسیه که به هق هق افتاده بود آرام گفت:
ـ کجا بیام مادر خونهام اینجاست.
جمال وا رفت روی زمین حس میکرد آب پاکی را روی دستش ریختهاند. ابراهیم نزدیک آمد تا جمال را بلند کند.
ـ اینجا خونه تو هم هست، همون طور که خونه جلال هم هست.
جمال دست ابراهیم را پس زد. خرد شده بود دلش میخواست گریه کند ولی نمیخواست کسی شانههای لرزانش را ببیند. بلند شد و ساکش را برداشت. آسیه بلند شد و دستش را گرفت.
ـ کجا میخوای بری مادر؟
ـ شما زندگیتون بکنید، من امشب میرم خونه عمه مهری فردا هم برمیگردم مدرسه.
***
کتاب فیزیک روی تخت باز بود اما جمال حوصله خواندنش را نداشت. سرش را روی کتاب فیزیک گذاشته بود و فکر میکرد.
ـ جمال پاشو آقا عبدی کارت داره.
صدای سلمان بود. سرش را بلند کرد و پرسید :
ـ چیکارم داره؟
ـ نگفت فقط گفت بری اتاقش.
جمال سلانهسلانه از تخت پایین آمد و به سمت اتاق آقای عبدی رفت. در زد و وارد اتاق شد. آقای عبدی صندلی را نشان جمال داد. جمال نشست حوصله نداشت دلش میخواست آقای عبدی زودتر کارش را بگوید تا او به خوابگاه برگردد.
ـ آقا جمال خبری شده حالت این روزا خوب نیست؟
ـ نه چیزی نشده.
آقای عبدی از لای پوشه چند برگه را جلوی جمال گذاشت.
ـ اگر چیزی نشده این نمره چیه؟ بچه ها میگن سرحال نیستی. آقا طبسی هم میگفت دوبار بیاجازه از مدرسه رفتی بیرون.
جمال لجش درآمد. آقای طبسی گفته بود این بار را به آقای عبدی نمیگوید. سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
ـ ببخشید.
ـ الان باید چی رو ببخشم جمال، نمرههات یا بیرون رفتن بیاجازه رو. نمیخوای بگی چی شده؟ شاید بتونم کمکت کنم.
جمال سکوت کرده بود دلش میخواست برای کسی حرف بزند ولی قطعا انتخابش آقای عبدی نبود.
ـ نمیخوای چیزی بگی؟ چرامادرت زنگ میزنه باهاش حرف نمیزنی؟
ـ یعنی شما خبر نداری؟
آقای عبدی که خوشحال بود که بالأخره جمال سکوت را شکسته است، گفت:
ـ از چی باید خبر داشته باشم؟
ـ یعنی باور کنم بچهها به گوش شما نرسوندن؟
آقای عیدی مستأصل شده بود.
ـ درست حرف بزن بفههم چی شده!
ـ میگم آقا شما اجازه میدید من تابستون همین جا بمونم. آقای طبسی گفت اگر شما اجازه بدید میشه.
ـ مگه خونه زندگی نداری میخوای بمونی اینجا؟
ـ نه دیگه ندارم.
جمال سرش را پایین انداخت بغض کرده بود.
ـ مادرم ازدواج کرده.
آقای عبدلی سکوت کرد. دلش برای احوال پسر سوخت. بلند شد و دست روی شانه جمال گذاشت. دلش میخواست کمکش کند، حالش را خوب درک میکرد.
***
آقای عبدی به سرعت در جاده میراند و جمال از دلشوره به خودش میپیچید.
ـ آقا نگفتن چی شده؟
ـ نه فقط گفتن خونه ابراهیم آتیش گرفته بردنشون بیمارستان، هیچ چیز دیگهام نمیدونم. انشاالله که خیره.
جمال دلش میخواست زار زار گریه کند. اگر مادرش و جلال را از دست داده بود، چه خاکی به سرش میریخت. مسیر شهر برایش طولانی شده بود. با خودش عهد کرد اگر مادرش و جلال زنده باشند دیگر لحظهای هم از کنارشان جم نخورد.
به بیمارستان نزدیک میشدند. قلب جمال در سینهاش بیتابی میکرد.
آقای عبدی که ترمز کرد. جمال خودش را از ماشین بیرون انداخت و به سمت بیمارستان دوید. دلش شور میزد، هنوز به پذیرش نرسیده بود که با صدای مادرش در جا میخکوب شد. برگشت مادرش آنجا ایستاده بود، در حالی که زینت را روی شانههایش خوابیده بود. دودههای آتش صورتش را سیاه کرده بود. جمال نفس راحتی کشید نزدیک مادرش شد و در آغوشش گرفت. اشک از گونههاش آرام غلطید و روی صورت زینت افتاد.
ـ جلال کجاست مامان؟ حالش خوبه؟
مادر دست جلال را در دست گرفت.
ـ حالش خوبه، دارن زخماشُ میشورن. اگر ابراهیم نبود بچهام تو آتیشی که خودش درست کرده بود کباب میشد.
جمال دلش میخواست حال ابراهیم را بپرسد اما غرورش اجازه نمیداد. حرفهای آقای عبدی کار خودش را کرده بود. دیگر از ابراهیم بدش نمیآمد. دلش نمیخواست یک روز مثل آقای عبدی پشیمان باشد.
ـ ابراهیم کجاس؟ حالش خوبه؟
ـ تو اون اتاق بستریه. خدارو شکر زنده است ولی ستون افتاده روش، هر دو تا پاش شکسته سوختگی هم داره.
جمال به سمت اتاق رفت و آرام از لای در به چهره ابراهیم نگاه کرد. چهرهاش دردآلود بود. دلش برایش سوخت. وارد اتاق شد و سلام کرد. ابراهیم سر برگرداند و با لبخند جواب سلام جمال را داد. جمال نزدیکتر رفت و کنار تخت ایستاد.
ـ ممنونم که جلال نجات دادی.
ابراهیم به سختی حرف میزد.
ـ کاری نکردم بچه خودم از آتیش کشیدم بیرون. فکر کنم آه کشیدی جمال، کل خونه تو آتیش سوخت.
جمالش دلش گرفت.
ابراهیم به زور لبخند زد.
ـ شوخی کردم پسر، به دل نگیر.
جمال میخواست چیزی بگوید ولی خجالت میکشید. آخر دلش را به دریا زد.
ـ حالا که خونه سوخته بهتره مامان و جلال برگردن خونه خودشون.
لحظهای همه جا سکوت شد.
ـ شما و زینت هم باید باهاشون بیاین، اونجا خونه شما هم هست مثل مامان.
ابراهیم دلش قرص شد دستش را دراز کرد و دست جمال را گرفت و به آرامی انگشتانش را فشرد.