کد خبر: ۵۳۹۴
تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۳۹۹ - ۱۷:۴۷
پپ
صفحه نخست » داستان دنباله دار

معصومه تاوان

قسمت آخر

خلاصه داستان:
بالأخره لحظه‌ای که کرامت از آن می‌ترسید، فرا رسید و او با یکی از فراری‌ها روبرو شد ولی دلش به تحویل دادن او رضا نداد و سعی کرد مخفیگاه او را از چشم بقیه پنهان نگه دارد اما بخت با دو فراری دیگر یار نبود و گیر دارودسته ارباب افتادند و حالا ببینیم سرانجام داستان عبور از مه به کجا ختم می‌شود...

و اینک ادامه داستان...

شهربانو هانی را خوابانده بود روی پاهایش و آرام تکان می‌داد. هانی توی خواب حرف می‌زد و می‌خندید. همان طور که لباس خانم را سوزن می‌زد از گوشه چشم کرامت را نگاه می‌کرد که توی فکر فرو رفته بود. سرش پایین بود و گوشه سبیلش را می‌جوید. می‌دانست توی سر شوهرش چه می‌گذرد. می‌توانست فکرهای توی سرش را بخواند و حرف‌های توی سرش را بشنود. از وقتی که ارباب با آن مرد برگشته بود به عمارت و قرار شده بود فردا او را برای درس عبرت بقیه تنبیه کنند کرامت توی فکر بود. شهربانو آرام هانی را از روی پایش برداشت و کنار اتاق گذاشت و رفت پشت پنجره. نور کم جانی از طویله به بیرون می‌پاشید. عبدی نبود.

ـ رفته...

و برگشت سمت کرامت و بلندتر گفت:

ـ عبدی رفته، نیست.

کرامت به چشم‌های شهربانو نگاه کرد و فکر او را از برق توی چشم‌هایش خواند. دستش را به زانو گرفته و با عجله بلند شد. بیرون تاریک تاریک بود و فقط صدای جیر‌جیر جیرجیرک‌ها بلند بود. آهسته تا پشت در طویله رفت و از شکستگی روی در داخل را نگاه کرد. مرد زخمی‌ ‌و خون‌آلود روی کاه‌ها افتاده بود. آرام و بی‌جان ناله می‌کرد و نفس می‌کشید. کرامت دور و برش را نگاه کرد. کاسه آب را از کنار دستش برداشت و داخل شد.

ـ بیا برادر. بیا کمی آب بخور.

و کاسه را به لب‌های خشک مرد نزدیک کرد. مرد چشم‌های نیمه جانش را به زحمت باز کرد و لب‌هایش را به کاسه نزدیک کرد. آب تلخ و دردآلود از گلویش پایین می‌رفت. جان قورت دادنش را نداشت.

ـ آخر چرا خودتان را...

مرد نیمه جان حرف کرامت را برید.

ـ برای برابری. برای نمردن از گرسنگی برای... برای اینکه بچه‌ها چیزی برای خودشون داشته باشن که... میگن کسایی تو شهر براساس حرف‌های یه آقا سیدی علیه این دستگاه ظالم فاسد بلند شدن، ما خواستیم برسیم به اونا.

کرامت لب‌هایش تکان خورد. دلش می‌خواست می‌توانست این مرد را از اینجا ببرد، چون معلوم نبود صبح که آفتاب بیرون بزند چه سرنوشتی منتظرش است. فقط یک نفر می‌توانست کمکش کند! بوچان حتما حالا توی کلبه خرابه ته عمارت بود. شتاب‌زده بلند شد و حرکت کرد. تا عبدی پیدایش نشده باید کاری می‌کردند. تا در را باز کرد سینه ب سینه عبدی شد.

ـ ها خیال کردی حواسم به تو نیست؟ آن فکرهای توی سرت را من جلو جلو خواندم... خواب دیدی خیر باشد.

کرامت ناامید و دل شکسته نگاهی به مرد انداخت به حال و روز نزارش، به هدفی که برای خاطر آن به این روز افتاده بود. فکر کرد به برابری و با شانه‌های افتاده و غمگین راهش را کشید سمت اتاقش.

**

تمام اهالی توی میدان‌گاه جمع بودند. از بالای بام‌ها، زیر سایه‌بان دکان‌ها، با چشم‌ها و نگاه‌های وحشت‌زده. دهاتی‌ها و کشاورزهایی که که سر تا پایشان را فقر پوشانده بود با آرزوهایی به دل مانده، ایستاده بودند و نگاهشان را دوخته بود به مباشرها و نوکرهای ارباب که با نیش‌های تا بناگوش باز داشتند به میدان نزدیک می‌شدند. افسار اسب بلند بالایی توی دست‌های عبدی بود که جلوتر از همه می‌آمد. می‌خندید و این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کرد. دیدن وحشت مردم بیچاره سرحالش می‌آورد. مرد زندانی پاکشان با لباس‌هایی پاره و خون‌آلود جلو می‌آمد. کرامت نگاه مهربانش را پاشید به صورت مرد. چیزی از ترس در چشم‌ها و صورتش دیده نمی‌شد. زن‌ها آرام توی چادرها و روسری‌هایشان گریه می‌کردند و مردها زیر لب برای آرامش مرد دعا می‌کردند. در چشم‌های هیچ کدامشان اثری از تنفر نسبت به او نبود، فقط مهربانی بود و عطوفت.

عبدی رسید وسط میدان. بادی به غبغبش انداخت و صدایش را صاف کرد.

ـ جزای هر کس که بخواهد با ارباب سر شاخ شود همین است، مرگ.

پدر و مادر و بچه‌های زندانی آه و ناله می‌کردند. به سر و صورت خود چنگ می‌انداختن و جیغ می‌کشیدند. هر بار که خودشان را جلو می‌انداختند با لگدهای نوکرهای ارباب به عقب رانده می‌شدند. مادر مرد چندبار از هوش رفت و دوباره به هوش آمد. از سر و صورتش خون بیرون زده بود و خشک شده بود.

ـ تو را به خدا ارباب. پسرم جوان است...

صدای ناله‌هایشان مغز کرامت را می‌خراشید. به زحمت روی پا ایستاده بود. زانوهایش می‌لرزیدند و توان ایستادگی نداشتند. تکیه اش را اول به دیوار و بعد به شانه‌های بوچان داد که کنارش سیگار پشت سیگار دود می‌کرد.

مرد را کشان‌کشان آوردند و به دم اسب بستند. همه گریه می‌کردند و کسی جرات حرف زدن نداشت. ترس گرسنه ماندن زن و فرزند دست‌هایشان را بسته و دهانشان را قفل کرده بود. بعضی‌هایشان که طاقت دیدن صحنه را نداشتند از آنجا رفتند و کنار و گوشه‌ای به گریه نششسته‌اند. ضجه‌های مادر مرد دلشان را به دردآورده بود. به زحمت خودش را از زمین بلند می‌کرد و به دامن هر کس که دم دستش می‌رسید آویزان می‌شد و التماس می‌کرد اما فایده‌ای نداشت فقط لگد بود که می‌خورد و خون و خاکی که توی دهانش فرو می‌شد. عبدی شلاقش را بلند کرد و محکم به کپل های اسب ضربه زد اسب وحشت‌زده ازجایش کنده شد. اسب می‌دوید و مرد به دنبالش کشیده می‌شد. خاک و گرد و غبار از عقب سرش به آسمان بلند شده بود. مادر مرد و دخترهایش به دنبال اسب می‌دویدند و فریاد می‌زدند.

***

جنازه را که از اسب جدا کردند، صورتش شناخته نمی‌شد. توی حفره چشم هایش پر از خار و خاشاک بود. تحویل مادرش که دادند پیرزن طاقت نیاورد و همان‌جا سنگکوب کرد.

**

شهربانو خیلی وقت بود اسباب و اثاث کرامت را بقچه پیچ کرده بود و گوشه‌ای از صندوق گذاشته بود. از روزی که رفت به دنبال فراری‌ها می‌دانست دیگر هیچ جوره نمی‌تواند مردش را پا بند خانه و زندگی کند. او از بچگی با روضه‌های امام حسین بزرگ شده بود. او مرد آزادی بود، مرد برابری و عدالت، مرد روزهای روشن.

مشی بوچان مدت‌ها بود که راه افتاده بود. مدت ها بود که رد و نشانی از او نبود وکرامت خوب می‌دانست که کجاست. مبارزها علیه حکومت و ارباب‌ها توی تپه‌های بیرون شهر پنهان شده بودند. کرامت شنیده بود که چطور بر علیه ظلم ارباب و ایستادگی می‌کنند.

ـ بقچه‌ات را خیلی وقت است که پیچیده‌ام. برو، تو مرد اینجا ماندن نیستی.

ـ پس شما چه؟

و نگاهی به چهره رنگ پریده شهربانو در زیر نور چراغ انداخت، به شکم بالا آمده‌اش و هانی.

ـ نمی‌دانم. یک جوری خودمان را خلاص می‌کنیم...

ـ می‌برمتان به شهر، نباید دستشان بعد از من به شما برسد، راحتتان نمی‌گذارند.

و با عجله بلند شد. دوید بیرون. همه جا ساکت بود. فقط صدای آوازهای نخراشیده عبدی از پشت عمارت می‌آمد.

ـ فردا شب ارباب مهمان دارد. از شهر کسی در آن گیر و دار حواسش به ما نیست. باید زود دست و پایمان را جمع کنیم و بزنیم بیرون.

و شروع کرد به جمع و جور کردن وسایل. انگار که با خودش حرف می‌زد، از نقشه‌هایش می‌گفت.

ـ شما را که رساندم به یک جای امن خودم می‌روم. از این قفس خلاص می‌شویم از این زندان تاریک.

و یاد حرف‌های بوچان درباره اتابک افتاد. پسری که قبل از او وظیفه رسیدگی به اسب‌های ارباب را داشت:

ـ یکی از اسب‌های ارباب مرد، پسر بخت برگشته برای خلاصی از دست موش‌ها مرگ موش پاشیده بود و از بخت بدش چنتایی رفته بود زیر زبان اسب. ارباب انداختش توی قفس سگ‌های شکاری تا صبح صدای ناله‌هایش می‌آمد. مثل گربه میو‌میو می‌کرد. صبح سگ‌ها تکه پاره‌اش کرده بودند.

کرامت بعضی ش‌ها خیال می‌کرد صدای ناله‌های اتابک را می‌شنود. تمام در و دیوار خانه خشت خشتش بوی تعفن می‌داد. بوی غربت و مظلومیت آدم‌هایی که تا آخرین نا و توانشان جنگیده بودند و دست آخر از پا افتاده بودند.

**

عمارت شلوغ بود. ارباب می‌خواست معامله بزرگی انجام بدهد و باید خیلی‌ها را راضی می‌کرد. شهربانو از صبح پنهانی و یواشکی رخت و لباس‌های خودش و هانی را از عمارت بیرون برده بود. عبدی ولی انگار که چیزی بو برده باشد، مدام توی مطبخ آمد و رفت می‌کرد و حواسش به شهربانو و کرامت بود.

ـ عبدی؟ کجایی پدر سوخته جلب؟

ـ آمدم ارباب.

شهربانو سریع از مطبخ بیرون زد. کرامت توی طویله سرش را گرم کرده بود. یکی از دوستان پیربابا مدت‌ها بود که چند کوچه‌ای آنطرف‌تر منتظر بود. شهربانو و کرامت را که دید دوید سمتشان. زیر بغلهای هانی را گرفت و روی قاطر نشاند و شهربانو به زحمت پا روی رکاب گذاشت و سوار شد. ناگهان صدای سرفه‌های خشک بلقیس پیدا شد و بعد خودش. کرامت و خانواده‌اش را که دید دهانش را باز کرد که فریاد بزند اما کرامت ناگهان پرید و دهانش را چسبید. مرد با قاطر با عجله از آنجا دور شدند. نگاه شهربانو تا آخرین لحظه که پیچ جاده را گذراند توی چشم‌های کرامت بود.

کرامت می‌دانست هر لحظه ممکن است سر و کله عبدی و دیگران هم پیدا شود. بلقیس به‌خاطر ترس بی‌هوش شده بود و هر آن ممکن بود به‌ هوش بیاید. دور و برش را وحشت‌زده نگاه کرد و تنها یک فکر به ذهنش رسید، سمندر.

سمندر توی آغل پای آخور بسته شده بود. سر زنده و کوبنده پا می‌کوبید. کرامت را که دید گردن کشید و شیهه بلندی سر داد. کرامت دوید و سر اسب را بغل گرفت و با یک حرکت روی پشت اسب پرید و از آغل بیرون زد. و از حیاط از مقابل چشم همه فرار کرد. سمندر آرام و سر به راه می‌تاخت. سوار قابلش را پیدا کرده بود. کرامت رفت به سوی آینده‌ای که مقابل چشم‌هایش بود، عدالت و برابری.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: