سید محمدعلی ریاضی یزدی
خّرم آن دل که از آن دل به خدا راهی هست
فرّخ آن سینه که در وی دل آگاهی هست
حشمت اَر میطلبی، خدمت درویشان کن
نیست بالاتر از این، گر به جهان جاهی هست
ما گدایان در میکده، شهبازانیم
سایه عزت ما بر سر هر شاهی هست
ما در آیینه دل نور خدا را دیدیم
آزمودم که ز هر دل به خدا راهی هست
هر کجا نور بُوَد، چشمه خورشید آنجاست
هرکجا پرتو مهتاب بُوَد، ماهی هست
از چه مجنون به سراپرده لیلی نرسید
که به صحرای جنون خیمه و خرگاهی هست
از خدا، عذر خطا خواه که پیش کرمش
گر گناه تو بُوَد کوه، کم از کاهی هست
ره نبردیم «ریاضی» به سراپرده غیب
در نبستند که چون میکده درگاهی هست
*******
صیاد بی تقصیر
محتشم کاشانی
گرچه پای بندی عشق تو بیزنجیر نیست
از گریزش نیز غافل بودن از تدبیر نیست
در تصرف کوش تا عشقم شود کامل عیار
کانچه مس را زر تواند ساخت جز اکسیر نیست
حسن افسون است و دل افسونپذیر اما اگر
نیست افسون دم در افسون ذرهای تاثیر نیست
صید را هرچند زور خود برون آرد ز قید
در طریق ضبط او صیاد بیتقصیر نیست
پر برای مرهمی خوارم مکن کاندر دلم
خار خاری هست اما زخم تیغ و تیر نیست
ز اعتماد آن که در زلفت به یک تارم اسیر
چندم آری در جنون این تار خود زنجیر نیست
صید را اینجا خطر دارد تو خاطر جمعدار
ای دل وحشی که این صیاد وحشیگیر نیست
در وصال اسباب جمع و محتشم محروم از او
وصلت معشوق و عاشق گویا تقدیر نیست
ارباب صفا
علیاکبر شیدا
در خم زلف تو از اهل جنون شد دل من
و اندر آن سلسله عمرى است كه خون شد دل من
در ازل با سر زلف تو چه پیوندى داشت
كه پریشان شد و از خویش برون شد دل من
این همه فتنه مگر زیر سر زلف تو بود
كه گرفتار بدین سحر و فسون شد دل من
سوخت سوداى تو سرمایه عمرم اى دوست
مىنپرسى كه در این واقعه چون شد دل من
بینشان گشتم و جستم چو نشان از دهنش
بر لب آب بقا راه نمون شد دل من
به تولاى تو اى كعبه ارباب صفا
پیش اهل حرم و دیر زبون شد دل من
زلف بر چهره نمودى تو پریشان و نگون
كه سیهروز از آن بخت نگون شد دل من
در دبستان غمت خوانده چو یك حرف وفا
به صفاى تو كه داراى فنون شد دل من
روى بنما و ز من هستى موهوم بگیر
سیر از زندگى (نى) دون شد دل من
تا كه از خال لبت نكته موهوم آموخت
واقف سر ظهورات بطون شد دل من
اى صفا نور صفایى به دل شیدا بخش
تیره از خیرهگى نفس حزون شد دل من
*****
سیمرغ دل
مولانا
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد
بر هرچه همیلرزی میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد
آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آنجا که جنون باشد
سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد
بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد
جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد