کد خبر: ۵۳۷۲
تاریخ انتشار: ۲۶ مهر ۱۳۹۹ - ۱۹:۰۰
پپ
صفحه نخست » سبک زندگی

گلاب بانو

همیشه موقع رفتن، شور و شوق عجیبی توی پاها و حرکاتش می‌دوید. شب‌ها دیرتر می‌خوابید و صبح زودتر در خانه به جنب‌وجوش می‌افتاد. بی‌صدا و با احتیاط می‌رفت و می‌آمد و زمان طور دیگری برایش شروع می‌شد. صبح از جای دیگری برایش طلوع می‌کرد خورشید در تاریکی سپیده دم در قلبش بالا می‌رفت. هنوز آفتاب نزده صورتش به سرخی می‌زد؛ یک‌دفعه آدم را می‌دید جا می‌خورد؛
- عمه جان بیدارت کردم؟
- بیدار بودم عمه چه کار می‌کنی؟
بعد از پرسش من به خودش نگاه می‌کرد. انگار قبل از اینکه من بپرسم چه کار می‌کند خودش در جریان نبوده که در حال چه کاری است؟! چون بلافاصله با تعجب می‌پرسید: کار؟ کدام کار عمه؟
- از ساعت سه نصف شب این طرف و آن طرف می‌روی. پاورچین می‌آیی، چیزی می‌بری دوباره برمی‌گردی. چی شده؟
مثل آدمی که قبلش نمی‌داسته دست و پا دارد، نگاه می‌کرد به دست‌هایش که سرشانه آویزان است و به پاها؛

- داشتم چیز میزهامو جمع می‌کردم. نکنه یادم بره عروسک‌های کوچک برای بچه‌ها، جوراب‌های بافتنی برای پیرمردها و دستبندهای رنگی برای زن‌های جوان. این‌ها هدیه هستند. نمی‌دانی چقدر این دست‌بندهایی را که مهره‌های فیروزه دارند، زن‌ها را به شوق می‌آورد. بچه‌ها عروسک دوست دارند خودت که می‌دانی!
سرم را تکان می‌دادم؛ خدا بخیر بگذراند. باز سیل آمده جایی را خراب کرده یا زلزله روستایی را به هم پیچیده. یک‌جا نمی‌نشست. انگار هر نقطه که بود به شهری فکر می‌کرد که باید باشد. همان بی‌قراری خودمان؛ سبک می‌شد، مثل باد روان مثل رود، جاری!

همیشه در حال سرکشی به شهرهای دور و روستاها بود، سیل و زلزله که می‌آمد، بیشتر. یک‌جا به مدت چند دقیقه می‌نشست جایش را تغییر می‌داد فکری می‌کرد چیزی می‌نوشت و چیزی اضافه می‌کرد به کوله‌پشتی لاغر نارنجی رنگ مسافرتی‌اش. کوله‌پشتی جان می‌گرفت و پر می‌شد.

من هم می‌ایستادم به تماشا. می‌گفت: تو هم بیا تپلی! همت کن با عمه خوش می‌گذرد.
من درس و دانشگاه و دوری راه و نبودن توالت فرنگی و حمام و سنگینی وسایل و گرمازدگی و سرمازدگی و صدای قچ‌قچ زانوی چپ را برایش تشریح می‌کردم و او از خیر رفتنم می‌گذشت! از فواید امراض استفاده می‌کردم که استراحت و تکان مداوم بیش از حد ضرر دارد.
- خب! باشد عمه جان؟ اما این‌ها که می‌گویی زیاد نیست ها! راه که چشم به هم می‌گذاری تمام می‌شود! حمام و دستشویی هم آنجا یا هست استفاده می‌کنیم یا نیست و می‌سازیم و بعد استفاده می‌کنیم. سختش نکن تپل جان!

اما من نمی‌توانستم، می‌دانستم که نمی‌توانم. راه سخت با اتوبوس و پشت وانت و کامیون و هرچه که دم دست بود یک طرف، بی‌غذایی و کمبود بهداشت و سرما و گرما و هزار بدبختی، طرف دیگر! خودش انگار قرار بود هتل برود! رفتنش را با این همه دبدبه وکبکبه تماشا می‌کردم. مادر خیلی موافق نبود. می‌گفت: اگر دزدی نامردی چیزی سر راهت سبز شد چه کار می‌کنی؟ هرجا سیل و زلزله و جنگ و بیماری باشد ناامنی هم هست. مردی، برادری، پدری باید همراهت باشد.
غرولند مادر به‌عنوان زن برادر شروع می‌شد. صدای اخبار حمله و بمب‌گذاری و تاراج مربوط به هر کجا بود را بلند می‌کرد. حتی خرابی‌ها و نابسامانی‌های شهرهای دورافتاده جهان را هم به‌عنوان شاهد مثال می‌آورد.

مادر می‌گفت: آمدیم و لابلای این جمعیت در حال فرار از بلا و مصیبت آدم نابکاری بود تو هم که بی‌دفاع!
عمه می‌رفت پیشانی مادر را می‌بوسید؛
- فدای سرت خواهر جان. به دلت بد راه نده یوسف هست!
مادر، شاید از سرایت چیزی از عمه به من می‌ترسید. چون من را می‌دید که چطور با لذت رفتار عمه را قطره قطره می‌نوشم. بعد انگار که بخواهد مشکلاتم را به یاد بیاورد می‌گفت: تو به عمه‌ات نگاه نکن مادر جان. آنجا سرد است، گرسنگی و تشنگی هست باید سر بگذاری روی زمین سرد و بخوابی. تو نمی‌توانی! نگاه نکن که هوس نکنی!

بعد شروع می‌کرد رو آمپرهای غیرت پدر کار می‌کرد؛
- نمی‌تواند جلوی این دخترها را بگیرد! انگار نه انگار عالم را آب ببرد بعضی‌ها حتی به خودشان زحمت نمی‌دهند سر بچرخانند! شاید واقعا برای عمه نگران بود دلش می‌خواست عمه خاطرات و غم‌های گذشته را فراموش کند و به خواهرزاده عزب اوقلی زن داداشش که مادر باشد، بله بگوید. مدام چشمش را دنبال عمه می‌دواند که دختر هم دخترهای قدیم. جز چشم چیز دیگری از زبانشان نمی‌شنیدی. اگر آقاجانمان می‌گفت، از خانه بیرون نروید جرئت نمی‌کردیم اما حالا دخترها از شهری به شهر دیگر و اگر لازم بشود از کشوری به کشور دیگر می‌روند هیچ‌کس هم نیست چیزی بهشان بگوید.
هیچ‌کس پدر بود که برادر بزرگتر عمه به حساب می‌آمد! هیچ‌کس برای پایان دادن به اختناق سرش را تکان می‌داد و برای بی‌خطر جلوه دادن مسائل و مشکلات در محل مورد نظر و سرد کردن آتش غرولند همسر و گرم کردن دل عمه به حضور نیروهای امنیتی و پلیس اشاره می‌کرد که اخیرا و قبل از همه آنجا مستقر شده‌اند! ومی‌گفت: نترس معصومه جان! چیزی نیست که کسی بخواهند غلطی بکند. شهر هرت که نیست زلزله زده، سیل آمده... باشد... نیروی پلیس و ارتش و بسیج و سپاه هم هستند... اگر هم می‌شنوی این‌طرف و آن‌طرف چیزی می‌گویند یا شایعه است یا به‌سرعت ادب می‌شوند. و این‌جوری تمام نخ‌های مادر را پنبه می‌کرد.

- عزیزم بیا خودت ببین اینجا نوشته. دست دزدها را به دم زبان من نبند که مرا پیش خواهرشوهرم بد کنی.
پدر می‌گفت: خب کی نوشته؟ پلیس گزارش داده دیگر. پس گرفتنش بابای باباش را هم سوزانده‌اند! من بیایم نگاه کنم؟ من خودم در جریانم. این در جریان بودن کار دوستاتش بود؛ هم‌رزمان زمان جنگش. پدر به پاهای مصنوعی‌اش اشاره می‌کرد و می‌گفت: از پا افتاده‌ام اما هنوز عقلم می‌رسد جابی که امن نباشد خواهر عزیزتر از جانم را بفرستم!

این چیزها را می‌گفت که هرچه مادر بر طبل ترس و دلهره کوبیده بود، آرام بگیرد و از طرفی پدر هم گرد و خاکی بکند؛

- شاید توی همین راه‌ها دوباره سر زندگی‌اش گره خورد و با چشم عمه را نشان می‌داد! بله آدم‌ها جسورتر می‌شوند! ابعادشان گسترش پیدا می‌کند، آدم‌های جدیدی وارد افق نگاهشان می‌شوند! به ابعاد دیگر هم سرایت می‌کنند و به من نگاه می‌کرد!

پدر ادامه می‌داد: تو رو خدا توی دل این خواهر مارا خالی نکن. این شیر بچه است و بلند بلند ادامه می‌داد که ما ابعادمان را به خدا سپردیم. این‌قدر تو دل ابعاد ما را خالی نکن. فشار خون ابعاد دیگرمان بالاست قلبش می‌گیرد می‌افتد روی دستمان و این‌بار منظورش مادربزرگ بود! قلبش بگیرد بدبخت می‌شویم، فشارش بالا برود زبانم لال بیچاره می‌شویم!

مادربزرگ تقریبا به تمام کارها و برنامه‌های دخترش آفرین می‌گفت و کاری به کار دخترش نداشت! شوهر همین دختر چند سال قبل مفقودالاثر شده بود. از همان اوایل ازدواجشان مصادف با جنگ سوریه با داعش نامزدش داوطلبانه به جنگ رفته بودو برنگشته بود و عمه که الان زنی سی و چندساله بود نشسته بود به انتظار! عمه بعد از او ادامه داده بود، هر بار که می‌رفت و برمی‌گشت خسته و بیمار بود اما چند سال جوان‌تر می‌شد. انگار تمام راه را با شوهرش رفته و برگشته است.
به پدر می‌گفت: یوسف توی همه شهرها هست نگران من نباش، هرجا که می‌روم همراه یوسفم، هیچ کجا نه رهایم می‌کند و نه تنهایم می‌گذارد پا‌به‌پای من می‌آید! حتی کوله‌ام سبک می‌شود. یوسف می‌آید و تمام راه را با همیم. حتی بارها و بارها دست می‌برم که ببینم اصلا روی شانه‌های من کوله‌ای ساکی چیزی هست یا نه؟! انقدر رفتن آسان است که حتی می‌توانم مادر را هم ببرم، همین پیرزن سالخورده. می‌دانی اگر می‌توانست بیاید آن‌ها چه روحیه‌ای می‌گرفتند؟ کم نیستند زنان پیر و سالخورده که هم‌کلام مادر هستن!
پدر می‌گفت: نه این پیرزن طاقت ندارد! ام وهب که نیست! ام خسرو است و جان این کارها را ندارد! همین خودت هم که می‌روی خدا قبول کند.

پدربزرگ هم بارها و بارها در نگرانی‌ها به خوابش آمده بود که بگذار برود. پر و بالش را نبند. من راضی هستم. بگذار باقیات و صالحات ما هم‌قدمی باشد که این دختر برمی‌دارد. نمی‌دانی اینجا چه کیفی دارد یکدانه از این بچه‌ها داشته باشی، نقل و نبات است که برایت می‌آورند، مادربزرگ حرص می‌خورد در همان خواب به پدربزگ می‌گفت: یک‌وقت مرض قندت عود نکند از نقل و نبات بهشتی. اینجا هم که بودی بی‌خیال بودی.

در بیداری هم می‌گفت: خسرو به پدرش رفته. البته خسرو دو بخش دارد. بخش جبهه رفته‌اش به من رفته بخش بی‌خیالش به حاجی. این‌ها را برای خنده می‌گفت و به این بهانه می‌خواست رضایت پدربزرگ را اعلام کند!

عمه می‌گفت: پدر راست می‌گوید که راضی است خودم می‌دانم به قلبم قوت می‌دهد. یوسف هم می‌گوید که پدرت راضی است نگران نباش!

مادر هم روی از این حرف‌ها برمی‌گرداند و می‌خواست هر طوری شده دست و دل عمه را به خانه و زندگی بند کند. می‌گفت که این دختر یک تکه جواهر است که خودش را معطل کرده. ده سال است از شوهرش خبری نیست تمام دوستاتش دیده‌اند شهید شده همه گواهی می‌دهند، اما باور ندارد و می‌گوید یوسف زنده است. کسی جرئت نمی‌کند بپرسد چطوری؟ می‌گوید کوله را از روی شانه‌اش می‌گیرد و می‌اندازد روی شانه خودش! می‌گوید حواسش به خورد و خوراک و رفت‌وآمدش هست و حتی نفس کشیدنش را می‌فهمد.
مادر این‌ها را خودش باور نکرده اما به خواهرش می‌گوید که آب پاکی را روی دست پسرش ریخته باشد که خلاصه اگر دختر دیگری زیر نظر دارید بسم الله! این دختر هنوز با یوسف گمگشته‌اش به کنعان می‌رود و برمی‌گردد
.

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: