مریم جهانگیری زرگانی
قسمت اول
ـ خداییش چرا یخچال خونه یهنفر باید پر از زرده تخم مرغ باشه؟!
نگار سرش را از روی کتابی که داشت میخواند بلند کرد.
ـ چی؟!
فرزین به تلویزیون اشاره کرد.
ـ این یارو رو میگم. مگه چی درست میکنه که اینهمه سفیده تخم مرغ میخواد؟!
نگار به مرد ریشوی توی تبلیغ تلویزیونی نگاه کرد.
ـ شاید چربی خون داره. زرده تخم مرغ براش بده!
فرزین پوزخند زد.
ـ با یه وجب ریش چه ذوقی هم میکنه. چقدم گوگولی مگولیه! اصلا این وقت روز چرا خونهاس؟
نگار خندید.
ـ گیر دادی ها! شاید جمعهاس. مردای گوگولی مگولی جمعهها دست به ملاقه میشن ناهار درست میکنن!
فرزین چشمهایش را تنگ کرد.
ـ طعنه میزنی به من؟!
نگار خندید. فرزین تند گفت:
ـ شایدم یه کارمند بدبخته که از ادارهشون اخراج شده، بیکاره. الانم زنش داره خرجشو میده.
نگار چرخید طرف شوهرش. گردنش را عقب داد و به او خیره شد. مرد صاف نشسته بود و مدام انگشتانش را باز و بسته میکرد.
ـ اعصاب نداریها آقای مهندس. گیرم اینو اخراج کردن، تو چرا کفری هستی؟!
فرزین ابرو بالا داد و سرش را کج کرد.
ـ چون منم اخراج شدم!
این جوابی نبود که نگار انتظارش را داشت. خنده روی لبهایش خشک شد.
ـ چی؟!
فرزین به جلو خم شد. از روی میز وسط هال جعبه آدامس نیکوتیندارش را برداشت. دو تا آدامس انداخت توی دهانش. مشغول جویدن شد.
ـ امروز نزدیک بود سیگار بکشم.
عمیق نفس کشید.
ـ حتی خریدم. اومدم روشن کنم پشیمون شدم.
نگار کتاب توی دستش را کنار گذاشت.
ـ فرزین الان شوخی کردی دیگه، آره؟ واقعا که اخراج نشدی؟
فرزین آدامس را تند تند میجوید و توی دهانش میچرخاند.
ـ شدهام! دو ماهه!
ـ دو ماه!؟
ـ هیشش... یواشتر! بچهها میشنون.
هر دو سر چرخاندند و دختر و پسر خردسالشان را که توی اتاق خودشان مشغول بازی بودند، نگاه کردند. نگار گفت:
ـ یا خدا فرزین! واقعا اخراج شدی؟ یعنی الان بیکاری؟ پس صبحها پا میشی کجا میری؟!
مرد شانه بالا انداخت.
ـ مسافرکشی با اسنپ!
ـ واسه چی اخراج شدی؟ با رئیست دعوات شده یا تعدیل نیرو... آخه مسئول امور مالی که تعدیل نمیشه، میشه؟ تعدیل مال کارمندای رده پایینه.
ـ پارسال یادته یهروز اومدی شرکت دنبالم، یه دختره بود، نیروی زیردست من، گفتم کارآموزه. گفتی چه خوشقیافهاس، بفهمم نگاش کردی خودم چشاتو از کاسه...
ـ چقدر طفره میری. خب؟!
ـ اون شده مسئول امور مالی!
ـ با یهسال سابقه؟!
فرزین دندانهایش را به هم فشار داد و لبخند مصنوعی گشادی زد.
ـ البته اینکه قرار بود با رئیس ازدواج کنه هم بیتأثیر نبود! میخواستن منو بکنن کارمند زیر دست خانوم که ترجیح دادم کلا بیام بیرون.
نگار دست زد زیر چانه و بیشتر از یک دقیقه شوهرش را نگاه کرد.
ـ باورم نمیشه... اون وقت تا کی میخواستی از من قایم کنی؟
ـ همون اول میخواستم بهت بگم. ولی عروسی خواهرت بود، روم نشد.
نگار صاف نشست.
ـ اِی وای...! اگه میدونستم، شیش میلیون نمیدادم اون گوشوارهها رو برای ندا بخرم.
دهان مرد از حرکت ایستاد. چشمهایش را بست و لب پایینش را محکم گاز گرفت.
ـ نگار... یه چیزی میخوام بهت بگم...
زن پرید میان حرفش.
ـ همین طوری ول کردی از شرکت زدی بیرون؟ باید شکایت میکردی، پای حقت میایستادی. پنج سال سابقه داشتی تو اون خرابشده.
ـ دیگه خودم دلم نمیخواست اونجا باشم. همش دخترای مجرد استخدام میکردن. سر و وضعشون ناجور بود. اصلا محیطش عَ...
زن تند گفت:
ـ عه! حرف بیادبی جلوی بچهها؟!
مرد از گوشه چشم بچهها را نگاه کرد. آرام گفت:
ـ میخواستم بگم عجیب!
ـ آره جون خودت!
ـ حواسشون به ما نیست.
ـ خوبم هست. اون روز که زن صابخونه اومد دم در بگه چرا پول برق زیاد شده، وقتی داشت میرفت سینا گفت این جادوگر فضول چی از جون ما میخواد! عین جمله تو رو گفت. زنه هنوز توی راهپله بود. صداشو شنید. برگشت نگاه کرد. مُردم از خجالت.
فرزین یکدفعه به خنده افتاد. مکث کرد. با صدای بلندتر خندید. نگار سرش را تند بالا و پایین کرد.
ـ آره بخند. اگه این ماه دیدی کشیدن روی کرایهخونه شک نکن به خاطر همین حرف پسرت بوده.
ـ به جهنم! ما که بههرحال مجبوریم پاشیم از اینجا. باید دنبال یه جای ارزونتر باشیم.
نگار آه کشید.
ـ خدایا... بازم اسبابکشی! گفتم یه چند سالی اینجا میمونیمها. حالا درآمد مسافرکشی خوبه؟
فرزین لبهایش را به پایین چین داد.
ـ اگه مث خر کار کنی بد نیست!
ـ بیادب شدیها!
فرزین شانه بالا انداخت.
ـ دیگه باید به لحن شوفری شوهرت عادت کنی!
ـ پس این چند وقته همش میگفتی جلسه دارم و اضافهکار ایستادم و این حرفا...
مکث کرد.
ـ نامرد دروغگو! بعد از دوماه تازه داری قضیه رو به من میگی!
مرد دست به سینه نشست.
ـ زن اگه چارچشمی حواسش به شوهرش باشه خودش میفهمه!
خندید. نگار فوری گفت:
ـ به شرطی که مردش دروغگوی خوبی نباشه!
قیافه فرزین رفت توی هم. آدامسش را تف کرد طرف سطل آشغال گوشه هال. آدامس خورد به دیوار و افتاد روی کفپوش چوبی هال. نگار نچ بلندی کرد.
ـ اینم شوفری بود؟!
مرد جستی زد و آدامس را از روی زمین برداشت و پرت کرد توی سطل. دو تا آدامس دیگر انداخت توی دهانش. جعبه را تکان داد.
ـ جواب نمیده!
ـ حتی فکرشم نکن! سیگار بکشی دعوامون میشه.
فرزین وحشیانه آدامس را میجوید و مزه نیکوتین را فرو میداد.
ـ چطور زنی هستی تو؟ درک نمیکنی شرایط منو.
ـ چارهاش سیگار نیست.
فرزین سرش را محکم تکان داد. تلویزیون را خاموش کرد. چرخید طرف زنش.
ـ نگار... ببین!
دستهای زن را گرفت.
ـ میخوام یه چیزی بهت بگم. چند وقته میخوام بگم ولی جرئتشو نداشتم.
نگار ابرو بالا داد.
ـ اتفاقا منم باید یه چیزی بهت بگم که با توجه به بیکار شدنت واقعا جرئتش رو...
فرزین نچی کرد و محکم سر تکان داد.
ـ نه نه... گوش کن! یه چیزی هست که اگه هرچه زودتر یه فکری براش نکنیم ممکنه فاجعـ....
یکدفعه هردو با جیغهای کشدار بچهها از جا پریدند.
ـ مامان... سینا موهامو میکشه.
ـ تقصیر خودشه... دست میزنه به ماشینم.
نگار از جا پرید.
ـ سینا سارا اومدم براتون. باز دارین همدیگه رو میزنین؟
مرد رفتن زنش را تماشا کرد. زیر لب گفت:
ـ داشتیم حرف میزدیمها...
پاکت آدامس را توی دست چرخاند و یکدفعه پرتش کرد طرف سطل آشغال. پاکت صاف افتاد وسط سطل.
***
فرزین ایستاده بود پشت پنجره و خیابان را نگاه میکرد. شهر خواب بود، همهجا غرق سکوت. نور لامپهای سوپرمارکت شبانهروزی روبروی آپارتمانشان تا وسطهای خیابان را روشن کرده بود. مرد زل زده بود به ویترین شیشهای پشت سر فروشنده. توی ویترین پر از پاکتهای سیگار با مارکها و رنگهای مختلف بود. فروشنده لم داده بود روی پیشخوان و سرش توی موبایلش بود. فرزین برگشت زنش را نگاه کرد. نگار توی تخت مچاله شده بود و آرام و عمیق نفس میکشید. معلوم بود سردش است. رفت بالای سرش. پتو را کشید رویش. آرام زمزمه کرد:
ـ نگار... نگار... خوابی؟ ببین... میخوام برم سوپری سیگار بخرم. ببخشید... حالم خیلی بده... فقط یه نخ، باشه؟ فقط یکی، قول میدم.
کاپشنش را از چوب لباسی برداشت و از خانه بیرون زد. آرام از گوشه پیادهرو راه افتاد. خیابان خلوت زیر نور زرد تیرهای برق میدرخشید. روبروی سوپرمارکت ایستاد و زل زد به درهای شیشه آن. چیزی به سالگرد ترک سیگارش نمانده بود. قول ترک کردن سیگار، هدیه ششمین سالگرد ازدواجشان به نگار بود. نفسش را تند بیرون داد. بخار دهانش هوا را شکافت و توی فضا گم شد. دوباره راه افتاد. سوز سرد از شلوار راحتی نازکش رد میشد و چنگ میزد به پاهایش. دستهایش را توی جیبهای کاپشنش فرو برد و خودش را جمع کرد. دوبار تا ته خیابان رفت و برگشت. دوباره روبروی فروشگاه ایستاد. آرام درجا میزد تا پاهایش گرم شود. جوانکی با یک بسته چیپس و سیگار روشنی بر لب از فروشگاه بیرون آمد. با چشم دنبال جوانک رفت و آنقدر نگاهش کرد تا در پیچ خیابان گم شد. صورتش از سرما بیحس شده بود. برگشت به عقب و پنجرههای آپارتمانشان را نگاه کرد. هیچ نوری دیده نمیشد. ابرو بالا انداخت. از خیابان رد شد. پرید توی فروشگاه و خودش را در آغوش هوای گرم داخل مغازه انداخت.
ـ چطوری آقا کوروش؟
فروشنده از جا پرید. چند لحظه به فرزین خیره ماند.
ـ به... آقا مهندس! خیره ایشالا؟
فرزین با انگشت اشاره ویترین پشت سر فروشنده را نشان داد.
ـ یه نخ کِنت بده بیزحمت!
به خیابان اشاره کرد.
ـ هوا برفیه!
فروشنده کلهاش را خاراند و از گوشه چشم خیابان خالی را نگاه کرد.
ـ شرمنده مهندس ولی واسه شما سیگار نداریم!
فرزین ابرو بالا داد و دستهایش را از هم باز کرد.
ـ یعنی چی!؟
ـ خودت فرمایش کردی مهندس! گفتی اگه اومدم در مغازه سیگار خواستم بهم نده. نشون به اون نشون که امر کردی حتی اگه مجبور شدی بزن تو گوشم پرتم کن از مغازه بیرون، اما بهم سیگار نفروش!
فرزین توی مغازه چشم گرداند و گردنش را خاراند.
ـ هممم... آره، یادمه. اون روز که بارون میاومد. یعنی اگه اصرار کنم میزنی توی گوشم!؟
فروشنده نیشخند زد.
ـ نفرما مهندس، ما چاکر شماییم!
مکثی کرد و با زبان لبهایش را تر کرد.
ـ میخوای یه اسپرسو بزنی به بدن؟ هوای سیگار از کلهات میپره.
فرزین سر بلند کرد و باز به پنجرههای آپارتمانشان نگاه کرد. لبهایش را به پایین چین داد:
ـ امتحانش ضرر نداره.
فروشنده از پشت دخل بیرون آمد و رفت طرف دستگاه اسپرسوساز.
ـ لامصب سیگار، ترک کردنش مصیبته... ما یه بابابزرگ داشتیم روزی سه تا پاکت بهمن میکشید. یعنی دیگه زبونش رنگ قیر شده بود بود! دکترا میگفتن ترک نکنه خفه میشه.
فرزین شروع به قدم زدن توی مغازه کرد. روبروی قفسه خوراکیها ایستاد. یک بسته شکلات برداشت. بازش کرد و گاز بزرگی به آن زد. پرسید:
ـ ترک کرد بالاخره یا خفه شد؟!
ـ هیچ کدوم! سُر و مُر و گنده نود سال عمر کرد، تازه آخریا رسونده بود به روزی چهار تا پاکت! یه روز صبح رفتن بیدارش کنن دیدن...
مرد بشکن زد.
ـ عه... مُرده!
این را گفت و بلند خندید. اهرم دستگاه را کشید و لیوان کاغذی کوچک را پر از قهوه غلیظ و کفآلود کرد. عطر قهوه توی مغازه پیچید. لیوان را داد دست فرزین و گفت:
ـ میخوام بگم مهندس هرکی به وقتش میمیره. ولی خب شما نکش، حیفی، از ریخت و قیافه میافتی.
مرد تشکری پراند و از قفسه خوراکیها یک بسته دیگر شکلات برداشت. جرعه کوچکی از قهوهاش خورد. اولین بارش بود اسپرسو میخورد. برق از کلهاش پرید.
ـ اووه...
فروشنده خندید.
ـ تلخه مث زهرمار. قشنگ همه سوراخ سمبههای مغز رو میشوره.
فرزین روی لبه فریزر صندوقی بستنیها نشست. جرعه دیگری خورد.
ـ روزی یه کاپ بخور مهندس... یه چیزی داره که میگن خوبه برای بدن. کاپِلین؟ کافِـلین؟
ـ کافئین!
ـ ها همون... میگن حکم سیگار داره. آره؟
فرزین شانه بالا انداخت.
ـ شاید...
ـ ولی بیخوابی میاره. روز بخور.
فرزین نفسش را تند بیرون داد.
ـ امشب بههرحال خوابم نمیبُرد. شما زن داری آقا کوروش؟
ـ بله مهندس، یکی!
ـ خیلی سخته آدم مجبور بشه به زنش دروغ بگه. خیلی...
ـ آقا جسارت نشه، به زن نباید رو داد. من هیچی به زنه نمیگم، نه راست، نه دروغ! اینجوری هم خودم راحتم هم اون پُررو نمیشه!
فرزین فروشنده را نگاه کرد. پوزخند زد. مرد سر ذوق آمد.
ـ والله به خدا! چه معنی میده زن، آدمو سین جین کنه.
فرزین ابرو بالا انداخت. آخرین جرعه قهوهاش را خورد. یک بار دیگر پنجرههای آپارتمانشان را نگاه کرد. هنوز همهشان تاریک بودند. از جا بلند شد. لیوان خالی قهوه را مچاله کرد.
ـ خب... دستت درد نکنه آقا کوروش. ممنون که بهم سیگار نفروختی!
ـ خیلی مخلصیم آقا...
فرزین رفت طرف قفسه خوراکیها. دستهایش را پر از پاکتهای چیپس و پفک کرد. فروشنده گفت:
ـ اینا هم خوبه مهندس، حواستو پرت میکنه.
ـ مشکل اینه که وقتی بچه کوچیک داری هرچیزی رو نمیتونی ببری خونه.
ـ اِی بابا مهندس... ما با همین آت و آشغالا بزرگ شدیم.
فرزین نیشخند زد.
ـ ولی ببین چطوری شدی!
حسابش را پرداخت و با یک بغل چیپس و پفک زد به دل خیابان. دلش میخواست تا خود صبح خیابانهای خلوت را متر کند و آشغالهای چرب و شور بخورد. اما اگر نگار بیدار میشد و او را در خانه نمیدید، سکته میکرد.
***
نگار داشت خواب میدید چند تا موش توی سطل برنجشان پیدا کرده. ایستاده بود بالای سطل و به موشها نگاه میکرد. موشها تند تند برنجها را میجویدند و خرت خرت صدا میدادند. زن برای فراری دادن موشها لگدی حواله سطل برنج کرد. ضربهاش خطا رفت. پایش تیر کشید. با ناله از خواب پرید. پایش را کوبیده بود به دیوار. مشغول مالیدن انگشتهای پایش شد. هنوز صدای خرت خرت دندانهای موشها را میشنید. با چشمهای پرخواب دور و برش را نگاه کرد. فرزین کنارش نبود. یکدفعه از جا پرید. با چشم توی اتاق گشت. چشمش به سایه سیاهی افتاد که پایین تختخواب چمباتمه زده بود. صدای خرت خرت هم از همانجا میآمد. چیزی نمانده بود جیغ بزند که فرزین گفت:
ـ نترس... منم!
زن خیره شد به تاریکی.
ـ فرزین!... چیکار داری میکنی؟ نمازه؟
ـ نه! تازه سه و نیمه.
زن چشمهایش را مالید.
ـ صدای چیه؟
ـ چیپس و پفک!
نگار گیج و مبهوت آباژور کنار تخت را روشن کرد. زل زد به فرزین که چهارزانو نشسته بود پایین تخت. جلویش پر از پاکتهای چیپس و پفک بود.
ـ اینا چیه!؟ نصف شبی رفتی خرید؟
ـ ببین... خواستیم خونه رو عوض کنیم یادت باشه یه جایی بریم که سوپرمارکت شبانهروزی نزدیکش باشه.
نگار خمیازه کشید. موهای آشفتهاش را از توی صورتش کنار زد. چهار دست و پا از تخت پایین آمد و خودش را کنار شوهرش رساند.
ـ فرزین جان، حالت خوبه؟
ـ ها؟ نه! فکر سیگار ولم نمیکنه. اینا رو گرفتم بخورم آروم بشم.
ـ به جاش یه دوش آب سرد میگرفتی.
مرد یکی از پاکتها را هل داد طرف زن.
ـ بیا... بخور تموم شه. صبح بچهها نبینن.
زن پفکی گذاشت روی زبانش و صبر کرد تا آب شود. فرزین گفت:
ـ میخوام یهچیزی بهت بگم. ولی قول بده عصبانی نشی.
ـ سیگار کشیدی؟
فرزین بیتوجه به نگار دنباله حرفش را گرفت.
ـ البته بعیده عصبانی نشی! ولی لااقل قول بده درکم کنی نه اینکه ترکم کنی!
ـ وا! ترکت کنم؟ اگه سیگار کشیدی که خب اشکال نداره، پیش میاد...
زن مکث کرد. چینی به پیشانیاش افتاد.
ـ بهم خیانت کردی؟
فرزین سرش را عقب داد.
ـ خیانت؟! آخه کدوم خری به من بیکار آسمون جل نگاه میکنه!؟
نگار نیشخند زد.
ـ من!
فرزین تلخ خندید.
ـ من یه کار خیلی بدی کردم نگار، خیلی بد!
شانههای نگار پایین افتاد.
ـ اینجوری که میگی من فکرم فقط میره سمت خیانت!
فرزین شانه بالا انداخت.
ـ خب... اینم یه جور خیانته، ولی نه از اون مدلایی که تو فکر میکنی.
ـ وای خفه شدم مرد! نصف شبی معما میگی؟ بگو چی شده خلاصم کن.
ادامه دارد...