کد خبر: ۵۴۰
تاریخ انتشار: ۱۴ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۵:۱۹
پپ
صفحه نخست » پرونده 2


معصومه تاوان

هنوز زمین از باران شب گذشته خیس بود. مرتضی سینی به دست از کنار گوشه‌های دیوار راه می‌رفت. بهار که می‌شد اتاق آن سمت حیاط را بیشتر اجاره می‌دادند به مسافرانی که می‌آمدند تا دشت‌های پر از شقایق را ببینند. در این فصل از سال کمتر کسی مسیرش به این آبادی دور افتاده و سرد می‌افتاد ولی او آمده بود و در اتاق ته حیاط دور از هیاهو و سر و صدای دهاتی‌ها و گله‌ها و رمه‌ها‌یشان شب و روز کتاب می‌خواند.

مرتضی دوستش داشت. از وقتی که او آمده بود گوش شنوایی پیدا کرده بود برای شنیدن خیالبافی‌هایش، برای گلایه کردن از سخت‌گیری‌های بابا، برای شکایت از این روستای کوچک دورافتاده و خیلی چیزهای دیگر که او خوب بلد بود گوش بدهد.

انگار که خودش هم از تمام این دردها رنج ببرد، لبخند می‌زد و آرامش می‌کرد. او کمتر از آرزوها و خواسته‌هایش حرف می‌زد ولی وقتی هم که شروع می‌کرد به گفتن آن‌قدر زیبا و شیرین از رؤیا و آرزویش حرف می‌زد که انگار در تمام دنیا چیزی شیرین‌تر از آرزوی او نیست.

ـ آزادی مثل یک جفت بال می‌مونه به تو جرأت پرواز می‌ده، اجازه می‌ده تا هر کجایی که دوست داری بالا بری و بعد از اون بالا زندگی رو جور دیگه‌ای نگاه کنی.

با تمام کم‌سن و سالی‌اش خوب می‌دانست آزادی که او از آن سخن می‌گوید باید مزه‌اش خیلی شیرین‌تر از چیزی باشد که به آن فکر می‌کند. آزادی از نظر مرتضی یعنی صبح‌ها دیرتر بیدار شدن، یعنی خلاصی از دست امر و نهی‌های بابا، یعنی اجازه داشته باشی که بروی به جای بزرگ‌تر و آدم‌های بیشتری را ببینی ولی از نظر او...

ـ آقا سعید این همه‌جا چرا اومدین این‌جا؟...

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: