کد خبر: ۵۳۵۶
تاریخ انتشار: ۲۰ مهر ۱۳۹۹ - ۲۲:۱۱
پپ
صفحه نخست » سبوی خیال

بیا که جرعه ده باده الست اینجاست

چهارده خم سربسته هرچه هست اینجاست

حضور قائل قالوا بلای صبح ازل

که از صبوحی عشقند مست مست اینجاست

قرابه نوش دیار محبت ابدی

که دست او به کریمی‌ست پای‌بست اینجاست

جماعتی که وفادار بیعتند همه

ز روی صدق به هم داده‌اند دست اینجاست

چه احتیاج به در کوفتن که می‌گویند

خدا دری که گشود و دگر نبست اینجاست

هزار کوکب تابان طلوع کرد ولی

مهی که رونق بازارشان شکست اینجاست

ز پایگاه حوادث دلت اگر بر خاست

بیا بیا به خدا پایه نشست اینجاست

عزای قافله‌سالار دین که خیمه او

طنابش از ستم کوفیان گسست اینجاست

نیاز نیست به دیوان آخرت حداد

حسابدار مقام بلند و پست اینجاست

حداد کاشانی

*****

چهل غروب

عشقت مرا دوباره از اين جاده می‌برد

سخت است راه عشق ولي ساده می‌برد

پای پياده آمدم و شوق وصل تو

من را اگر چه از نفس افتاده، می‌برد

دل‌های عاشقان جهان کربلای توست

نام تو را هر عاشق آزاده می‌برد

فرياد غربتت دل ما را تمام عمر

با کاروان نيزه از اين جاده می‌‌برد

اين جاده ديده قافله اشک و آه را

بر روی نيزه‌ها سر خورشيد و ماه را

دیده‌ست در تلاطم طوفان بی‌کسی

یک کاروان بنفشه بی‌سرپناه را

آن شب که ماند ياس سه‌ساله میان راه

يک لحظه برنداشته از او نگاه را

در آخرین وداع غریبانه حرم

دیده عبور خواهری از قتلگاه را

آن‌جا که داغ از جگرش بوسه‌ها ‌گرفت

گل‌زخم از نگاه ترش بوسه‌ها ‌گرفت

وقتی رسید او که سر از دست رفته بود

از زخم‌های شعله‌ورش بوسه‌ها ‌گرفت

اما گذاشت بر دل او حسرتي، نسيم

از گيسوان همسفرش بوسه‌ها ‌گرفت

در باغ نيست غير گل اشک و ارغوان

داغی نشانده بر دل آلاله‌ها، خزان

اما گذشت هرچه که بود آن چهل غروب

برگشته سوي کرب‌و‌بلا باز کاروان

با کاروان غربت از اين جاده آمديم

ما را رسانده قافله تو به آسمان

حالا رسيده‌ايم و سحرگاه جمعه است

عجل علی ظهورک يا صاحب الزمان

یوسف رحیمی

*****

از یوسف من خبری نیست

کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست

با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست

کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر

این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست

ماه من نیست در این قافله راهش ندهید

کاروان بار نبندد شب اگر ماهش نیست

ما هم از آه دل سوختگان بی خبر است

مگر آیینه شوق و دل آگاهش نیست

تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است

خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست

خواهم اندر عقبش رفت و بیاران عزیز

باری این مژده که چاهی بسر راهش نیست

شهریارا عقب قافله کوی امید

گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست

شهریار

*****

شعله عرش

سمند صاعقه زین کن سواره باید رفت

به عرش شعله سحر چون ستاره باید رفت

شهید زنده تاریخ عشق می‌گوید

به دار سرخ اناالحق دوباره باید رفت

بگو به یوسف اندیشه، ای پیمبر دل

به چاه حادثه هنگام چاره باید رفت

گذشت کشتی خورشید از جزیره موج

به غرقه گاه خطر زین کناره باید رفت

بپوش جوشن آتش به تن سوار فلق

که در مصاف خسان چون شراره باید رفت

به گوش لاله خونین نسیم عاشق گفت

چو گل ز باغ جهان پاره‌پاره باید رفت

شکفته در افق خاک، آفتاب یقین

به بام دیده برای نظاره باید رفت

امیر قافله نور، می‌دهد فرمان

به عرصه گاه شهادت، هماره باید رفت

رسید لحظه موعود و نیست گاه درنگ

به قاف واقعه بی‌استخاره باید رفت

نصرالله مردانی

نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر: