کد خبر: ۵۴۰۰
تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۳۹۹ - ۱۷:۴۹
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

گلاب‌بانو

آدم‌ها با خودشان چیزهایی را می‌برند که گاهی خیلی سنگین است. حتی وسط راه زمین نمی‌گذارند تا استراحت کنند. من می‌بینم آدم‌های دوروبرم لحظه‌ به لحظه سنگین و سنگین‌تر می‌شوند و می‌روند. حالا هر روز و مدام به این وزن اضافه می‌شود.
اختلاف سنی پدر و مادر من خیلی زیاد است پدر مردی چهل‌ساله به نظر می‌آید؛ سبک، لاغر و کشیده با دانه‌های تک‌تک موهای سپید که در پازلفی‌ها و ریش قهوه‌ای و پیشانی بلند و تک‌خطی‌اش دویده شده‌اند. .پیشانی یک خط طولی دارد که بالای ابرو‌هاست و تعجب، خنده و اخم پدر را نشان می‌دهد. هروقت جلوی آینه موهای سپید را نگاه می‌کند می‌گوید: پیر شدما راحله! یا؛ دارم پیر میشما راحله! و تعدد و تکثر دانه‌ها را به سمع و نظر مادر می‌رساند. سرش را کج می‌کند که ببین!

و مادر می‌گوید: اون یدونه موی سفید دوساله تک‌و‌تنها اونجاست. خدا رو شکر زیاد نمیشه. اصلا خودشم تعجب کرده چرا روی سر شما دراومده حالا امروز فردا بی‌خیال شه بذاره بره و جاش یدونه موی سیاه بشینه! پدر از شیرین‌زبانی مادر قهقه می‌زند که اگه بره که مشکی نباید بیاد جاش باید قهوه‌ای بیاد! مادر اما زنی حدودا شصت‌ساله است! با قدی که کوتاه نبود اما حالا کوتاه به نظر می‌رسد. با شکمی‌ سنگین و پهلوهایی درشت و پر و افتاده. پیشانی‌اش را چند خط طولی ریز و درشت کوتاه‌تر کرده است. خط‌ها عمیقند و در حالت عادی هم پیشانی را کج و بدسلیقه به سمت بالا چین داده‌اند! شقیقه‌های مادر پر از موهای سپید است که مادر مرتب سعی در پنهان کردنشان دارد. موهای سپید رشد زیادی دارند، هم تکثیر می‌شوند و هم بلند بعد روی پیشانی می‌ریزند. اولیل یک کاسه رنگ آماده همیشه کنار روشویی بود. کاسه‌ای تمیز با فرچه رنگ که مادر چند رنگ مختصر و مفید را با هم ترکیب می‌کرد به موها می‌زد. مادر با تنه سنگین بیشتر وقت‌ها آویزان روشویی بود، مایع ماست مانندی را به پیشانی و شقیه‌ها می‌مالید و منتظر می‌ایستاد. دانه‌های درشن عرق از پیشانی راه می‌گرفت و خطوط رنگ را به گودی چشم‌ها می‌برد. مادر خیره به این همه زیبایی ناگهان زیر گریه می‌زد و بغضش همان جا، با کله ماستی می‌ترکید.
اولش موهای سپید این همه نبود، دانه دانه این‌طرف و آن‌طرف دیده می‌شد. مادر چشم‌ها را می‌چرخاند و تا پس سرش را می‌دید، حدقه را به منتهی‌الیه پبشانی می‌رساند و عنبیه را هم و با مهارت سپیدی‌ها را شکار می‌کرد. بعد‌ها یک عینک هم آمد نشست روی بینی، عینک سر می‌خورد و روی نوک بینی می‌ماند و مادر به شکار در آینه ادامه می‌داد. اما بعدا که تعداد رنگ‌های سپید بیشتر شد و سرعتشان سرسام‌آور، مادر با تعجب به آینه نگاه می‌کرد و از موها می‌پرسید: من خوب رنگ نکردم؟ یا شما از صبح تا الان که غروبه این همه رشد کردین؟ بعدش دیگر رنگ هم نکرد. تسلیم لج‌بازی موها شد و گذاشت برای خودشان هم تند و تند سفید شوند و هم بلند! و می‌گفت: سفید بشین ببینم کجا رو می
‌خوایین بگیرین!
این‌طوری بود که فاصله سنی پدر و مادر این همه به چشم می‌آمد. در خانه ما زنی گم شده بود و پیرزنی به‌جای او وظایفش را به کندی و ناراحتی انجام می‌داد. کمد لباس مادر پر بود از لباس‌های شیک و مجلسی بیشتر لباس‌ها کار شده بود بعضی لباس‌های زمستانی چرم نارنجی یا کرم رنگ داشت که مادر مرتب و باسلیقه تو کاور پنهاتشان کرده بود.

می‌پرسیدم: این لباس‌ها برای کیه مادر؟ دامن‌هایی با کمر تنگ و بلند!
مادر بدون اینکه نگاه کند می‌گفت: برای توئه دیگه!
لباس‌ها برای من بزرگ بود. دامن‌ها از تنم می‌افتاد، و کت‌ها از سرشانه‌ها آویزان می‌ماند. مادر به لباس‌ها اصلا نگاه نمی‌کرد. انگار زنی که آن لباس‌ها را می‌پوشید دوست صمیمی ‌و تازه مرده مادر باشد موقع جمع کرد و مرتب کردنشان گریه می‌کرد! مادر بدپیله بود و بی‌خیال هم نمی‌شد. پی حرف‌ها را می‌گرفت و به هم می‌چسباند و انقدر به هم می‌بافت تا به جایی برساند که به خودش مربوط می‌شد. هرچه پدر قسم می‌خورد که از فلان چیز منظوری نداشته، می‌گفت: نه منظور از این واضح‌تر؟ منظور از آن دقیق‌تر؟ پارسال دم شیرینی‌خوران مسعود پسرعمه که گفته بودند داماد به دایی خل‌وچلش رفته و خندیده بودن به دل گرفته بود و این دل‌گرفتگی را زمین نمی‌گذاشت. مسعود یک دایی بیشتر نداشت که پدر من بود و این یعنی پدر من روزی دیوانه‌وار مادرم را دوست داشته! شاید آن موقع‌ها را می‌گویند که آن زن صاحب آن لباس‌ها هنوز توی خانه ما بوده! شاید منظورشان آن زن گم‌شده است!
مادر اخم و قهر آن حرف را به دل گرفت و گذاشت کنار سایر چیزهایی که در این مدت از پنج خواهرشوهرش به دل داشت. توی بله‌بران همچنان اخم بر پیشانی داشت و چرک دلش را نشست.
پدر مدام می‌گفت: راحله جان! چرک دلت را بشوی برود. اما مادر با آن همه تمیزی و وسواس این کار را نمی‌کرد و می‌گفت: نه شاید از صابون‌های عطری خوشش نمی‌آمد.
پدر می‌گفت: این چرک‌ها شکسته و پیرت می‌کنند یک گوشت در باشد و دیگری دروازه! اصل کار منم، منم که... و بعد به من نکاه می‌کرد و می‌گفت: برو یک لیوان آب بیاور
!

مادر توی مراسم‌های دیگر هم همین طور سرش توی لاک خودش بود. به‌عنوان زن‌دایی داماد می‌رفت گوشه‌ای نزدیک پدر سنگر می‌گرفت و در سکوت رخت چرک‌های توی دلش را چنگ می‌زد.

نمی‌دانم از کجا عمه پروین درآمده و گفته بود: مسعود از اولش هم دایی جانش را الگو قرار داد و به کمالات بیشتر اهمیت داده تا به جمالات و همه خندیده بودند. انگار عروس زیاد قشنگ نبود و مسعود پافشاری می‌کرد که همین خیلی خوب است، مگر من خودم چه قیافه‌ای دارم؟
این‌ها را از مادرش عمه نسرین پرسیده بود و عمه نسرین پنج انگشت دستش را باز و پهن به علامت خاک بر سرت به سمتش گرفته بود. گویا پدر هم تمام دوران دبیرستان و دانشگاه عاشق و شیفته مادر بوده؛ همان زن گم‌شده داخل کمد که من بیشتر وقت‌ها دنبالش می‌گردم. پدر آن زن را انقدر دوست داشته که به هیچ زن و دختر دیگری نگاه نکرده. مثل مسعود... و حالا خاله ناهید هم همین را می‌گوید.
پدر لبخند می‌زند و به مادر با مهربانی نگاه می‌کند. مادر با خجالت انگشت دستانش را به هم گره می‌زند.
عروس جدید پدر ساده‌ای دارد که هنوز ربط فامیل را به هم نمی‌دانست. ناگهان به مادر اشاره کرد و گفت: خانم والده هستن؟ خوش اومدین خانم! انگار کسی با لگد زیر تمام رخت‌چرک‌های توی دل مادر زد. پدر سریع گفت: خیر همسرم هستند! و سعی کرد با لبخند جنازه زخمی‌و تیر خورده و له و لورده مادر را نجات بدهد. چون که پچ‌پچ و خنده خاله‌ها ازهمان موقع شروع شد. به نظر آن‌ها از آن عشق و عاشقی پدر و مادر چیزی نمانده بود.
پدر آن‌موقع‌ها خیلی برای مادر سرودست می‌شکسته. عمه‌ها هم همین چیزها را مدام یادآوری می‌کنند. آن موقع عمه‌ها دوستان خودشان را برای پدر، و حالا دختران همان دوستان را برای مسعود لقمه می‌گرفتند اما مسعود مثل پدر عاشق شده بودو من با خودم فکر می‌کردم؛ امیدوارم این زن مثل زن خانه ما گم نشود.
مادر آن شب سکوتش چند برابر شد. دیگر برای جوک‌ها و احوال‌پرسی و تعارف و تشکر هم نمی‌خندید. ترس من و پدر این بود که همان پیرزن هم گم بشود و پیدایش نکنیم.

مادر با داشتن پنج تا خواهرشوهر زبان‌دراز ریز و درشت و به یاد نگه داشتن تمام کلمات ریز و درشتشان از پانزده سال پیش این همه شکسته و خرد شده بود. حرف پدرزن مسعود هم که کلا سیاهی را توی چرک‌ها باز کرد.کم نیست هرکسی جای مادر بود این‌قدر سنگینی را با خودش حمل می‌کرد همین شکلی می‌شد. همه می‌گفتند: راحله جان تو به آن لاغری چرا این همه سنگین شدی؟ چقدر طول می‌کشد از این‌طرف به آن‌طرف بروی جاییت درد می‌کند؟ و مادر سر تکان می‌داد که، نه کجا سنگین شدم ؟ کجا درد دارم؟ چرا حرف در می‌‌آورید؟ منتظرید من بروم؟

پدر برای محافظت از مادر دوباره دست‌به‌کار شده بود. این تقریبا کار همیشگی‌اش بود. اصلا عمه‌ها که به مادر چیزی می‌گفتد بعدش به دهان پدر نگاه می‌کردند. برای اینکه مادر کلمات را می‌بلعید ولی پدر جواب می‌داد. اگر بخواهم پدر را توضیح بدهم و تشریح کنم مثل راکت بدمینتون سوراخ سوراخ بود و اگر بخواهم مادر را توضیح بدهم، مانند گونی سنگین سیب‌زمینی موقع حرکت نفس کم می‌آورد.
پدر می‌گفت: نه از این حرف منظوری نداشتند. از آن حرف منظوری نداشتند. نه بابا سخت می‌گیری. این را که اصلا به زن‌دایی نصرت گفتند. نه بابا اشتباه می‌کنی، هدفشان چیز دیگری بود. این اصلا با آن که تو فکر می‌کنی زمین تا آسمان فرق دارد. خودت را به آن راه نزن دیگه راحله جان!
مادر با توجیهات دلسوزانه پدر که سر پل صراط بین خواهر‌ها و زنش ایستاده بود بیشتر گر می‌گرفت و سنگین و سنگین‌تر می‌شد. انقدر که بعد از جزم و هضم حرف‌های خواهر‌ها و پدر دیگر نمی‌توانست از جایش تکان بخورد و این‌ور و آن‌ور شود.
مادر دوراه بیشتر نداشت یا باید می‌رفت و راحت می‌شد یا می‌ماند و زن گم‌شده توی خانه را پیدا می‌کرد.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: