کد خبر: ۵۴۲۶
تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۳۹۹ - ۱۸:۵۹
پپ
رویای شیرین
صفحه نخست » داستان

معصومه تاوان

همه در هول و هراس بودند. دلشوره داشتند و مضطرب لای کتاب‌هایشان را باز می‌کردند و می‌بستند.

ـ میگم مهری خاله این خوشحال چطوری نوشته می‌شه؟

ـ ای بابا تو هم بلقیس خاله هنو لنگ این خوشحالی؟

بلقیس خاله دست‌پاچه و با نگرانی دست‌هایش را بهم مالید و گفت:

ـ ها به خدا امونمو بریده. آخه خنده شادی چشه که ما باس خوشحال بنویسیم.

فضه خانم از آن طرف نیمکت گفت:

ـ ها به خدا همینو بگو. بیار اینجا دفتر قلمتو بشت بگم چطور نوشته مشه.

بلقیس خاله دفتر و کتابش را سراند سمت فضه خانم و با دقت گوش ایستاد.

ـ اولش این‌طور نوشته می‌شه شبیه چشم خمار ببییییین..... بعدش ُا...

فهمیدی؟ این نقطه‌هاشم خیال کن همو سنگاییه که سمت قنبرخان می‌ندازی هموناست.

بلقیس خاله لب ورچید و اخم‌هایش را کشید توی هم.

ـ وا چی می‌گی فضه جان تو این وضعیت هم ول نمی‌کنی...

ـ خب راس مگم دیگه....اینم که شبیه ملاقه است للللللللللللللل.

حبیب آقا ایستاده بود کنار در کلاس و منتظر آقا بود. کتابش را هم توی دستش گرفته بود و می‌خواند. امروز امتحان دیکته داشتند. کلاس پر از سر و صدا بود. همه سخت مشغول بودند. حبیب آقا نگاهی به کلاس و شاگردها انداخت چیزی توی سرش جنبید کتابش را داد زیر بغلش و با وحشت داد زد:

ـ آمد....آمد. آقا آمد. برپا.

ـ همه دست‌پاچه از جایشان بلند شدند و چشم دوختند به روبرو.

صدای خنده کش‌دار حبیب آقا که بلند شد

ـ نه نیومد، خالی بستم. خواستم آماده بشین.

سرها همه رفت توی گردن‌ها و شانه‌ها آویزان شد.

ـ مسخره کردی حبیب آقا؟ الان وقت این کارهاست؟

ـ حبیب آقا چون خودش درسش خوب است دنبال این جلف بازی‌هاست اگر مثل من لنگ دو تا حرف بود که...

عیسی خان سرش را برد سمت برات‌محمد و گفت:

ـ چه شده دوباره کجا را ماندی برات‌محمد جان؟

ـ این 15 بی صاحب شده را هر چه می‌کنم یادم نمی‌ماند.

ـ ای بابااااا مگر نگفتم. بده من قلمت را.

و مداد را گرفت و با صدای بلند شروع کرد به خواندن.

ـ مثلا تو یک روز مثل همیشه آمدی دکان من که نسیه جنس ببری... یک کیلو خیار(1) چنتا گلابی(5). مثلا الکی، توی خیال، تو که می‌دانم اهل این دست و دل بازی‌ها نیستی.

سگرمه‌های برات‌محمد رفت توی هم.

ـ بده من بابا تو هم، همش مخوای از آب گل‌آلود ماهی بگیری.

صفر علی از اول کلاس فریاد زد:

ـ بابا این امتحان دیکته است نه ریاضی.

برات‌محمد گفت:

ـ امتحان امتحان است دیگر، دیدی آقا معلم زد به سرش خواست آن وسط‌ها از این چیزها هم بگه. آدم سر از کار این معلم‌ها که در نمیاره هر روز به یک آبی و رنگی.

محترم خاله چادرش را روی سرش مرتب کرد و با صدایی گرفته گفت:

ـ آدم باید خودش عاقل باشه بدانه ما فقط کلمه خواندیم.

ـ شما نگران نباش محترم خاله اگر آقا معلم خواست از این کارا بکنه خودم باهاش طرف میشم.

زن‌ها همه رو برگردانندند سمت ابراهیم‌‌خان و اه و پیف راه انداختند.

ـ واه....واه... سر پیری معرکه‌گیری.

ـ خجالتم نمی‌کشه مرد گنده.

ـ از اول هم همین طور جلف و لوس بود.

رمضان‌علی سرفه خشکی توی دستمالش کرد تا صدایش رسا شود.

ـ نوه من از شهر زنگ زد گفت معلم دینی‌شان یک سؤال‌های سخت سختی مپرسه.

ـ خب چرا سؤال‌های سخت می‌پرسه؟

ـ میگه هیشکی نمی‌دانه شب اول قبر سؤالا چجوری میاد باید خودتان را آماده کنید.

ملوک خانم رعشه گرفت خودش را جمع کرد و با صدای پر استرس و غمناکش گفت:

ـ وای نگو رمضان‌علی یعنی امتحانش اینقدر سخته؟ خب آدم فراموش میکنه.

بلقیس خاله گفت:

ـ تو نترس ملوک‌جان اونا آقاشان سخت‌گیر بوده خدا خیلی مهربان است.

رمضان‌علی شانه بالا انداخت و با بی‌تفاوتی گفت:

ـ خود دانی، من فقط گفتم بدانید آن دنیا گیر نکنید کاس چه کنم چه کنم دست بگیرید. هر چی نباشه معلمه، باسواده، حتما یه چیزایی می‌دانه.

آقا موسی بلند شد ایستاد سینه‌اش را صاف کرد و دم گرفت:

ـ بوی شوم امتحان آید همی یاد صفر مهربان آید همی

ما ز تعلیم و تعلم خسته‌ایم دل به امید تقلب بسته‌ایم

ما برای وقت گذراندن آمدیم نه برای درس خواندن آمدیم

فضه خانم رویش را با چادرش پوشاند و گفت:

ـ وا؟! شما شاید برای وقت گذراندن آمده باشی موسی خان ولی ما آمدیم که درس بخوانیم.

ـ بله من می‌خوام معلم بشم.

بلقیس دوباره دست پاچه شد.

ـ وای تو را به خدا من اگر نمره خوب نگیرم جواب قنبر را چه بدم؟! با نیش و کنایه‌هاش جگرم را سوراخ می‌کنه.

حبیب آقا گفت:

ـ ای بابا بلقیس خاله چرا حرف‌های خنده‌دار می‌زنید؟! آخه قنبرخان از این کارهام می‌کنه مگه؟!

صدای خنده همه بلند شد و اخم‌های بلقیس خاله بیشتر رفت توی هم.

ـ من خودم یکبار امتحان دادم اصلا این‌طوری‌ها نبود. زمان اجباری...

عیسی خان خندید و گفت:

ـ صفرعلی همو دفعه را میگی که رفتی برای تصدیق؟ رفتی خوردی به دیفال مستراح؟ عجب روزی بود‌ها، سرهنگمان نو مستراح مانده بود زیر آجر و بتن بنده خدا.

ـ ‌ها نکنه تو خیلی از من بهتر بودی نزار دهانم باز بشه هااااا.

حبیب آقا دست‌‌پاچه پرید وسط کلاس:

ـ بر....برپاااااا

ـ برو بابا حبیب آقا تو هم خودتا مسخره کردی. ما دیگه گول نمی‌خوریم.

یکباره آقا معلم وارد کلاس شد. همه سراسیمه از جایشان بلند شدند و ایستادند.

موسی خان دوباره دم گرفت:

ـ باد آمد و بوی عنبر آورد بوی سمن و شبدر و باقالا آورد

آقا معلم خنده‌اش گرفت ولی خیلی به روی خودش نیاورد. رفت و ایستاد کنار تخته.

ـ خب عزیزان آماده‌اید برای امتحان؟ امروز قرار بود امتحان بگیرم دیگه درسته؟

همه با هم یک صدا تأیید کردند.

ـ خب پس آماده بشید لطفا. فاصله‌ها رو رعایت کنید که خدا نکرده اشکالی پیش نیاد.

صفرعلی آرام خزید پشت رمضانعلی که داشت با وسواس برگه امتحانی‌ای که با خودش آورده بود را مرتب می‌کرد.

ـ میگم یک‌طوری بشین که منم ببینم چه می‌نویسی، خب؟

ـ مگه خودت سواد نداری خب بنویس دیگه.

ـ حالا چه میشه همین یک دفعه توی زندگیت هوای منو داشته باشی؟

رمضان‌علی پشت چشم نازک کرد و دوباره مشغول کار خودش شد. فضه خانم سخت مشغول درست کردن و روبه راه کردن سمعکش بود. مهری خانم آرام و یواشکی چادرش را کشیده بود جلوتر و با دقت داشت کف دستش چند کلمه‌ای را که برایش سخت بود می‌نوشت.

ـ آقا اجازه! جایزه هم داره هر کس که نمرش خوب شد؟

آقا نگاهی به ملوک خانم انداخت و گفت:

ـ حتما. یک جایزه حسابی.

ـ آقا ببخشید میشه به ما هم سر صف جایزه بدید.

ملوک خانم این حرف را با خجالت و رودر بایستی گفت و فورا صورتش را در پر روسری‌اش پنهان کرد و چیزی نگذشت که از سادگی حرفی که زده بود زد زیر گریه.

ـ ای بابا ملوک جان چرا گریه می‌کنی؟ حرف بدی نزدی که، آقا ما هم خوشمان میاد .این نوه ما همش جایزه میگیره ما حسودیمان میشه، همو سر صف جایزه را بدید.

فضه خانم که هنوز درگیر سمعکش بود و تازه رو به راهش کرده بود نگاهی به بلقیس خاله و ملوک خانم کرد و گفت:

ـ ها چه شده کی مرده؟ آقا قنبر مرده؟

صدای خنده بالا گرفت.

ـ خب عزیزان بریم سر بحث شیرین امتحان. به نام خداااا.

ـ آقا اجازه اینم بنویسیم؟

ـ بله حتما با نام خدا هر کاری رو باید شروع کنیم.

موسی خان دهانش را باز کرد که شعری بخواد همه با هم یک صدا گفتند.

ـ ای بابااااااا

ـ بله بنویسید بااااااااران با...

تمام کلاس را صدا برداشته بود همه با صدای بلند گفته‌های آقا معلم را صدا کشی می‌کردند و می‌نوشتند.

ـ آقا اجازه! میشه یکم آرام‌تر بگید محترم خاله دستش کنده، جا می‌مانه.

صدای پچ‌پچ مردها بالا گرفت.

ـ زن ذلیللللل. زن ذلیه بس که.

ـ حالا خوبه هنو زنش نشده.

ـ بسیار خب عزیزان بنویسید... آن مرد... درررررر...

صدای گریه بچه ای از توی حیاط شنیده شد و پشت سر آن در با شدت باز شد و زن برات‌محمد خودش را انداخت توی کلاس.

ـ بیا بگیر بچت را امانم را بریده همه کارام مانده. خودت آمدی اینجا و من ماندم و یک عالمه کار.

همه سرها چرخید سمت زن برات‌محمد! بچه همان طور ونگ می‌زد و گریه می‌کرد. آقا معلم همانطور هاج و واج گفت:

ـ اینجا کلاس درسه خانم جای بچه نیست که؟

ابراهیم‌خان خواست پیش محترم خاله شیرین بازی در بیاورد برای همین گفت:

ـ نمی‌بینی مگر امتحان داریم دختر جان؟ بچه را چرا آوردی؟

زن برات‌محمد همان طور با غیظ سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد:

ـ چطور جای پیرزن‌ها و پیرمردها هست جای بچه نیست؟ ز گهواره تا گور دنبال درس و مقش باش.

و بچه را با همان ونگ ونگش انداخت روی نیمکت برات‌محمد و از کلاس بیرون رفت.

کلاس توی شوک بود. به خودشان که آمدند بچه نصف پا کن پدرش را قورت داده بود.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: