قسمت ششم
معصومه تاوان
خلاصه:
روزهای زندگی شهربانو همه شبیه هم بودند. کارهای خانه اربابی تمامی نداشت. بلقیس مثل کسی که کینهای دور و دراز با شهربانو داشته باشد با او برخورد میکرد حالا گیر داده بود که آببازی هانی وسط حوزه عمارت و شلوغ بازی درآورده بود. کار جستجوی فراریها هم ادامه داشت و کرامت ناخواسته وسط ماجرا بود.. همراه ارباب و امنیهچیها و عبدی نوکر ارباب زده بودند به کوه و کمر تا پیدایشان کنند که آخر هم موفق شدند ردشان را بزنند...
زمین زیر پاهای کرامت میلرزید. پاهایش یارای این را نداشتند که او را جلوتر ببرند. پشت سر نوکر ارباب که یارقلی صدایش میکردند راه میرفت بدون اینکه بداند دقیقا میخواهد چکار کند. خشخش برگها و شکستن شاخهها زیر پاهایش را حس میکرد. زبانش خشک شده بود و سخت نفس میکشید.
ـ پیدایت میکنم خر چموش، طوری حسابت را میرسم که مادرت هم نشناسدت.
کلمات با غیظ از دهان یارقلی بیرون میریختند. با هوشیاری به این طرف و آن طرف گردن میکشید و جلو میرفت و کرامت را از عقب سر خودش میکشید. زمان برای کرامت متوقف شده بود. صدایی از سمت چپ جلب توجه کرد. نوکر رفت به آن سمت و با ایما و اشاره به کرامت گفت به سمت دیگر برود. برای کرامت اهمیتی نداشت که فراری را پیدا میکند یا نه، فقط راهش را میرفت و بیهدف لابهلای شاخ و برگها و درختها را سرک میکشید که ناگهان...
جوان بود. با چشمانی وحشتزده به کرامت خیره شده بود. برای لحظهای کرامت بیاراده خواست فریاد بزند اما جلوی خودش را گرفت. مرد خودش را لابهلای خار و خاشاکهای تیغدار تمشک وحشی پنهان کرده بود. سر و صورتش زخمیشده بود. لبهایش میلرزیدند و رنگ صورتش پریده بود. کرامت اسلحه را بالا برد و خواست که...
ـ تو را به خدا من...
و بقیه حرفهایش لابهلای گریه آرام مردانهاش گم شد. کرامت در تن نحیف و مردانه مرد حس ناشناختهای را دید که وادارش کرد اسلحه را پایین بیاورد. خیره شد به چشمان لرزانش، به زخمهای روی دماغ و دهانش، به موهای پریشانش، به خستگیای که از تن و بدنش میبارید. صدای قدمهایی از عقب سرش شنید.
ـ چکار کردی؟ چیزی پیدا کردی؟
زود از آنجا دور شد و شاخ و برگها را مرتب کرد.
ـ نه...نه... خوب خودشان را پنهان کردند. چشمانم از کاسه درآمد و چیزی ندیدم.
ـ آنجا چرا ایستاده بودی؟
و جلو آمد. جان از بدن کرامت به یکباره رفت. با هر قدمیکه به او نزدیکتر میشد کرامت عزمش را جزم میکرد که او را بکشد اما به یکباره صدای تیر بلند شد و بعد از آن صدای امنیهچیها.
ـ بگیریدش، دارد میاید سمت شما آنجا...
یارقلی دوید سمت صدا. کرامت ماند و نفسهای بریده شدهاش. شاخهها را به کناری زد و گفت:
ـ برو، از اینجا برو.
و دوید به آن سمت.
زخمیمرد میانهسالی بود با هیکلی دهاتی و پژمرده و غرق در خون. خون از ران پایش شره میکرد. قیافهاش خسته و ناامید و وحشتزده بود. میشد صدای تپیدن قلبش را از این فاصله هم شنید. نشانههای درد و وحشت با هم توی صورتش دیده میشدند.
ـ پدر سوخته نمک به حرام، نمکدان میشکنی...
یارقلی این حرف را زد و با غیظ لگدی به زخم مرد زد. نعرهاش بلند شد و سرش روی علفها افتاد. در همین گیر و دار بودند که ارباب و مباشرش هم در حالیکه جنازهای روی دوششان بود نزدیک شدند.
ـ کفتار را زدیم. شما چکارهاید؟
و نگاهی معنادار به مرد زخمی انداختن. مباشر جنازه را محکم از روی دوشهایش به زمین انداخت. سر مرد محکم به قلوه سنگ زیر سرش خورد و با صدا ترکید، خون گرم لیزی از دماغش روی کفشهای کرامت پاشیده شد. جنازه مال همان پیرمرد مریض احوالی بود که به دنبال دو نفر دیگر تبدار و مریض کشیده میشد. پینه دستانش، ناخنهای شکسته شده و زخمیاش، چهره آفتاب سوخته و دهاتیاش همه این ها میگفت که پیرمرد تا آخرین لحظه زندگیاش جان کنده و برای زنده ماندن جنگیده. چه چیزهایی را با چشمانش دیده و با قلبش تمنا کرده که هرگز به آنها نرسیده. بغض گلوی کرامت را فشار داد. دهانش تلخ شد و چانهاش لرزید.
ـ شما چه کردید؟
ـ گردنم از هزار جا بشکند ارباب، فرار کرده ناقلای... معلوم نیست توی کدام سوراخی خودش را پنهان کرده.
ـ بیعرضههای حیف نان.
ارباب آب دهانش را به طرف یارقلی پاشید.
یکی از امنیهچیها گفت:
ـ از چنگ ما که فرار کرد اما به چنگ از ما بدترهایش میافتد. خرس وکفتار و... این جنگل از اینجور چیزها زیاد دارد.
ارباب با صدای خشکی گفت:
ـ راه بیفتید.
ـ چالش نمیکنیم؟!
صدای کرامت از عمق چاهی عمیق بالا آمد.
ـ امنیهچیها و دیگران زدند زیر خنده و صدای خندهشان سکوت رعبانگیز جنگل را که دیگر در سیاهی فرو رفته بود، بیشتر کرد.
ـ غصه نخور گرگها چالش میکنند.
و راه افتادند. نگاه کرامت به سمتی کشیده شد که مرد پنهان شده بود. میدانست او حتما این کار را تمام میکند.
**
ـ خانم کارت دارد.
صدای سرد و خشک و بیروح بلقیس در فضای دود زده و ترش مطبخ پیچید و از لابهلای همه دیگها و کماجدانها و گونیهای برنج به گوش شهربانو رسید. همان طور که در حال سابیدن دیگ دود گرفته و سیاهی بود، زیر لب چشم بیصدایی گفت. به زحمت خودش را از روی زمین بلند کرد. دستی به لباسهایش کشید و راه افتاد سمت عمارت.
صدای گفتگوی خانم و با کسی از داخل اتاق پنج دری میآمد.
ـ از وجناتتان معلوم است خانم که بچه پسر است. ماشاالله هزار ماشاالله مثل سیب سرخ میمانید. بزنم به تخته خانم. بهبه.
شهربانو چند دقیقهای پشت در ایستاد. صاحب صدا بتول خانم قابله بود. سر و زباندار بود و چاپلوس. رفت و آمد زیاد به خانه اعیان از او زن سَیاسی ساخته بود که میدانست هر حرفی را کجا باید بزند.
ـ بچه که پسر باشد مادر قشنگ میشود ولی اگر دختر باشد خوشگلیاش را میدهد به دخترش و زشت میشود. انشاالله میشوید گل سر سبد آقا.
شهربانو وارد اتاق شد. با سر سلامیکرد و گوشهای ایستاد. قابله باقی حرفش را خورد. نگاهی به سر تا پای شهربانو و شکم برآمدهاش انداخت و خودش را مشغول بقچهپیچ کردن لوازمش کرد.
ـ بگو ببینم بتول خانم این یکی بچهاش چیست؟
بتول خندهای کرد و گفت:
ـ از ریخت و قیافهاش معلوم است خانم دختر زاست. از پت و پهنی شکمش و هیکلش معلوم است. رعیت جماعت باید دعا کنند پشت سر هم پسر بزایند نه دختر که نانخور است و اضافه. والله به خدا.
و راه افتاد سمت بیرون. خانم همان طور که روی مبل لم داده بود، ریشخندی زد و به بلقیس که پشت سر شهربانو وارد اتاق شده بود اشاره کرد. بلقیس رفت و از پشت پرده بقچهای را بیرون آورد و گذاشت مقابل شهربانو روی میز.
ـ گفتند که دستی در خیاطی داری، برای خانم لباس راحتی بدوز. خوش دوخت باشد. دیگر دارد قربان سرش سنگین میشود.
و متری را گرفت سمت شهربانو. شهربانو نگاهی به خانم انداخت و نگاهی به پارچه. متر را از دست خشک و سرد بلقیس گرفت و رفت سمت خانم.
خانم گرد بود و چاق. قد کوتاهی داشت. شهربانو چندباری دیده بود که چطور در بین کفشهایی که میرزا یعقوب کفشفروش از شهر میآورد به دنبال کفشهای پاشنه بلند میگردد. از روزی که فهمیده بود چطور با حیله و عشوه و ادا جای خانم بزرگ را گرفته و شده خانم این عمارت نفرت بیاندازهای به او در دلش حس کرده بود. بارها تعریف خانم بزرگ را از ننه طاووس شنیده بود.
ـ یک پارچه خانم بود. قربان سرش زمین تا آسمان با این دلبر خیر ندیده فرق میکرد. ندید بدید بدبخت، خودش را بست به ریش آقا و خانم از عمارت رفت با دل شکسته. خانم راست راستی خانم بود، چشم و دل سیر و با مرام. روزگار خوش خانه ارباب هم همان روزها بود. با آمدن دلبر همهاش تمام شد.
ـ چرا همان طور ایستادی؟ به چی نگاه میکنی؟ کارت تمام شده برو دیگر.
شهربانو به خودش آمد. متر و قیچی را داد دست بلقیس و بقچه به بغل از اتاق بیرون رفت. خانم از گوشه چشم نگاهش میکرد. از چشمهایش غضب میبارید و کینهای که معلوم نبود از کجا نشأت میگیرد درست مثل کینه بلقیس. شهربانو پایش رسیده نرسیده به حیاط همهمه و شلوغی بلند شد. ارباب جلو میآمد و امنیهچیها عقب سرش. کرامت و نوکر دیگری که همراهشان بود مرد زخمی را انداخته بودند روی تخته پارهای و میکشیدند. مرد در خون خودش غلط میزد و آه و نالهاش بالا گرفته بود. رنگ صورتش به سفیدی میزد و سینه اش به سختی بالا و پایین میشد. عبدی تا چشمش به ارباب و همراهانش افتاد از ناکجا آبادی بیرون آمد و دور و بر ارباب و امنیهچیها چرخید و چرب زبانیاش را از سر گرفت.
ـ ای قربان سرتان آقا برگشتید؟ آوردید این یاغیهای چموش را...
و لگدی از سر خوش خدمتی به پای تیر خورده مرد زد و نعرهاش را بالا برد.
ـ ها بمیر ملعون. از صدقه سر همین ارباب است که تا به امروز هم نفس کشیدی. حیف نان دغل. زمین مفت آسایش و آرامش هارتان کرده دهاتیهای کثیف.
و پایش را بالا برد که ضربه دیگری به مرد بزند اما کرامت طوری خودش را جلوی مرد کشید که مانع از زدن ضربهای دیگر شد.
نگاه شهربانو برای لحظهای در چشمهای کرامت گره خورد. در چشمهای کرامت چیزی بود که شهربانو را میترساند. حالتی که نه برای شهربانو غریبه باشد بلکه آشناتر از قبل شده بود. میتوانست حرفهای دل کرامت را حتی از این فاصله بشنود. حرفهایی که از جنس درد بودند.
هانی وحشتزده خودش را از مادرش آویزان کرده بود و از گوشه چشم به مرد زخمی و ارباب و پدرش که از غضب حالا رنگش به سیاهی میزد، خیره شده بود. عبدی افسار اسب ارباب را گرفت و ارباب با خشم و غروری آشکار از اسب پایین پرید. شلاقش را محکم به ساق بلند چکمههایش میکوبید و در حیاط قدم میزد.
ـ عاقبت هر کس که بخواهد زبان درازی کند، دست درازی کند و بخواهد افسار پاره کند و برای خودش یاغی بشود و سر به بیابان بزند یا گوش دیگران را با اراجیف و حرفهای دردسر ساز پر کند همین است. آن یکی که مُرد به درک، امشب غذای شغالها میشود ولی آن دیگری را که از دست این بیعرضهها فرار کرد.
و به کرامت اشاره کرد.
ـ بروید سراغ مادر و خواهرش و ...
چشمهای عبدی برق زد. قلب کرامت ایستاد. دهانش خشک شد و عرق سرد روی پیشانیاش نشست.